GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Jun 1, 2004

Issue 8


 جان آپدایک

ترجمه: حامد حاتمی، بهداد اسفهبد


تو راهِ برگشت از بوستون، «جک» راننده‌گی می‌کرد، پسر بچه‌ی‌ کوچک‌ش کنار او روی صندلیِ بچه نشسته بود، و عقب هم «کِلر» برای «جو» دخترِ دو ساله‌ی‌شان شعر می‌خواند.

«وقتی که کیک باز شد، پرنده‌ها از توش خواندن برای ...؟»

بچه گفت: «شاه»

«غذای لذیذی نبود برای این‌که بذارن جلوی ...؟»

«شاه!»

«درسته!»

«شعرِ دماغ‌پرنده‌ای را بخوان.»

«شعرِ دماغ‌پرنده‌ای را بخوانم؟ من که شعرِ دماغ‌پرنده‌ای را بلد نیستم. تو شعرِ دماغ‌پرنده‌ای را بخوان. چه‌جوری بود؟»

«چه‌جوری بود؟»

«من دارم از تو می‌پرسم. کی شعرِ دماغ‌پرنده‌ای را برای‌ت می‌خواند؟ خانمِ دونی می‌خواند؟»

«جو» از شوخیِ قدیمی خنده‌اش گرفت؛ «خانمِ دونی» عبارتی بود که یک روز به طورِ سحرآمیزی از دهان‌ش بیرون پریده بود. حالا او پرسید «خانم دونی کیه؟»

«من نمی‌دونم خانمِ دونی کیه. تو خانمِ دونی را می‌شناسی. کِی بهت شعرِ دماغ‌پرنده‌ای را یاد داد؟»

دختر کوچولو آهسته خواند: «دماغ‌پرنده‌ای، دماغ‌پرنده‌ای، دماغ‌پرنده‌ای، تق، تق، تق.»

«چه شعر قشنگی! کاشکی خانمِ دونی به منم یاد بده.»

جک گفت: «بندِ دوم ِ شعرِ توکای سیاه ِ.»

«یک توکای سیاه اومد پایین و بینی‌شو نوک زد.»

کلر قسم خورد که؛ «من هیچ‌وقت اینو براش نخوندم.»

«ولی بلدی. تو ژن‌ِته.»

ده‌ دقیقه بعد (کلِ راه پنجاه دقیقه بود) بچه خوابید، و کلر او را از آغوشش به زمین گذاشت. سپس از یک مادر به یک همسر مبدل شد و چانه‌اش را پشت صندلیِ جلو، نزدیک شانه‌ی جک گذاشت، طوری که نفسش طرف راست گردن جک را گرم می‌کرد.

جک پرسید: «تو مهمونی از کی بیش‌تر خوشت آمد؟»

«نمی‌دانم واقعاً. سخته گفتنش. فکر کنم لنگمیر، چون حرف‌هایم را در مورد شرمان آدامز فهمید.»

«همه حرف‌های تو را فهمیدن. منتها همه فهمیدن که چه‌قدر احمقانه‌ بود.»

«احمقانه نبود.»

جک پرسید: «کی بهتر بود؟ لنگمیر یا فاکسی؟»  این بازیِ کی بهتر بود یکی از معدود وسایلی بود که می‌توانستند ساعت‌هایی را که مجبورند با هم‌ باشند به خوشی بگذرانند. یک بازی ساده که حتی کم‌ترین حسِ رقابتی که برای به هیجان آورِدنِ جک لازم بود در بر نداشت.

کلر پس از کمی فکر کردن پاسخ داد: «فکر می‌کنم لنگمیر.»

«بی‌چاره فاکسیِ پیر، از پشت بهش خنجر می‌زنی و آن‌قدر تو را دوست داره.»

«اون مهربونه. من از خودم متنفرم. اوه.. کی بهتره؟ فاکسی یا اون پسره که چانه‌اش زنخدان داشت و چشم‌هایش داد می‌زد کمکم کنید.»

جک با کمی مکث جواب داد: «اون پسره که چشم‌هایش داد می‌زد کمکم کنید.»  ادامه داد: «اوه.. اون که عالی بود. اسمش چی بود؟»

«کرولی؟ کرا.. کراکرز؟»

«یک چیزی تو همین مایه‌ها. گراهام کراکرز. اسمِ آن دخترِ دوست‌داشتنی که باهاش بود و گوش‌های بزرگ داشت چی بود؟»

«بیچاره. نمی‌دونم چی باعث شده بود که فکر کنه می‌تونه آن انگشترهای کولی‌وار را دستش کنه.»

«اون از گوش‌هاش خجالت نمی‌کشید. بهشون افتخار می‌کرد. فکر می‌کرد که خیلی قشنگند. واقعاً هم بودند... یک دختر دوست‌داشتنی. ممکنه که دیگر هیچ‌وقت نبینمش.»

«اسمش اُ داشت.»

«اُرلاندو. او او اُرلاندو. ملکه‌ی حبابِ صابون.»

«نه دقیقاً»

چراغ‌های بزرگ‌راه آن را به شکلِ هرم سفیدی درآورده بودند. موتورِ ماشین صدا می‌کرد و هر از گاهی بوی بنزین داخلِ ماشین را پر می‌کرد. جک به پمپِ بنزینِ ماشین اندیشید و انفجارِ مایعی را که روی فلزِ داغ پاشیده می‌شد در ذهن مجسم کرد. همیشه آشغال واردِ پمپِ بیوکِ کهنه‌ی پدرش می‌شد و ماشین نشت می‌کرد و خاموش می‌شد. گفت: «این ماشین به‌زودی خرج روی دست‌مان می‌گذارد» و هیچ پاسخی دریافت نکرد. کلر هر چیزی را که مربوط به عوض کردنِ ماشین‌شن می‌شد نمی‌شنید. اگرچه چهار سال بود که صاحب آن ماشین بودند ولی هنوز به رنگ‌ش عادت نکرده بودند، آبیِ آبشاری. جک نگاهی به کیلومتر‌شمارِ ماشین انداخت و گفت: «بیست و سه هزار مایل برامون راه رفته.» و اضافه کرد: «دماغ‌پرنده‌ای، دماغ‌پرنده‌ای، تق، تق، تق.»

کلر یک دفعه به چیزی که تو فکرش بود خندید. «می‌دانم. اسمِ آن مردِ چاقی که تو اَرُو آیلند بود و همه‌ی تابستان هر شب بریج بازی می‌کرد و یک کلاهِ کهنه‌ی ماهی‌گیری سرش می‌ذاشت چی بود؟»

جک هم از این‌که کلر به یاد او افتاده بود خنده‌اش گرفت. سه ماهِ اولِ ازدواج‌شان را، پنج سال پیش، در یک اردوگاهِ خانوادگی واقع در جزیره‌ای وسط دریاچه‌ا‌ی در ایالت نیوهمپشایر گذرانده بودند. جک آن‌جا کارمند بود و عروس‌ش فروش‌گاه را اداره می‌کرد. با اطمینان پاسخ داد: «والتر، بعد یک چیزِ یک‌بخشی. همیشه آن‌جا پایینِ آن ردیف چادر‌های آقایان ماهی‌گیری می‌کرد. وقتی ما رفتیم آن‌جا بود و موقعی که از آن‌جا می‌رفتیم هم آن‌جا ماند تا کمک کند اسکله‌ی فلزی را پایین بیاورند.» جک همه‌چیز را در‌باره‌ی او به خاطر می‌آورد: خنده‌ی‌ شیطنت‌آمیزِ گربه مانندش را، موهای سیخ شده‌ی پشت سرش را، شکم بزرگ کروی‌ش را، تی‌شرتِ راه‌راه‌ش و کفش چرمی‌ش را.

کلر گفت: «اینو بگو، اسمِ کوچکِ خانمِ یانگ.» آقای یانگ، یک سیگاریِ وراج بود، که مسولیتِ اردوگاه را برعهده داشت. همسرِ او یک زن کوتاه‌قد بود که گردن کلفتی داشت با یک صورتِ مربع و چشم‌های سبزِ تیز و مثل بسیاری از همسران مردهای «خوب» زبان طعنه‌آمیزی داشت. یک‌بار، با یک گله بچه، از بندر زنگ زده بود  و جک، خسته، فراموش کرده بود تا به پسره‌ی قایق‌ران بگوید، و وقتی یک ساعت بعد دوباره زنگ زد، هنوز با بچه‌های نق‌نقو تو اون گرما تو شهر منتظر بودند. جک تو گوشیِ ضعیفِ تلفن (سیم‌های زیر آب کاملا پوسیده بودند) داد زده بود که: «چه وحشتناک!» پس از آن در تمام طولِ تابستان، طرف جک را «چه وحشتناک» صدا می‌کرد. وقتی واردِ دفترِ کارِ جک می‌شد می‌گفت: «حال آقای چه وحشتناک چه‌طوره؟» و جک از خجالت سرخ می‌شد.

جک گفت: «جورجین.»

کلر گفت: «درسته! حالا دو تا دختراشون.»

«یکی‌شون مافی بود، دختر آرومی بود. آن یکی‌ دیگرشون...»

«من می‌دونم.»

«صبر کن. مافی و ... یک‌جوری هم آهنگ بودن. مافی و تاگی.»

«آدری. دندان جلوییش شکسته بود.»

«خیلی خوب. حالا بیا دوباره درباره‌ی آن مرد چاق فکر کنیم. با ب شروع می‌شد. بینز. بادز. بایرون. آن‌ها باهم رفتند به خاطر همین هم هیچ وقت هیچ‌کدامشون را جداگانه به خاطر نمی‌آری. والتر با، با... دیوانه کننده نیست؟»

«بایرون به نظر نزدیک می‌آد. یادته چه‌قدر خوب ورق بازی می‌کرد و هر هفته مسابقه راه می‌انداخت؟»

«شب‌ها توی سالن ورق بازی می‌کرد. می‌تونم ببینمش که آنجا رو صندلیِ فلزیِ تاشوی قهوه‌ای نشسته.»

کلر پرسید: «بقیه‌ی سال را تو فلوریدا زندگی می‌کرد، نه؟» و بعد به این ‌که مردی تمام سالش را در تعطیلات بگذراند خنده‌اش گرفت و بعد خنده‌اش را ادامه داد چون اگر بخواهی چنین مردی را تصور کنی، چه کسی می‌تواند باشد غیر از والتر یک‌چیزیِ تنبلِ ازخودراضی.

جک پیروزمندانه گفت: «وسایل لوله‌کشی می‌فروخت. بازنشست شده بود.» ولی این راه هم مثل راه‌های دیگر به مخفی‌گاهی که اسم مرد در آن پنهان شده بود ختم نشد. جک گفت: «من شغل‌شون یادم می‌آد اما اسم‌شون نه.» بیم‌ناک از این‌که همسرش در این بازی از او پیشی بگیرد. «من باید همه‌شون یادم بیاد. اسمِ همه‌شون رو پشتِ اون کارت‌های لعنتی نوشتم.»

کلر گفت: «آره. باید یادت بیاد. آن دختره کی بود که مجبور شد جزیره رو ترک کنه، چون شروع کرده بود به سنگ انداختن طرف مردم؟»

«خدای من. آره. مشکلِ روانی داشت و چه‌قدر خوش‌قیافه بود. و هیچ وقت حرف نزد.»

«زیر درخت‌ها می‌ایستاد و خیره می‌شد.»

«اوه. چه‌قدر یانگ از بودنش آنجا دلواپس بود. و آن یکی دیگه که همیشه با قطار برمی‌گشت و می‌گفت که برادرش تو اسپرینگ‌فیلد قراره پولش را بده. و یانگ آنقدر پول داشت که طرف فکر می‌کرد هر چقدر بخواد می‌تونه بالا بکشه...»

«شطرنج را خیلی دوست داشت. چکرز را. فکر کنم تو یک‌بار سعی کردی بهش شطرنج یاد بدی.»

«هر چیزی رو صفحه‌ی شطرنج بهش نشان می‌دادی می‌گفت چه جالب، یا تو آدم باهوشی هستی.»

«و هر وقت که یک چیزی می‌گفتی که احساس می‌کرد که تو فکر می‌کنی خنده‌داره، با صدای بلند می‌خندید. ما را دوست داشت چون باهاش خوب برخورد می‌کردیم.»

«رابرت...»

«روی عزیزم؛ چه‌طور می‌توانی روی رو فراموش کنی؟ و بعد، اون پِگ گرِیس بود.»

«پگ گریس. با آن چشم‌های درشت.»

کلر گفت: «و آن بینی کوچک. حالا اسم دوست پسرش را با آن صورت خمیر مانندش بگو.»

«با موهای زرد چربش. خدا. امکان نداره که اسمش یادم بیاد. فقط یک هفته آن‌جا بود.»

«همیشه یادم می‌آد که بعد از شنا کردن از دریاچه برمی‌گشت. با بدن کشیده‌ی سفیدش و آن مایوی کوچک سیاهش. چه‌قدر سکسی. اووو»

جک گفت «آره سفید بود، ولی نه یک‌جور بدی. من از همه‌شان خوشم می‌آمد غیر از آن پسره‌ی آلمانی که تو آشپزخانه کار می‌کرد با اون موهای فرفری‌ش که فکر می‌کرد خیلی خوش‌تیپه و با آن گونه‌های برافروخته‌ش.»

«تو به‌ خاطر این ازش خوشت نمی‌آمد که همیشه منو دید می‌زد.»

«دید می‌زد؟ آره راست می‌گی حالا که فکرش را می‌کنم یادم می‌آد. چیزی که باعث می‌شد من این‌قدر باهاش بد باشم این بود که من را تو پرش طول آن‌جوری برد. خوشبختانه پراوین هم اونو برد.»

«اسکوبار»

«اسمش را می‌دانستم. همیشه سعی می‌کرد با سرش بسکتبال بازی کند.»

«و بعد باربارا، آن طلاق‌گرفته‌ی همجنس باز.»

«والتر باربارا. والتر، با، بِ، بی، بو، بُ. آخر تابستان یک صورت‌حساب عظیم داشت.»

ولی کلر دیگر منتظر مرد چاق نبود. او حالا پرواز کرده بود و ردپای آن‌همه خاطره‌ی محو شده‌ی آن سال‌های دور را روشن می‌کرد: آن خانواده‌ی ایتالیایی با آن‌همه بطری‌ِ خالیِ آب‌جو. آن کر و لالِ قد بلند که پابرهنه می‌گشت و در راه شرقی با یک ریشه‌ی خرد شده پایش را زخمی کرد. خطرِ آتش‌سوزی ‌که با باران‌های مرگ‌آسای ماهِ اوت پایان یافت. آهویی که در جزیره بود و هیچ‌گاه موفق به دیدنش نشدند. آهویی که زمستان از روی یخ‌های دریاچه به ‌آن‌جا آمده بود و در بهار یخ‌ها آب شده بود. جک به او حسودی می‌کرد، به گنجینه‌ی خاطراتی که به وضوح به یاد می‌آورد —گرگ‌ومیش که می‌شد مادر داد می‌زد: «بریل بریل» بستنی‌های غول‌پیکری که بچه‌های خدمه‌ی مورِی برای خودشان درست می‌کردند— اما او در میان گنجینه‌اش به سرعت این‌سو و آن‌سو می‌رفت و آن‌ها را ‌چنان سخاوت‌مندانه اهدا می‌کرد، که جک مجبور بود به هر چهره و صحنه‌ای که به او تعارف می‌شد بخندد، چون این‌ها خاطراتی بود که با هم گرد‌آورده بودند و حالا از این خوشحال بود که چنین بازیِ سرگم‌کننده‌ای را پیدا کرده بودند، درست درحالی‌که فکر می‌کرد هیچ بازیِ دیگری برای‌شان باقی نمانده است. به جایی رسیدند که کم‌کم راه‌ها آشنا بود. جک راهی طولانی‌تر را انتخاب کرد تا مسافرت‌شان دقیقه‌ای بیش‌تر به طول انجامد.

خانه، بچه‌ها را به تخت‌خواب‌‌شان بردند. کلر پسر کوچک را که به شکنندگی یک کاردستیِ کاغذی بود حمل کرد، و جک دخترِ سنگینِ خوابالو را. همان‌طور که او را به روی تختش می‌گذاشت دخترک چشمش را در تاریکی باز کرد.

جک گفت: «خونه‌ایم.»

«ک.. می‌ریم کثیف؟» در نزدیکی خانه‌شان راه جدیدی را خاک برداری می‌کردند و او دوست داشت که تپه‌های خاکی را تماشا کند.

جک گفت: «کثیف فردا» و جو پذیرفت.

طبقه‌ی پایین، دو بطری آب‌جو را از یخ‌چال بیرون آوردند و اخبار نیمه‌شب را از شبکه‌ی ایالتی تماشا کردند، فرماندار فرکولو و اسقف کوشینگ درباره‌ی کروشچف و نِیسر حرف می‌زدند. شتابان به تخت‌خواب رفتند چون فردا صبحِ زود بچه‌ها بیدار می‌شدند. کلر بعد از آن روز طولانی که همه را سرگرم کرده بود خیلی زود خواب‌ش برد.

جک اندیشید که نتوانسته به حد کافی خوب ظاهر شود. گذشته‌یشان برای کلر واضح‌تر بود چون احتمالا برایش خوشایند‌تر بوده. یکی از حرف‌های آن‌روزِ کلر جک را اذیت کرده بود. این که پسرِ آلمانی او را دید می‌زد. کم‌کم باعث شد یادش بیاید که کلر در گذشته چه‌طور بوده، با شلوارک سبز و پاهای قهواه‌ای، صبح که از کلبه‌شان برای صبحانه می‌رفتند دست یک‌دیگر را می‌گرفتند و در مسیرِ خاکیِ چرخ‌های جیپ تا آن‌جا قدم می‌زدند. مانند آن مرد کرولال، کلر هم پابرهنه راه می‌رفت و مسیر بین دو راه را روی یالی از علف‌ها می‌پیمود. کلر و دست‌‌ش در نظرش خیلی کوچک می‌آمدند، و این‌که هر روز او را آن‌گونه بیدار می‌کرد. کلر هر روز صدای زنگ صبحانه را با این‌که خیلی از کلبه‌شان فاصله داشت می‌شنید. کلبه‌شان خیلی دورتر از مرکزِ اردوگاه بود و تنها منبعِ نورش یک شمع بود. هر روز بعد از ظهر (غیر از پنج‌شنبه‌ها که در تیمِ سافت‌بالِ کارمندان بازی می‌کرد) در فاصله‌ی نیم ساعتیِ میان کار و شام در حالی که کلر درون کلبه تخت را مرتب می‌کرد، او روی صندلیِ چوبیِ بیرون کلبه می‌نشست و در نورِ رو به زوالِ روز دن‌کیشوت می‌خواند. کلِ تابستان فقط همین را خوانده بود، اما تمام آن را زیرِ نورِ کم‌رنگِ غروب و در فاصله‌های نیم‌ساعتی خوانده بود و نهایتاً در ماهِ سپتامبر گریه‌اش گرفت وقتی سانچو از مرشدِ سرانجام عاقلِ خود خواست تا از بسترِ مرگ‌ش برخیزد و ماجرای دیگری را رهبری کند تا شاید بتوانند دوشیزه دولسینا را زیر عمارتی بیابند، برهنه از ردای ژنده‌اش و در لباسی زیبا که برازنده‌ی یک ملکه است. اطرافِ کلبه را درختانِ کاجِ سفید که در رقابتی طولانی آن‌چنان بلند شده بودند احاطه کرده بود. خودِ کلبه هم پنجره‌ای غیر از تورهای سیمی شکسته نداشت. با مکث بر فرازِ زمینِ پوشیده از میخ و ترکه، به طرزِ غیر منتظره‌ای آن‌چه را که جستجو می‌کرد یافته بود. روی آرنج‌ش بلند شد و به آرامی صدا زد «کلر»، طوری که می‌دانست او را بیدار نمی‌کند و گفت «بریگز. والتر بریگز.»



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive