GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Jun 1, 2004

Issue 8


 خشایار مرتضوی
 تورنتو


خوزه جلو می‌رود من و یوکو به دنبالش. از پله‌های چوبی جلوی خانه‌ی سفید بالا می‌رویم. زن توری پشه‌بند  را که پشت درِ چوبی رنگ‌و‌رو رفته‌ای است باز نگه می‌دارد تا ما تک‌تک رد شویم. روی صندلی‌های حصیری می‌نشینیم . برایمان چای می‌آورد. خودش کنار خوزه می‌نشیند. کاغذ پاره‌ای در دستش است. مدادی از روی میز برمی‌دارد، چند سطری می‌نویسد. بلند می‌شود. من با او تا آشپزخانه‌ می‌روم. کاغذ را توی قوطی خالی چای می‌اندازد. کاغذ‌ها همه جای خانه شناورند. من از میان گل‌های نیمه‌پلاسیده‌ی گلدان کنار اجاق، کاغذ کوچک دیگری را برمی‌دارم. روی آن نوشته: «مردِ اعدامی در محل ملاقات دوم است، عجله کنید. او پس از اعدام سوسک می‌شود.»

خوزه و یوکو چایشان را خورده‌اند. خوزه طومار کهنه‌اش را در می‌آورد و این‌ور آن‌ور می‌کند تا دستور‌العمل را بخواند. ما زن را با لبخند معصومش، تنهایی ژرفش و عشق اسرارآمیزش در پیله‌ای از هزاران کاغذ کوچک می‌پیچیم. سکوت خانه را در جایش می‌گذاریم و پاورچین از خانه خارج می‌شویم. یوکو می‌گوید: «شکوفه‌های گیلاس در راه‌اند.» خوزه ساکت است و من غم‌گینم.

خوزه: من از محل اعدام مادرم یک راست به کتاب‌خانه رفتم و صد سال آن‌جا ماندم. کتاب‌خانه بنایی بود با باروهای بلند و روکش آهک سفید. پیچک‌ها هر روز قبل از طلوع‌ آفتاب از باروها بالا می‌رفتند، با طلوع آفتاب گل‌هایشان را باز می‌کردند و خورشید که آتش می‌گرفت، پایین می‌آمدند. از بلندترین بارو آبی‌ترین اقیانوس پیدا بود.آن جا کتابی می‌خواندم در چگونگی مبارزه با آسیاب‌های بادی که طومار از میان کتاب لغزید و قبل از آن‌که روی زمین بیافتد، گرفتمش. بارانی از گل‌های ریز زرد شروع به باریدن کرد. عنوان طومار به خط کهنی بود، خواندم: خرس پشت در است. خط اول این طور آغاز شده بود: «سفرتان  از کشتی نوح آغاز می‌شود. تنهایی را پیدا کنید. دستورات بعدی ظاهر خواهند شد.» ادامه‌‌ی طومار کاملاً ناخوانا بود. من از بارو پایین آمدم و ردیف‌های بی‌انتهای کتاب‌ها را دور زدم و نگذاشتم هیچ کدام از راه‌پله‌هایی که به بی‌شمار طبقه‌ی دیگر می‌رفت وسوسه‌ام کند. در اتاق رایانه نامه‌ای به دوستم در میانه‌ی دنیا نوشتم تا معنی کشتی نوح را توضیح دهد. به او گفتم مسافرت‌مان آغاز شده است و برای‌ آن که باورم کند تصویر طومار را هم فرستادم. رایانه را خاموش کردم.

مرد مریض احوال است. صورتش رنگ‌پریده و بدنش لاغر است. خودش را در پالتوی بلند خاکستری رنگی پوشانده و شال گردن سیاهی روی گردنش آویزان است. شاپوی خاکستری و کراوات کرم- قرمزش توی چشم می‌زند. آهسته و با تامل اما خیلی کوتاه حرف می‌زند. می‌گوید: «خواهش می‌کنم قطار غرب را تا انتهای خط بگیرید بقیه‌اش را پیدا می‌کنید.» یوکو صورت مرد را می‌بوسد. مرد لبخند می‌زند و در دستمال سفیدی سرفه‌های قرمزمی‌کند. سوار می‌شویم و من از پنجره می‌بینم که دو نفر مرد شبیه به ‌هم با کت‌ و شلوار سیاه او را تعقیب می‌کنند. مرد هم در چشم‌به‌هم زدنی سوسک می‌شود و پروازکنان دور می‌شود. قطار راه می‌افتد. خوزه می‌گوید: «عینِ متن طومار است.» یوکو اشک می‌ریزد . من به واقعیت قطار شک می‌کنم.

در کوپه کنار آقایی نشسته‌ایم . میان سال و ظریف. سبیل باریکی دارد که جوان‌تر نشانش می‌دهد. خودش سر صحبت را باز می‌کند و دربارهِ‌ی بوی شیرینی‌های مادربزرگش  حرف می‌زند. بعد راجع به ریشه‌ی نام دهکده‌ای و بعد راجع به هم‌خوابگی‌ اشراف‌زاده‌ای با نجاری، مقداری درباره‌ی دختری که در اصل پسر است و نهایتاً توضیح زیبایی شناسی یک نقاشی.  داریم به ایستگاه‌آخر می‌رسیم که می‌گوید مدت زیادی را در قطار زندگی کرده است، چرا ‌که بیماری عجیبش اجازه‌‌ی تحرک زیاد را به او نمی‌دهد. هم زمان هرچه را تعریف می‌کند می‌نویسد. حالا کوپه از کاغذ‌های او پر است. می‌رسیم.  دو مرد شیک‌پوش در را باز می‌کنند. یکی که عبوس و متفکر است، مرتب از هم سفر ما عذرخواهی می‌کند. دومی قهقه‌زنان خوشه‌ی انگوری را گاز می‌زند. از انگور شراب شیراز می‌چکد. اولی کاغذها را جمع می‌کند و از آن‌ها کتاب‌های قطور می‌سازد. دومی خودش را در تابلویی نگاه می‌کند تا پیر نشود. یکی از کتاب‌ها را باز می‌کنم. ساعت‌هایمان از کار می‌افتد. خوزه از آن‌ها کتاب امانت می‌گیرد. یوکو عکس یادگاری می‌گیرد و من عاشق مردی می‌شوم که زمان را متوقف می‌کند.

من: تازه از مراسم دارزدن مردی که خدا شده بود برگشته‌ام که انفجار کوچکی در صفحه‌ی نمایش‌گر رایانه‌ام خبر رسیدن پیغام خوزه را می‌دهد. نامه را می‌‌خوانم و به عکس طومار خیره می‌شوم. تلفن را برمی‌دارم و با کشیش نیمه‌کمونیستی که رفیقم است تماس می‌گیرم. صدایش خمار است. تعجب نمی‌کنم، عاشق شراب و پنیر روستایش است. می‌گوید: «دردنیا هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست. حتی اگر روح‌القدس در بطری نیمه خالی شرابم تجلی کند.» گوشی را می‌گذارد. سعی می‌کنم موضوع را حلاجی کنم . من آماده‌ی مسافرت به شهری هستم که از همه‌ی نژادهای انسانی شهروند دارد. خوزه در جست‌و‌جوی کشتی نوح است. نسبت اتاق به کوپه‌ی قطار مثل نسبت کشتی به شهر است.

به خوزه می‌نویسم: «مسافرتم را آغاز کرده‌ام، در شهر به من ملحق شو.»

قطار رفته است و ایست‌گاه خالی است. به طرف پله‌ها می‌رویم که زن و مرد را می‌بینیم. من و خوزه می‌ایستیم تا یوکو به سمت مرد برود و به او تعظیم کند. مرد در لباس سنتی سامورایی‌هاست هر چند که قیافه‌اش بیشتر فرانسوی‌است تا ژاپنی. شاید هم دورگه باشد. زن همراهش آرایش تندی دارد. کیمونوی شادی پوشیده و ناخن‌های قرمزش برق می‌زند. هر از گاهی مرد را می‌بوسد. مرد کاغذ لوله شده‌ای را به یوکو می‌دهد و با زن از پله‌ها بالا می‌رود. شمشیری از زیر لباسش پیدا می‌شود.
کاغذ، سیاه‌قلم لک‌لکی است که بر فراز نیزار سردی پرواز می‌کند. باید به سمت جنوب برویم.

خوزه و من ساکتیم. یوکو هم‌چنان تعظیم می‌کند.

در اتوبوسی که به جنوب می‌رود مردی با کلاه سبز و شبدر چهارپری بر روی سینه، کلمه‌های نویی را که ساخته‌است نشانمان ‌می‌دهد. روش‌کارش جالب است دستش را میان قلبش می‌برد و کلمه‌ی جدیدی را در می‌آورد. می‌پرسیم چراکلماتش مه‌آلود است؟ می‌گوید این به خاطر شهر زادگاهش است که مه‌زده و خاموش است. از میان تنها چشم سالمش شهر را می‌بینیم و این‌که در شهر داستانِ گردش کوتاهی جاری است. داستان از طلای خالص است.

یوکو: در شهر سرگردان بودند که پیدایشان کردم. نشانشان دادم که اگر مسافرت در مسیر صحیح باشد سطر‌های بعدی طومار خوانا می‌شود. مثل حالا که نوشته «زنی که از جنس شکوفه‌های گیلاس است، پیدایتان می‌کند.» بعد پرسیدند چرا پوستم تیره است و من خندیدم. اختلاط نژادی برایشان آشنا نبود. به جایش چشمانم باریک بود و خواب‌ سفر و مرد و خرسش را بارها دیده بودم. نمی‌فهمیدند پس برایشان توضیح ندادم که هیچ سفری بدون من امکان ندارد. زیر لب گفتم:‌«سه عدد مقدسی است و من زن هستم. عطر زنانه‌گی‌ام را بو بکشید و سایه‌ام را در آغوش بگیرید.» باورم کردند. حالا باید به دیدن زنِ تنهایی می‌رفتیم. طومار می گفت ما در مسیر صحیح هستیم؛ «به دیدن زنی بروید که در تنهاترین لحظه‌‌ها کلماتش سخت مهربان است.»

جلوی پلی بودیم. در ابتدای پل زنی ایستاده بود که آدم‌ها را شماره می‌کرد و ما را هم شمرد. کلمه‌ای را برداشت و روی پل قل داد و ما دیدیدم که کلمه‌ دنیای کوچکی شد که در آن آدم‌ها از روی پل‌ها می‌گذشتند. آن سوی پل به مردی رسیدیم آخرین جنگ دنیا را دیده بود و طولانی‌ترین گفت‌وگو را در کلیسای جامعی یک شبه به پایان رسانده بود. راه را نشانمان داد.

انتهای کوچه‌ی خلوتی با یک سلمانی محقر در میانه‌اش، به جنگل می‌رسید. موقع گذشتن از جلوی سلمانی یوکو از ترس پوستِ تیره‌اش را پنهان کرد و با نفرتِ آب‌دهانش سلمانی را آتش زد. مردان سفید با زیرپیراهنی‌های عرق‌کرده از سلمانی بیرون آمدند، آب آوردند و با فراموشی خنده‌داری سلمانی جدیدی ساختند. داخل جنگل از سرخ‌پوست پیر راه کلبه‌ی شکار را پرسیدیم. کلبه را پیدا کردیم.در باز بود و مرد پشت میز تحریر ساده‌ و کوچکش نشسته بود. روی میز چند جلد کتاب پخش بود . من عنوان یکی را خواندم: «هیاهوی بسیار برای هیچ».

مرد کاغذ و قلم به دستمان داد. ما به سفیدی کاغذ خیره شدیم .ساعت‌ها گذشت تا رویاهامان را مرورر کنیم؛ کودکی‌مان را زنده کنیم، مرگ را از فراز شانه‌‌هایمان تماشا کنیم و آن‌گاه گذاشتیم روح آزرده‌مان از بدن‌هایی فرسوده و بیمار به بیرون نشت کند. خاطرات‌مان از زوایای ذهن‌مان احظار شوند. روح‌مان عرق‌ریزان فریاد بکشد. روح عرق‌کرده در دستانمان حلول کند تا نوشتن آغاز شود.

یوکو: لایه‌ی نازک و سفیدِ برف روی شکوفه‌های گیلاس نشسته بود. مرد برف بهاره را به فال نیک گرفت. زن را دوباره بوسید و زن زیراندازی آورد تا رو به معبد بنشینند. آفتاب که بالا آمد تیغه‌ی شمشیر مرد و خنجر ظریف زن در آفتاب درخشیدند.

خوزه: ایوان پر از گل‌های سفید و بنفش بود. باد خنکی از سمت ساحل می‌آمد. پشت به باد ایستاد و ویولن را بالا آورد. نت‌ها پروازکنان به داخل اتاق سرازیر شدند. زن در حریر سفید، پابرهنه به ایوان آمد. اطراف زن از پروانه‌های کوچک صورتی پر بود. مرد آرام از زمین جدا شد.

من: کاتب این‌ها را برای تو نوشتم. مربع نشسته‌ای تا کلمه با تو یکی شود، یا تو با کلمه یکی شوی؟ برای من جور دیگری است. سفری که تازه آغاز شده است. من به جست‌و‌جوی خرس آمده‌ام. همین دور‌ و بر است. باید بیاید و پنجه‌اش را که گلوله ناقص کرده است بر در بکشد. بدانم که پشت در است. بعد بنویسم: «خوزه جلو می‌رود، من و یوکو به دنبالش.»



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive