Issue 9
ریچارد براتیگان
ترجمه: حامد حاتمی، احسان فروغی
من دوست دارم تو سینماهای ارزان آمریکا بنشینم. اینجا مردم درحالیکه فیلم نگاه میکنند، خیلی ابتدایی زندگی میکنند و میمیرند. سینمایی آن پایین در خیابان مارکت هست که میتوانم با یک دلار چهار تا فیلم ببینم. واقعا اهمیتی نمیدهم که فیلمها چهقدر خوب باشند. منتقد سینما نیستم. فقط دوست دارم فیلم نگاه کنم. بودنشان روی پردهی سینما برایم کافی است.
سینما پر است از آدمهای سیاه، هیپی، پیر، سرباز، ملوان، و مردم سادهای که با فیلمها حرف میزنند چون فیلم همانقدر واقعی هست که همهی اتفاقهای دیگر زندگیشان.
«نه! نه! برگرد تو ماشین کلاید. آه، خدایا، اونها دارن بونی را میکشن!»
من شاعر کشیک این سینماها هستم، اما خیال ندارم که به خاطرش جایزه بگیرم. یکبار ساعت شش عصر رفتم تو سینما و ساعت یک صبح بیرون آمدم. ساعت هفت پاهایم را روی هم انداختم و تا ساعت ده همانجوری ماندم بدون این که از جایم بلند بشوم.
به بیان دیگر طرفدار فیلمهای هنری نیستم. برایم مهم نیست که وارد یک سینمای فانتزی بشوم و دور و برم را تماشاچیهایی فرا گرفته باشند که در عطر دلگرمکنندهی فرهنگ خیس خوردهاند. جای من نیست.
ماه پیش تو یک سینمای دو-فیلم-با-هفتاد-و-پنج-سنت به نام نورت بیچ نشسته بودم و کارتونی دربارهی یک جوجه و یک سگ پخش میکرد. سگ تلاش میکرد کمی بخوابد، و جوجه بیدار نگاهش میداشت، و در ادامه ماجراهایی اتفاق افتاد که همه با کتککاریِ کارتونی پایان مییافت.
مردی کنارم نشسته بود. سفیدِسفیدِسفید بود: چاق، حدوداً پنجاه ساله، تقریباً کچل، و صورتش کاملا عاری از احساسات بشری. لباسهای گشادِ از مد افتادهاش او را شبیه پرچم کشوری شکستخورده پوشانده بود و به نظر میرسید تنها نامهای که در زندگیاش دریافت کرده صورتحسابهایش بوده است.
درست در همان لحظه سگِ توی کارتون خمیازهی گندهای کشید چون جوجه همچنان بیدار نگاهش داشته بود، و قبل از اینکه سگ خمیازهاش را تمام کند مردی که کنار من نشسته بود شروع کرد به خمیازه کشیدن، چنانکه سگ توی کارتون و مرد، این آدم زنده، با هم خمیازه میکشیدند، زوجی در آمریکا.