GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  May 1, 2004

Issue 7


 رزیتا رحیمی


پيچيده دور تنش، خيره به راهی كه نمی‌داند كجاست، در تكه‌ای از زمين بيدار می‌شود. حالا به او نگاه می كند. مانند تمام چيزهايی كه دور و برش را گرفته‌اند. چيزهايی كه همه می گويند :«اين مال توست!»

به كفش‌ها، كتاب‌ها، لباس‌ها، صندلی‌اش، كاغذها و خودكارش: بی‌خون و بی‌رمق!
بلند می‌شود. آرام كز می‌كند به توده‌ی گرمی كه قلقلكش می‌دهد. تمام تنش شل می‌شود. بعد آرام خودش را خالی می‌كند!
- «ببخشيد. از چاپ مطالب زننده معذوريم!»
حالا زندگی اش هم زننده شده. از وقتی كه لابلای تمام پسرها يک مرد ديد. بعد دلش خواست شعر بنويسد اما ديد قبلا شعرش را سروده‌اند. دور شاعر بودن را خط كشيد و گفت: باور می‌كنم كه يک زنم!

نشست جلوی آينه تا موهايش بلند شود. مژه‌هايش برگردند، لب‌هايش قرمز شوند و ... زن شود!
ايستاد با كفش‌های پاشنه بلند ،منتظر ماشين.
از ماشين پياده شد .
اما مرد...
خيلی وقت بود كه رفته بود!

خودكار را كنار گذاشت و دوباره دراز كشيد: خيره به سقفی كه نم زده بود و ليوان آب كه بالای سرش بوی نفس‌های زنی را می‌داد :همبستر تنهايی.
ديگر نمی توانست به خودش نگاه كند.

- «اما نگران نباش. ثانيه‌ها به سرعت می‌گذرند و امروز هم تمام می‌شود. آنوقت چند روز ديگر وقتی خاک نحوست روزها را بشكند و راحت شوی، خدا خودش می‌فهمد كه بی‌خود درستت كرده بود.»
به خودش می گويد. چشم‌هايش را می‌بندد تا دوباره بخوابد.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive