Issue 9
محسن عمادی
شاعر
۱
ببخشید!
من نظافتچی نیستم.
و وقتی از خیسی سطور حرف میزنم
منظورم اشک نیست!
همگان سینه به سینه شنیدهاند
که در این حوالی گوری است که باید
بر صاحب آن شاشید.
محترمانهاش تکه هیزمیاست که به نیت آتش
بر گور میاندازید.
مقدر است راوی
نفت نفرتی بریزد و عابری از این گوشه بگذراند
تا گرم کند خود را
در سرمایی که در رگ کلمات میدود.
گرگها زوزه میکشند
و آواز اذان
پایان جهان را هشدار میدهد.
راوی روی نقطهی پایان میایستد
گل سرخی از غیب در میآورد
و گرد و خاک کفشش را با آن پاک میکند
شما اگر خوانندهای احساساتی هستید
همینجا قطره اشکی را بر سطرهای سوخته و بوگندو تصور کنید
و دیگر به صفحه بعد نروید.
۲
تنها مفیستو فلس میتواند
روی این خطوط راه برود
و ردپایی از خود به جا نگذارد.
هزاران باکره در اینجا دفن شدهاند.
دوشیزگانی که یک کوزه آب میبردند
تا بختشان باز شود
و راوی بر سر چاه ایستاده است
با خنجر و گل سرخی
گل سرخی به اعماق میفرستد و
گل سرخی از سینه در میآورد.
چند سطر از گور دختر را بخوانید تا زیر پایتان.
همینجا را بکنید
تا جمجمهی خود را از خاک بیرون بکشید
کسی شما را خوابنما کرده است
و شما را به اینجا خواند
تا طلسم راوی را بشکنید
جمجمه را بر سنگها بشکنید
کسی شما را خوابنما کرده است.
بشکنید.
۳
هان
با شمایم!
شما هم جایی در این گنجه دارید.
خیابانها گم شدهاند، جایشان را عوض کردهاند.
شهرها ویران شدهاند، روی هم تلمبار شدهاند.
بچه ها سقط شدهاند، مادران کودکان دیگری زائیدهاند.
من پاهایتان را وقتی از اینجا میگذشتید،
کش رفتهام
دستهایتان را وقتی فین میکردید بر این کاغذ، کش رفتهام.
و نگاهتان را دزدیدهام.
میتوانید در گنجه را بگشائید.
چون چیزی از شما اینجاست.
تانکی که از سر سربازان میگذرد
یا گلولهای مشقی
یا عکسی که از من پاره میکردید.
باز کنید!
میبخشید! بوی خودتان است.
۴
روی بمب اتم نشسته بودم وقتی تلپی میافتاد روی هیروشیما!
و نوشتم هیروشیما عشق من!
شما چند قدم آنسوتر جزغاله میشدید
و من هزاران فانوس به یادتان به اقیانوس ریختم.
شما به خاطر نمیآورید
دریانوردان مرا به اسم میخوانند
وقتی در مه به دام میافتند.
درست مثل شما
که در مه و موج این کلمات اسیرید.
در هیروشیمای این سطور و
مرا به خاطر نمیآورید.
هر کشتی گم شده در بندر من لنگر میاندازد.
هر دریانورد غریق در ساحل من میپوسد.
بروید،
بگوئید دمام بزنند، در هر ساحلی که عشقتان کشید!
بهترین سیاهان را استخدام کنید،
تا جسمتان راه ساحل را پیدا کند.
ساحل،
جایی که نهنگها مرگشان را انتظار میکشند
و شما مترصد زندگیتان میشوید.
با موج دیگر
فانوستان را خاموش میکنم.
۵
بیائید در نیایش شرکت کنیم.
از این به بعد اگر فقط بخوانید
خود را بالا میآورید!
پس با هم میخوانیم
که این سطور از ما نیست.
با هم دست به سنگ بالا میبریم
و راوی نابکار را سنگسار میکنیم.
ما در گناه او شریک نیستیم.
راوی حافظهاش را کنار خود دفن میکند
و میمیرد.
ما همه با عشقمان سر کوچه قرار داریم
حافظهی راوی
مثل عشقهای سابقمان خواهد پوسید.
۶
ابر سرخی از آسمان خواهد گذشت.
غول یک چشمی ظهور خواهد کرد.
و جسد راوی را پیر زالی به چاه خواهد انداخت.
دو نفر پیش چشمتان همآغوش خواهد شد
و کسی نیست به آنها بگوید از سر کلمات کنار بروند.
تانکها از کار خواهد افتاد.
باروت بمبهای اتم خیس خواهد شد.
و مردانی با شمشیرها عهد خواهند بست
که جهان را نجات دهند.
گاری و گاریچی بر خواهند گشت
و اجساد شما را از گذرها جمع خواهند کرد.
همگان صدایشان را از دست میدهند.
و راوی دیگری نیست
تا در صور بدمد
باد سردی میگذرد
برفی از اعماق که حکایات را میپوشاند
و همگان به حافظهی کلمات باز میگردند
و در آن بایگانی میشوند.
۷
برف،
مرثیهای که از ازل میبارید!
خون،
نخستین انسانی که بر برف گام نهاد!
من،
آنکه نخستین انسان را کشت!
تو،
آنکه مرا بوسید و او را دفن کرد!
برف،
مرثیهای که بر عدم میبارد!