Issue 7
سینا سلیمی
تورنتو
سالها پیش نقل قولی خواندم از سینماگری که تعریف جالبی از سینما ارایه کرده بود: «یک فیلم تشکیل شده از چیزهایی که بیرون از فریم هستند و دوربین نشانشان نمیدهد.» این تعریف زیبا را به عقیدهی من میتوان در بسیاری از اشعار ژاپنی نیز جست. بسیاری از اشعار ژاپنی به دلیل کوتاهی و ایجاز که ماهیت اصلیشان است از این تکنیک بهره میجویند، فضایی خلق میکنند و آن چیزی که این فضا به خاطر آن خلق شده را حذف میکنند. در اینجا مثالی میآورم:
«آنجا به نیزار
مینالد مرغی اندوهگین
گویی یاد میآورد چیزی را
که بهتر بود فراموش میشد.»
ناگفتهی این شعر تکاندهنده آن چیزی است «که بهتر بود فراموش شود». گویی شاعر با همین شعر کوتاه تماس ما را با این مرغ اندوهگین قطع میکند و ما را محکوم میکند به شنیدن این نالهی دردناک که حکایت از دردها و زخمهایی دارد که شاید ما سعی کردهایم فراموششان کنیم. در شعر دیگری که میخواهم اینجا بیاورم، بخش ناگفتهی شعر بسیار ظریفتر است:
«بهتر بود میخوابیدم و خواب میدیدم
تا بیدار و منتظر
نظارهگر گذر شب باشم و
فرو نشستن این ماه دیر گذر.»
بر این باورم که شاعر این شعر را در جواب این سوال سروده: «آیا بهتر نبود دیشب میخوابیدی و خواب میدیدی تا بیدار و منتظر، نظارهگر گذر شب و ماه دیر گذر باشی؟» در این صورت همان ناگفتهها در سوال آفرینندهی این شعر نیز تکرار شده است. اهمیت بخش ناگفتهی شعر آن است که در عین حال که کل شعر حول و حوش این ناگفته شکل گرفته، در اصل هیچ اهمیتی هم نداشته و برای همین در شعر حضور ندارد. اهمیتی نداشته که حالا چرا شاعر نتوانسته به خواب برود و تمام شب انتظار کشیده، بلکه نکتهی مهم این است که انسانی به هر دلیل، درست یا غلط، شبی را با بیقراری سر کرده. با این که میدانسته که بهتر است بخوابد و دل به رویا سپارد. او با چشمان خویش لحظه به لحظه گذر شب را نگریسته و گویی با نگاه قدرتمند خویش خورشید را جایگزین ماه کرده است.
شاید بزرگترین شاخص شعری موجز و به ظاهر ساده، چند وجهی بودن آن باشد. شاعر از تجربهای ساده و مشترک به گونهای موجز و اسرارآمیز سخن میگوید که انسانهایی با دیدگاهها و روحیات متفاوت میتوانند خود را در آن پیدا کنند. بخش ناگفتهی این شعر است که به آن حالتی همگانیتر میدهد. اینجا شاید بد نباشد اشارهای بکنم به سوالهای بیشماری که از دل این ناگفتهها تراوش میکند.
«شاهکار مینویسد شوهر
و زن
خیاطی همسایگان را میکند.»
شاعر با پرهیز از تحلیل و پرداختن به جزئیات، دو عامل یک زندگی زناشویی را به هم وصل میکند. اول اینکه شوهر به ظاهر نویسندهای نابغه و با استعداد است. او کارش خلق آثار شاهکار است که به کار آیندگان آید. فقط شاعر است که این را میداند وگرنه او آثارش را فروخته بود و دیگر زنش مجبور نبود خیاطی همسایگان را کند تا خرج خانه را در آورد. آیا خلق یک اثر شاهکار ارزش این را دارد که همسر نویسنده عمرش را به سختی با یک چرخ خیاطی بگذراند؟ شاعر با نپرداختن به مسایل پیرامون زندگی این زوج، سوال مهمی را مطرح میکند و آن این است که آیا باید در راه هنر همه چیز وقف شود یا نه؟ او این سوال را به زیباترین شکل ممکن طرح میکند و شاید یکی از رسالتهای شعر همین باشد که سوالات اساسی را از حالت خشک و خشنشان در آورد و به گونهای کنایهآمیز و دوستانه توجه خواننده را به این پرسشها جلب کند. در واقع شاعر از دیدگاه پنجرهی زیباشناسی به این سوالهای قابل توجه مینگرد. آنچه فیلسوفها کمتر و در بعضی از موارد اصلا انجام نمیدهند.
«حالا که کودکی دارد،
از پیانوی خود راضی نیست
زن.»