Issue 9
رزیتا رحیمی
مرد گفت: «این اتفاق هیچ وقت نمیافتاد و نمیافته.»
زن برای بار آخر حریصانه بازدم او را نفس کشید. انگار میخواست تمام وجود مرد را در خود بمکد. چشمانش به چشمان او سوزن شده بودند. مرد کلاهش را از دست باد پس گرفت. به کفارهی حرفهایش فکر می کرد و به اینکه «امید کردن از غارت کردن هم بدتر است.»
تمام محبتش را روی لبهایش جمع کرد. لبخندی زد. پالتوی سیاهش را از روی شانه بالا کشید و از کنار زن گذشت. زن چشمانش را بست. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. مرد دور شده بود.
باد شدت میگرفت. برگها به بدرقهی مرد میرفتند. گرد و خاک رد پای او را به سرعت دفن میکرد. زنی از روبرو میآمد که یکی از چشمانش سبز بود.
مرد با کف دست به سینهی چوبی در می کوبد. در عقب میرود. سرش پیش
از پاهایش وارد اتاق میشود. دستش را روی دیوار میکشد. یک برجستگی کوچک! بالا میزندش تاچراغ روشن شود اما کلید خاموش میماند. اهمیتی نمیدهد. تلوتلوخوران میرود به سمت تخت. خودش را روی آن میاندازد. حجم تن یک نفر دیگر را هم حس میکند. حالا منتظر حرفهای همیشگی است. جملات در ذهنش به راه میافتند.
زن نیمخیز میشود. لخت است و تنش بوی همان عطر آشنا را میدهد. حالا سالهاست که مرد در این بو به خواب میرود. زن با ناز پایین میآید. تخت را آرام آرام دور میزند و کنار مرد مینشیند .چهرهاش نگران است اما تاریکی دست گذاشته روی صورتش. مرد مست تر از آنست که چشمانش باز شوند . زن دستهایش را میگذارد دو طرف بدن او و روی پهنای سینهاش دراز میکشد.
مرد بغلش میکند.
- «عزیزم!»
زن بغضآلوده میگوید: «زیاد خوردی؟ چرا اِنقدر؟ حالت خوب نیست؟»
مرد لبخندی شبیه پوزخند میزند. خیسی اشک زن تنش را قلقلک میدهد. فکرش نرم میشود. دست می کند لابهلای موهای زن.
- «پس فهمیدی؟ میبینی؟ من خوبم. این الکله که داره منو بالا میآره. درست شبیه زندگی. شبیه وقتی که از نطفهی من عقش گرفت و منو از پایین تنهی مادرم تف کرد بیرون!»
زن چندشش میشود. خودش را از لابهلای دستهای او بیرون میکشد . کف دستانش را روی گونههای مرد میگذارد. داغ داغ! حس میکند مرد خون کرده. دستش را باز و بسته میکند .عرق از کف دستهایش میپرد.
- «انگار همهی آدما همین جوری وارد این گهدونی میشن. اما تو همیشه با من...»
زن حرفش را قطع میکند. شاید تردید میترساندش. خودش را کنار میکشد و به میلههای پایین تخت تکیه میدهد. حس میکند از نوک پستانهایش درد میچکد. سردی میلهها تنش را داغ میکند.
مرد سرش را به چپ و راست تکان میدهد تا نئشهگی از سرش بپرد. از جیب پیراهنش یک سیگار شکسته بیرون میآورد و روشن میکند. مثل همیشه دست چپش را میگذارد زیر سرش تا دود سیگار را راحتتر بیرون بدهد. همانطور طاقباز خیره به سقف در سکوت کز میکند.
- «پس چرا ساکتی؟»
صدایش شبیه فریاد است اما کوتاه تر از سکوت زن. او همانطور لم داده به میلههای تخت.
- «همیشه بیشتر از خودم دوستم داشتی. وقتهایی که از من دور بودی زیاد میخوردی. انگار حوصلهی خودت رو هم نداشتی. میخواستی زودتر روزها رد بشن. وقتی همو میدیدیم ساعتها بیدلیل میخندیدی. دخترای زیادی عاشقت بودن. اما تو.... تنها زن دنیای تو من بودم. دخترای رنگ و وا رنگ. تا حتی اون سادهترینشون. یادت هست؟ اون دخترهی تو کافه خرم رو میگم. یادته؟»
مرد دود سیگارش را قورت میدهد. چشمانش به چراغ که مثل یک ستارهی به دار آویخته از سقف آویزان شده، خیره مانده است. تاریک و خاموش!
- «دختر خوبی بود. من قبلا هم اونجا دیده بودمش. شبیه دختر بچهها بود. ساده و عادی. انقدر دوستت داشت که از صبح تا شب مینشست تو کافه بلکه تو بیای و ببیندت. اهل مشتری نبود. فقط میاومد مینشست چیزی میخورد و میرفت. سیگاری شدید بود. دلم براش میسوخت!»
بغضش را قورت میدهد.
- «یادمه.»
سیگار به فیلترش رسیده است .حالا بلندتر دود میکند. مرد نگهش داشته تا جان کندنش را در هوا تماشا کند.
- «دیگه ندیدمش. اونجا با یه بابایی دعوام شد. دیگه نرفتم. مردیکهی پفیوز! ولی کافهی دنج و خوبی بود. بهت گفتم یه بار دیگه تو خیابون دیدمش؟ دختره با خودش مشکل داشت. نمیدونم چرا میون اینهمه آدم بند کرده بود به من؟! هه ... درست مثل تو!»
بغض زن سرد میشود. اشکش میافتد کف اتاق. مرد بلند میشود. دست چپش گزگز میکند. سیگار را میاندازد روی زمین و با پا لِهش میکند. تمام مهربانیاش را روی لبهایش جمع میکند بعد لبخندی میزند و زن را از پشت در آغوش میگیرد. انگار میخواهد حرفهایش را از ذهن او پاک کند. گرمی کف دستهایش در تمام تن زن پخش میشود. سر او را تکیه میدهد روی ساعدش. حالا زن روی دستهای او دراز کشیده است: با گردنی صاف و بلند! در تاریکی چیزی جز برجستگیهای اندامش پیدا نیست. یک تصویر مبهم! چقدر دوستش دارد! دستش را آرام بالا میآورد. سرش به لبهای زن نزدیک میشود. لبهایش را روی آنها میگذارد. زن دست میاندازد روی شانهی او تا بتواند تعادلش را حفظ کند. حجم نفسهاشان در هم فرو میرود. نطفهی بوسه شکل میگیرد.
حالا قلب زن ثانیهها را بیصبرانه میشمرد. با دستانش شروع میکند به باز کردن دکمههای پیراهن مرد. پستانهایش را روی عریانی سینهی مرد فشار میدهد. مرد تنش سست میشود. کسی انگار زیر شکمش را چنگ میاندازد. زن فشار سینههایش را بیشتر میکند. پاهای لختش را از هم باز میکند و دور پای مرد به هم گره میزند. اما نمیتواند لمسش کند. شلوار تمام عصارهی تن او را به خود کشیده است. مرد تقریبا بیحس شده. اما او نیرو گرفته است. لبش را از روی لبهای زن بر میدارد. گونهی زن را مک میزند. صورتش را مثل مار روی گردن زن میکشد. میرسد به صافی سینهاش. لبهایش روی پستانهای زن سر میخورند. حالا مرد بیشتر شبیه یک تکه گوشت کوبیده شده است.
- «چرا معطلی؟»
تنش میلرزد. بی حسی در او یخ میبندد.
- «دوباره از من میخواد که جنایت همیشم رو تکرار کنم!؟»
مرد به خودش می گوید.
- «زود باش! خواهش میکنم! امشب ...»
نفس زن رهایش میکند. حریصانه دندانهایش را به هم میفشارد. سرش را اندکی از روی سینهی مرد بلند میکند و با صدای محکمی میگوید: «حتی اگر برای بار آخر باشه میفهمی؟»
- «بله. باید برای بار آخر باشه. باید!»
مرد در خودش زمزمه میکند. حس میکند که در یک راهروی دراز و تنگ فرو رفته است. شبیه پیلهای کوچکتر از حجم تنش. دوباره از خودش عقش میگیرد. یک فوج صورتک یک شکل احاطهاش کردهاند. یکی از آنها عجیب میخندد. جدای از بقیه ایستاده در آستانهی در اتاق. در تاریکی خوب میبیندش. ابلیسوار میخندد. درست شبیه خودش. انگار که یک من دیگر است. چاقوی مرد هم در دستان اوست. آرام آرام جلو میآید. قاهقاه میخندد. به زن نزدیک میشود. زن نمیتواند او را ببیند. پشت کرده به او و با تنش مدام روی بدن مرد پرسه میزند. معطل است، حیران از تعلل مرد.
مرد زن را به سینهاش میفشارد. دست میکند در جیب شلوارش: نه! چاقو سر جای خودش است. بیرون میآوردش. مرد شبیه او نزدیکتر میشود. مینشیند کنار تخت. چاقو کمتر از یک دست با پهلوی زن فاصله دارد. زن در آغوشش به سختی میپلکد. دیگر نمیتواند نوازش لبهای او را را حس کند. تنش کرخت شده. دستهایش هم. هیچ نیرویی ندارد. انگار تمام قدرتش در زن تلنبار شده تا به همآغوشیاش ادامه دهد.
مرد شبیه او به موازات زن روی تخت دراز میکشد. دیگر چاقوی او را نمیببیند. تپش قلبش در یک ضربان کشیده میماند. چاقو را در دستش فشار میدهد تا مطمئن شود که هنوز همانجاست. مرد شبیه او میخندد. ترس در او کش میآید. زن را عقب میکشد. تنش از گرما میسوزد. نگاهش را مشت میکند و به صورت مرد شبیه خودش میکوبد. اما او تنها ابلیسوار میخندد. تنش داغ شده است و فقط در نقطهای که لبهای زن در آنجاست احساس خنکی میکند. زن به سختی در آغوشش میپلکد. مرد شبیه او نزدیکتر میشود. باید از زن دورش کند. صدای خندهی او بلند شده است. دستش را عقب می برد و با تمام توانش ....
لبهای زن در طرف چپ سینهی مرد از حرکت باز میایستند. خیسی غلیظی تمام وسعت تنش را گرم میکند.
چشمانش را گشود. بوی آهن زنگ زده در فضای اتاق ماسیده بود. دستانش را باز کرد. پوست شکمش با گزشی آزار دهنده کشیده شد و زن از آغوشش بیرون افتاد. به تنش نگاه کرد. خون روی شکمش خشک شده بود. سرش را به سوی زن چرخاند. زمان روی صورت زن ایستاد: شبیه دختر بچهها بود. ساده و عادی. درست مثل همان بار آخری که دیده بودش.
پرید پای پنجره تا استفراغ کند. باد در خیابان شدت گرفته بود. آسمان میخواست خیسی بالا بیاورد. گرد وخاک افق را رفتهرفته دفن میکرد. زنی از پای پنجره میگذشت که یکی از چشمانش سبز بود.