GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  May 1, 2004

Issue 7


 بامداد حمیدیا


دل نازک شده بود. این را همان‌وقت فهمیده بود که با دیدن مادرش روی تخت بیمارستان با حال نزار، زیر گریه زده بود و از اتاق بیرون رفته بود. بیرون بوی بید مجنون که انگار دیگر خیلی دیوانه نبود با سیگارش مسابقه گذاشته بود. نمی‌دانست، یادش نمی‌آمد چند تا سیگار پشت سرهم کشیده بود. خسته روی نیمکتی نشست. از بیمارستان‌ها متنفر بود. آن‌جا که حکم پایان کسی را با چند خط کج و معوج روی دستگاه نشان می‌دادند. یک دفتر بسته می‌شد و پزشک آرام می‌گفت: «دیگه نمی‌شه کاری کرد.» هیچ‌وقت نمی‌شد که کاری کرد. همیشه کمیت، کمیت، کمیت... همیشه کمیت کار یک جایی لنگ می‌زد. دنیا هیچ‌وقت آن‌طور نبود که او می‌خواست.

- «حالا دیگه هر ننه قمری می‌خواد یه چیزی در بیاره که واسه چاپ بفرسته به ما. همه‌شون شاش دارن زودتر کارشون چاپ بشه، انگار می‌خوان یه شاهکار ادبی رو عرضه کنن. فکر می‌کنن اعضای آکادمی نوبل، جایزه به دست پشت در انتشاراتی واستادن که جایزه‌شون رو تقدیم‌شون کنن. البته داود جون منظورم اصلا تو نیستی. از رو رفاقتی که با بابات دارم، می‌دونم که آدم بااستعدادی هستی. اما فعلا دست و بالم خالیه. اگه بتونم ششصد، هفتصد تومن جور کنم، خودم کارتو چاپ می‌کنم. اما الان نه. خودم اصلا نمی‌تونم. شرمندتم.»    

خسته بود. خسته از دروغ‌هایی که پشت هم تحویلش می‌دادند. خسته از نداشتن. از این که می‌نوشت اما کسی نبود که بخواند. بی‌پدر بود، یتیم. مادرش بزرگش کرده بود، با حقوق معلمی. با گچ خوردن و صبح‌های بوق سگ از خانه بیرون زدن و شب خانه برگشتن. همیشه مادرش از کار که می‌آمد یک گوشه می‌نشست، سیگار بهمن‌اش را روشن می‌کرد و خانه پر از بوی خستگی و پهن و توتون کهنه می‌شد. چیزی بود که از همان سال‌ها برایش مانده بود. این اعتقاد به ادامه تا آخرین لحظه، ساکت بودن و رفتن. از مادرش یاد گرفته بود که زندگی با همه‌ی کثافت بودنش، ارزش مکث کردن را داشت.

هوای بیرون راحتش کرده بود. حالا در مرور کارهایی که کرده بود، بغض را فرو داد. ساکت بود. دانشگاه که رفت ساکت‌‌تر شد. مادرش همیشه با خنده می‌گفت: «اسمتو می‌ذارم آقای سنگ، آقای دیوار.» آقای سنگ هیچ‌وقت بی‌موقع حرف نمی‌زد. آقای دیوار سیگار زیاد می‌کشید و مادرش که فهمید اصلا سرش داد نکشید. فقط گفت: «سیگار بده! اگه می‌تونی نکش.» شب‌ها تا دیروقت ستاره‌ها، تا آخرین لحظه‌ی ماه، بیدارش نگه می‌داشت. می‌خواند، می‌نوشت. صبح که خورشید آسمان را خون‌باران می‌کرد -خودش خون‌باران می‌کرد، بلد بود-، خسته و بی‌خواب  می‌رفت به کلاس‌های دانشکده. دانشگاه به قول خودش، یکی از آن شاهکارهای بشری بود برای به کثافت کشیدن، برای تبلیغ جاکشی و حماقت. استادها ازخودراضی‌های احمقی بودند که پشت بی‌سوادی‌شان همیشه یک «من» بزرگ نشسته بود که فکر می‌کرد نبض جهان را در دست دارد: «آقای رضایی حواستون کجاست؟ چرا به درس گوش نمی‌دین؟ این تکه رو بخونین و ترجمه کنین.» حرف نمی‌زد. چیزی برای ترجمه نداشت. بعدها به یکی از دوستان هم‌دانشکده‌ایش گفت: «احساس می‌کنم ترجمه برای این استادها و بچه‌ها کفاره می‌خواهد. یک گناه بزرگ است. من جاکشی بلد نیستم.»

همه فکر می‌کردند مغرور است. از آن‌هایی که از دماغ فیل افتاده‌اند. اما سکوت او چیزی بین هراس و عدم تفاهم بود. وقتی زبان او چیزی غیر از زبان آدم‌ها بود، قواعدشان را نکبت‌ترین قوانین دنیا می‌دانست، سکوتش را حمل بر غرور می‌کردند. مادرش کاری به کارش نداشت. از وقتی خودش خرجش را با تدریس و کارت پخش کنی و گارسنی و ترجمه و پایان نوشتن برای این و آن در می‌آورد، مادرش خیالش راحت شده بود. مادرش نمی‌دانست که جاکشی می‌کند. درسش که تمام شد، شروع کرد به حریصانه نوشتن. هر روز ساعت‌ها می‌نشست و می‌نوشت. جاکشی می‌کرد. جاکشی بی‌جیره و مواجب. چیزی در نوشتن بود که آرامش جهان را به رخش می‌کشید. ادبیات محمل تنهایی و سکوتش شده بود. باید جایی خلا عدم ارتباط با دیگران را پر می‌کرد. گاهی احساس می‌کرد در صفحات کتاب‌ها غرق می‌شود. قلمش روی کاغذ به سرعت جنون می‌رفت و کسی جلودارش نبود. روز. شب. مادرش تشویقش کرد که برود پیش رحمانی – دوست پدرش. از همان هم‌رزم‌های قدیمی که با پدرش چند سالی هم‌سلولی بودند. پدرش در سلولی تنگ و تاریک از بی‌دارویی مرده بود. وقتی که خونش را بالا آورد تا دیگر چیزی برای عرضه به آرمان‌های مقدس گروهی مجنون نداشته باشد، در حسرت یک بار دیدن فرزندش جان کند. مادرش بارها این را گفته بود. این‌طور که نه البته. قاطی چند قطره اشک و هق‌هق و عصبیت و هزار چیز تکراری دیگر.

از انتشاراتی که آمد بیرون، نفس عمیقی کشید. کاری نداشت بکند. توی یک کافه بعد از فکر و خیال‌هایش چند لیوان چای سر کشید و سیگار کشید. آرام آرام رفت طرف خانه. کلید را که توی در انداخت، همسایه‌شان صدایش کرد: «آقا داود، مادرتون رو بردن بیمارستان. انگار باز قلبشون مشکل پیدا کرده.» مادرش قرص‌های صورتی می‌خورد، روزی سه تا. هر چند به قول خودش، وقتی این‌همه سیگار می‌کشید این قرص‌ها هیچ دردی از او دوا نمی‌کردند. آنقدر ساکت بود که حتی یادش نمی‌آمد یک بار به مادرش گفته باشد که سیگار نکشد. با آرامش راهروی بیمارستان را طی کرد. رفت توی اتاق. مادرش روی تخت دراز کشیده بود، اوضاع خوب نبود. دل نازک شده بود.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive