GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Jul 1, 2004

Issue 9


 امید صارمی
 دانشجوی فیزیک دانشگاه تورنتو

سکانس پرمهابت آغازین فیلم، وقتی حسین پس از ارتکاب یک سرقت نافرجام دست به خودکشی می‌زند، نوید فیلمی پرمغز را می‌دهد. امیدی که بلافاصله به یاس تبدیل می‌شود.

ورود به قلمرو سوژه‌های کلیشه‌ای و مستعملی مثل اختلافات طبقاتی و ناهنجاری‌های اجتماعی به صورت تبعات آن، جسارتی بی‌حد و مرز می‌طلبد. کارگردانی که موضوعاتی از این دست را حوزه‌ی کنکاش هنری یا اجتماعی خود قرار می‌دهد، می‌بایست «حداقل» قادر باشد نگرشی نو به موضوع ارایه کند یا که آن‌ را از بُعد یا زاویه‌ای نامکشوف ببیند، این همان حداقل چیزی است که پناهی از محقق کردن آن در «طلای سرخ» درمی‌ماند.

روند استدلال او برای تحلیل انگیزه‌های پس پرده‌ی حسین، که همگی قرار است عارضی باشند و معلول جامعه‌ی فاسد و بخت بد، سست و متزلزل است طوری‌ که بیننده به جای همراهی با کارگردان در مقصر دانستن روندهای نابرابر اجتماعی و اقتصادی، به آسانی همه‌ی تقصیرها را گردن شخصیت ضعیف حسین به عنوان یک عضو جامعه می‌اندازد.

به بیان دیگر پناهی خواسته‌ جامعه را برای بی‌رحمی منزجر کننده‌اش سرزنش کند، در صورتی که به جای جامعه، شخصیت حسین را ساخته و پرداخته که به خاطر ضعف شخصیتی خودش گمراه و ناکام می‌شود و اینجاست که من بیننده، هرگونه حس هم‌دردی با حسین «طلای سرخ» را از دست می‌دهم.

حسین کارش پخش پیتزا در مناطق مرفه تهران است و در همین قالب است که پناهی حسین را در مواجهه با مردم در لایه‌های گوناگون اجتماع قرار می‌دهد. دقت کنید که همین رویارویی قرار است حسین فقیر را منقلب کند و از او آدمی ره‌ گم کرده و جانی بسازد. این برخوردها با افراد سفارش‌دهنده‌ی پیتزا هرکدام داستان‌های مجزا و بی‌ربطی هستند که همگی پس زمینه‌ی مشترک مواجهه‌ی حسین فقیر-آدم‌های غنی یا حسین بی‌کلاس-آدم‌های باکلاس را دنبال می‌کنند. بعضی از این داستان‌های مجزا مثل برخورد با پسر تازه از آمریکا برگشته‌ی ولنگار (به کلیشه‌ها توجه بفرمایید لطفا!) واقعا غیر‌قابل باورند.



جوانی ژیگول که از خارج برگشته و در خانه‌ی مجللی در شمال تهران زندگی می‌کند، به کسی که نمی‌شناسد (که همان حسین باشد، که برای رساندن پیتزا آنجاست) اجازه‌ی ورود و گشت‌زنی آزادانه در فضای خانه را می‌دهد!!! جالب اینجاست پناهی سعی کرده تقریبا همه‌ی حرف‌های خود راجع به اختلاف طبقاتی و دگرگونی شخصیت حسین را در قالب همین سکانس سخت قابل باور بزند.

با وجود تقلای پناهی، فیلم به دام گرته‌برداری از کلیشه‌های رایج می‌افتد. صحنه‌ی تصادف یکی از پیتزاپخش‌کن‌ها و واردشدن یک فقیر بی‌خانمان به صحنه‌ی تصادف برای دزدیدن باقیمانده‌ی پیتزاها، یا که مکالمه‌ی کوتاه حسین از جنگ برگشته با یک هم‌رزم سابق در شلمچه که حالا در خانه‌اش یک پارتی آن‌چنانی برپاست، همه و همه مستعمل شده‌اند و تنها قادرند احساسات بیننده را در سطح متاثر کنند. همه‌ی مضامین بالا ممکن است واقعی باشند و مرتبط با زندگی در تهران ولی همان‌طور که تکرار گذشتگان در شعر پسندیده نیست، بازیافت بریده‌ی فیلم‌های مستعمل، بیننده‌ی زیرک سینمای پناهی را قانع نمی‌کند.

بد نیست بگویم که تنها بازیِ بازیگرِ نقش حسین، که نابازیگر است، فیلم را نجات می‌دهد. بازیگری که به قول، فیلم پناهی را بازی نمی‌کند بلکه «زندگی واقعی خودش» را «مرور می‌کند».

سکانس دوست داشتنی‌ فیلم، سکانسی است که حسین به دلیل خرابی آسانسور مجبور است ۴ طبقه از پله‌ها صعود کند. صعود ملایم دوربین روی کِرین (Crane) و صدای نفس‌های حسین در پس‌زمینه اصیل و به‌ یاد ماندنی است.


.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive