Issue 11
حسنعلی نمازی (نیک افشان راد)
تورنتو
زمستان سال ۱۳۶۲ بود. با ویزای توریستی در اتریش بسر میبردم. بعد از مکاتبه با چندین دانشگاه از دانشگاه لئوبن در رشته مهندسی نفت پذیرش گرفتم. اداره اتباع خارجی پلیس اتریش با برگه ثبت نام در کلاس زبان آلمانی فقط سه ماه به سه ماه ویزا را تمدید میکرد. برای گرفتن ویزای یکساله و تبدیل آن به ویزای چند بار ورود به نامه دانشگاه احتیاج داشتم. برگه پذیرش برای پلیس کافی نبود. دوستان میگفتند که دانشگاه لئوبن فقط به شرطی برگهی اشتغال به تحصیل میدهد که در دوره پیش دانشگاهی همان دانشگاه مشغول به تحصیل باشی. من هم که شهریه یک دورهی دیگر انستیتو گوته وین را پرداخته بودم و قرارداد اجاره اتاقم هم تا چند ماه دیگر منقضی نمیشد و مبالغی هم پول پیش داده بودم و خلاصه امکان نقل مکان سریع به لئوبن برایم فراهم نبود. از طرف دیگر برگه پذیرش را داده بودم به اداره اتباع خارجی و قرار بود که برگه اشتغال به تحصیل ارایه کنم. دوستان گفتند که سروکار من با هر دکتر اشتورم است و طبق معمول روایات عدیده از اینکه ایشان فرد سخت گیری است و اینکه قضیه به این راحتیها نیست.
با خودم فکر کردم که شرایط را برای ایشان توضیح میدهم و از ایشان میخواهم که طی نامهای موافقت کنند که من در دوره بعدی پیش دانشگاهی که سه ماه بعد شروع میشد ثبت نام کنم و ذکر کنند که از اشتغال بنده به تحصیل زبان آلمانی در انستیتو گوته وین مطلع هستند و از نظر ایشان بلامانع است. نامهای هم از انستیتو گوته وین گرفتم و بلیط قطار و حرکت به سمت لئوبن و هر چه باداباد. بظاهر هم قضیه ساده است ولی برای یک جوان بیست ساله که تازه ۵ ماه بود به خارج آمده بود و چهار ماه بود که داشت از صفر آلمانی میخواند قدری سنگین بود. خصوصاً اینکه اساتید و مسوولین دانشگاهی اتریش هم حقیقتاً محضر سنگینی داشتند و خیلی رسمی برخورد میکردند و رعایت ادب و احترام و تکلم صحیح زبان در محضر استاد شرط عقل بود. (بگذریم که بعدا که به آمریکا رفتم مشاهدهی تفاوت رفتاری اساتید آمریکایی و اتریشی برایم خیلی جالب بود که خوب آن بحث دیگری است.)
در ایستگاه قطار لئوبن از قطار پیاده شدم و همینطور که به سمت دانشگاه میرفتم صدای فارسی صحبت کردن دو رهگذر که از سمت مقابل میآمدند من را متوجه ایشان کرد. سر تکان دادم و به قصد آشنایی جلو رفتم سلام کردم و پاسخ گرفتم و همینطور که میخواستم به اصطلاح سر صحبت را باز کنم سوالی رشتهی صحبتم را پاره کرد. «حزب الهی هستی؟» حال بنده ریش نداشتم و بدلیل رفتن به خدمت آقای دکتر خیلی هم سرو وضعم مرتب بود. این دوستان هم هردو ته ریشی داشتند و خلاصه قیافه دانشجویی بود و بهر تیپی میخورد. تکنیک گروههای سیاسی دانشجویی هم در اتریش آن زمان این بود که برای تفتیش عقاید فرد ناشناس اول از همه شروع میکردند به مرامی که خود بر آن بودند بد و بیراه گفتن تا ببینند که طرف چه میگوید و خلاصه جو سخت و بسیار پیچیدهای بود. همینطور که داشتم جوابم را سبک و سنگین میکردم دوست همراهش که تامل من را دید به او گفت که چکارش داری بابا بچه مردم زهره ترک شد مگه نمیبینی از قیافهاش پیداست از این بچه درس خوانهاست. (اینهم البته در فرهنگ سیاسی آن موقع نوعی توهین بود که میگذریم) بعد رو کرد به من که حواست جمع باشد ما اینجا چاقو کش نمیخواهیم.!! حال بنده با آن سرووضع اطو کشیده به تنها چیزی که شباهت نداشتم چاقو کش بود.
خداحافظی!! کردم و آمدم وارد دانشگاه شدم سراغ دفتر دکتر اشتورم را گرفتم و این برخورد قبلی هم قدری تلاطم عصبی ایجاد کرده بود و از قضا دکتر هم در دفتر بود. کلی به خودم تشر زدم که کاش اول میرفتم کافه تریا یک چای یا قهوه میخوردم تا یک کمی آرام شوم بعد بیایم خدمت آقای دکتر ولی دیگر دیر شده بود. وارد شدم و شرایط خودم را توضیح دادم. خیلی مهربان لبخندی زد و گفت باشد می نویسم میدهم تایپ کنند بعد از ظهر ساعت ۲ بیا ببر. بعد نگاهی کرد و پرسید که آلمانیات چطور است؟ عرض کردم که با پشتکار مشغول مطالعه و تحصیل هستم. فکری کرد و گفت بیا برویم. مرا برد به کلاس آلمانی دوره پیش دانشگاهی و از استاد خواست که تا ظهر من را در کلاس بپذیرد و کیفیت زبان آلمانی من را به ایشان اطلاع دهد. استاد (که اسمشان را هم متاسفانه به خاطر ندارم) لبخندی زدند و به لهجه غلیظ اتریشی چیزی گفتند که بنده نفهمیدم!! وارد شدم و نشستم. استاد پرسیدند فهمیدی من چه گفتم؟ عرض کردم خیر بنده به لهجه اتریشی تسلط کافی ندارم. ساعتی به آموزش زبان آلمانی گذشت چند سوالی هم که به من افتاد دست از قضا بلد بودم و خلاصه بخیر گذشت.
وقت نهار شد. یکی از بچه های ایرانی که در کلاس با هم آشنا شده بودیم گفت که بیا برویم نهار بخوریم. رفتیم به خوابگاه دانشجویی و نشستیم در آشپزخانه خوابگاه و منتظر بودیم تا اجاق خالی بشود و ایشان غذا گرم کند. یک خانم ایرانی غیر محجبه هم در آشپزخانه مشغول غذا درست کردن برای خودشان بودند. این آقا هم داشت پشت سرهم به رفتار سفارت ایران با دانشجویان انتقاد میکرد که فضول مردماند و میخواهند بدانند که افراد اینجا چه میکنند و غیره و غیره. دایم هم اصرار داشت که بنده تایید کنم که سفارت توی احوال دانشجویان ایرانی تجسس و کندوکاو میکند و غیره و غیره. دو سه نوبت نگاهم با نگاه آن خانم ایرانی تلاقی کرد و احساس کردم که ایشان نگران و عصبی است. بالاخره دیدم نخیر این آقا دست بردار نیست. گفتم که البته بنده دو نوبت برای کار خودم و یکی از بستگان گذارم به سفارت افتاده و در هر دو نوبت رفتار بدی با بنده نشده و کار عادی و روال اداری طی شده (عین حقیقت) حال مورد شما را نمیدانم. دیدم که آن خانم لبخندی زد و گفت بنده هم همینجور. خلاصه نهار به سکوت گذشت و بنده رفتم خدمت آقای دکتر و نامه را گرفتم و سوار قطار به سمت وین برگشتم. توی راه با خودم فکر میکردم که رفتار این آقای دکتر چقدر پدرانه و مهربان بود و رفتار هموطنان خودم چه خشن و چند پهلو. آنچه نگرانش بودم اصلا مشکلی نبود و آنچه فکرش را هم نمیکردم چه پیچیده. خصوصاً اینکه لئوبن یک شهر بسیار کوچک بود و مدیریت روابط انسانی در جامعه کوچک دانشجویان ایرانی در لئوبن مشخصاً بواسطه کوچکی شهر و برخورد تهاجمی طرفین قضیه قطعا به این سادگی نبود. هنوز چهره آن خانم ایرانی در خاطرم هست و چشمان نگران و لبخند شیرینش.