Issue 9
سیامک محمدی
دکترای الکترونیک، تورنتو
با عصای مخصوص و قرمز و نقرهای رنگ خودش آهسته از پلههای آمفیتئاتر پایین آمد و بدون این که تحت تاثیر حاضرین که با کنجکاوی به او نگاه میکردند قرار گیرد، به روی صندلی خودش در مقابل همه قرار گرفت و با آرامش گفت: «سلام». نیم ساعتی تاخیر داشت ولی این موجب نگرانی او نشده بود. لحظهای چشمهایش را که من هنوز نتوانستهام خوب تجسم کنم، از پشت عینک گرد و بزرگش که نیمی از صورتش را در برگرفته بود بر ما بلند کرد و دو مرتبه سر به روی کاغذهایش فرود آورد.
شنبهی پیش پای سخنرانی خانم اعظم طالقانی نشستیم. ما او را نمیشناختیم ولی گمان کنم که تمامیمان از روی کنجکاوی و احترام به پدر بزرگوارش به سوی او شتافته بودیم. چند ساعتی سخن و پرسش و پاسخ بود. یکی از حرفهای این خانم مرا کمی به فکر فرو برد و بر آن شدم که این چند خط را برایتان بنویسم. او در میان سخنانش با آن چشمانِ نه چندان واضحش از پشت عینک به ما نگاه کرد و گفت: «میدانید ما ایرانیها فکر میکنیم اوضاع مملکت خود به خود خوب خواهد شد ولی ما هنوز اول راه هستیم و باید خیلی تلاش بکنیم.»
به خاطر ندارم دقیقا چه گفت، اما نگاه او در ذهنم نقش بست. او با نگاهش میخواست به ما بگوید که چقدر حیف است که تحصیلکردههای ایران همه در گوشه نقاط دنیا پراکنده شدهاند و چقدر کار، تلاش و فداکاری از جانب ما لازم است تا ایران، فردای بهتری داشته باشد.
البته میدانم شاید الان دارید فکر میکنید که چقدر خیالبافم و ایران با تمام مشکلات، محدودیتها و نبودن آزادی فردی و غیره یک محیط سالمی را فراهم نمیکند که تحصیلکردهها در آن بتوانند کمک بکنند. اما چه کنم؟ سالهاست که بازگشتم به ایران را به تعویق انداختهام و مرتباً بهانه برای خودم میتراشم چون خودم هم میدانم که خیالبافی میکنم که همهچیز مشکل است که میباید همگی فداکاری کنیم که یک دست بیصداست!
سالها پیش این داستان را پدرم برای یکی از دوستانش تعریف میکرد. من بچه بودم و هنوز متوجه نمیشدم منظور او چیست، اما همچنان این داستان در خاطرم مانده است: سالهای پنجاه میلادی پس از پایان جنگ جهانی دوم بود و پدرم برای تحصیلات به آلمان رفته بود. آثار ساختمانهای خراب و سوخته هنوز به چشم میخورد. طبقهی بالای خانهای که پدرم در آن زندگی میکرد، یک مرد آلمانی تحصیل کرده با خانمش سکنی داشتند. همسر این مرد آبستن بود و هر دوی آنها با تنگدستی امورات خود را میگذراندند. یک روز پدرم این مرد را در راهپلههای خانه، در حال چیدن برگها و ساقههای گلدانهای شمعدانی که در روی پلهها بود، ملاقات کرد و از او دلیل کارش را پرسید. کاشف به عمل آمد که او میخواهد با این ساقه و برگها برای خانم آبستن خود سوپ درست بکند تا او کمی قوی شود. پدرم از او پرسید که شما که امکان رفتن به آمریکا و پیدا کردن کار خوب و داشتن زندگی بهتر دارید، چرا اینجا در آلمان ماندهاید؟
گمان میکنم جواب او را میتوانید حدس بزنید و اوضاع اجتماعی و اقتصادی فعلی آلمان را بعد از آن سالهای سخت ویرانی و جنگ ببینید. ای کاش ما ایرانیها هم کمی فداکارتر بودیم.
من که کمتر وبلاگ نگاه میکنم در میان نوشتن این چند خط روی وبلاگ «خورشید خانم» که همیشه ازش شنیده بودم، کلیک کردم. دلم هری ریخت پایین. او هم آمده اینور آب! از جدایی از خانوادهاش نوشته و از اشکهایی که از دوری آنها میریزد. بغض کردم! آخر چرا؟ چرا باید اینطور باشد؟
چهرهی خانم اعظم که میگفت «اوضاع یک شبه درست نخواهد شد»، من را یاد این شعر از نیما انداخت:
«فریاد میزنم
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یکدست بیصداست
من، دست من کمک ز دست شما میکند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو، و گر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم
فریاد میزنم!»