Issue 11
فرانک فرزاد
دانشجوی علوم کامپیوتر دانشگاه تورنتو
ظهر سه شنبه بود و من پشت کامپیوترم نشسته بودم که یکدفعه یک ایمیلی برایم آمد از یکی از گروههای یاهویم. ایمیل از آمدن بیل کلینتون٬ رییس جمهور سابق آمریکا به تورنتو خبر میداد. کلینتون قرار بود که برای امضای ۱۰۰۰ نسخه از کتاب زندگینامهاش به کتابفروشی ایندیگوی تورنتو بیاید.
خرید کتاب را که برایم حکم یک وظیفهی شرعی داشت همان روز انجام دادم. کلینتون قرار بود ساعتِ ۱۱ صبح پنجشنبه وارد ایندیگو شود. چهارشنبه ساعت ۱۰ شب وقتی برادرم خبر ِصفِ ۴۰۰-۳۰۰ نفری روبهروی کتابفروشی را به من داد٬ یک حمام یک ساعته گرفتم٬ خودم را ترگل ورگل کردم٬ شیشهی عطر را روی خودم خالیکردم٬ کیسهخواب٬ کتاب و رسیدش را برداشتم و خودم را به سرعت به ایندیگو رساندم. ساعت ۱۱ شب بود و حدود ۴۰۰ نفر جلوتر از من ایستادهبودند. در ابتدا همه در موردِ سیاستِ آمریکا و کانادا٬ انتخابات و ۱۱ سپتامبر صحبتمیکردند. بعد از دو سه ساعت موضوع ِ خواب هم به بحثها اضافه شد. هوا سرد بود و بادِ تندی هم میآمد. کیسهخوابم را همان ابتدا به خانم میانسالی که کنارم ایستادهبود داده بودم. مجبور شدم بدون روانداز بخوابم. بعد از حدود نیم ساعت آقایی که چند نفری از من جلوتر ایستاده بود حولهی ورزشش را از کیفش درآورد و گفت اگر میخواهم میتوانم از آن به عنوان پتو استفادهکنم. هیچوقت تصورش را نمیکردم که یک حوله یک متر در یک متر بتواند اینقدر بوی عرق بدهد. حوله را دور خودم پیچیدم٬ بوی عرق ِ حوله و عطر ِ من با هم مخلوط شدند و این مخلوط٬ بویی به مراتب بدتر از بوی عرق ِ خالص بهوجود آورد. تصور اینکه با این سر و وضع باید کلینتون را میدیدم بسیار آزاردهنده و اضطرابآور بود. ساعت ۵-۵:۳۰ صبح بود که از خواب بیدارشدم. دیگر انتهای صف معلوم نبود. تعداد زیادی از مردم روی صندلی سفری نشسته بودند. تعداد خانمهای داخل ِ صف به مراتب بیشتر از آقایون بود. تعدادِ زیاد خبرنگارانی که اطراف ِ صف ایستاده بودند جلب ِ توجه می کرد. آنها از مردمی که خواب بودند عکس می گرفتند و یا با مردم ِ بیدار مصاحبه می کردند. در میان مصاحبهشوندگان خانمهای مسنتر هیجانِ بیشتری از خود نشان میدادند. آنها بیشتر در مورد آمریکا و جان کِری صحبت میکردند و همه را به حمایت از او تشویق میکردند. ساعت ۶، چند نفر از نیرویِ تدارکات شروع به پخش ِ دستبند کردند. داشتن ِ دستبند ضمانتی بود برای دیدنِ کلینتون. دستِ من هم مزین به یکی از همان دست بندها شده بود. کمکم سر و کلهی کافیشاپ اِستارباکس هم پیداشد که به مشتاقانِ کلینتون یک صبحانهی مفصل میداد. در آن میان عدهای هم در موردِ زندگی ِ خصوصی ِ کلینتون از مردم سوال میپرسیدند و در صورت گرفتن ِ پاسخ ِ درست، یک کوپن ۵ دلاری ایندیگو جایزه میدادند. گروههای امداد هم مرتب آب و موادغذایی بین ِ مردم پخشمیکردند. تعدادی هم پلاکاردِ جان کِری در دست داشتند. در آن هیریویری یک گروهِ موسیقی ِ مبتدی هم مقابل ِ در ِ ایندیگو برنامه اجرا میکرد. ناهار ِ ظهر را هم به لطف «پیتزا پیتزا» خوردیم. کلینتون کمی دیرتر از زمان مقرر و در ساعت ۱۱:۳۰ امضاکردنِ کتابها را شروع کرد. موهای خودم را با شانهای که دستبهدست در صف بین ِ مردم میگشت، مرتب کردم. یک شب در خیابان خوابیدن من را کاملا شبیه بیخانهمانها کرده بود . گردوخاک و کثیفی بهخُرد لباسهایم رفتهبود و تکاندن هیچ کمکی نمیکرد. بویِ سبدِ لباسهایِ چرک را میدادم. خوشبختانه همه همین وضعیت را داشتند و بنابراین آنقدرها هم مهم نبود. ساعت حدودا ۱۲:۳۰ بود که نوبت به من رسید. خیلی هیجان زدهبودم. انگار سر ِ جایم میخکوب شده بودم. آبِ دهانم هم خشک شده بود و دلم هم به قاروقور افتاده بود. هر چه بیشتر به صدایش فکرمیکردم بیشتر صدا میداد. کفشهایم را به پشتِ شلوارم مالیدم تا کمی تمیز شود.
روبروی در ِ شیشهایِ ایندیگو حدود ۲۰ نفر ایستاده بودند. اما نیرویِ امنیتی مرتب آنها را متفرق میکرد و اجازهی توقف به کسی نمیداد. در ِ طبقهیِ دوم ایندیگو باز بود و حدودا ۵۰۰-۶۰۰ نفر سعی میکردند از آنجا کلینتون را ببینند. پیرمردی از بالا داد زد که توانستهاست کلینتون را ببیند. با این حرف، جمعیت برای دیدن کلینتون به تکاپو افتاد ولی هیچ کدام چیزی ندیدند. معلوم شد که پیرمرد تنها توانسته بوده کفشی را ببیند و چون به نظرش کفش ِ گرانقیمتی بوده گمان کرده است که صاحب کفش کسی جز کلینتون نمیتواند باشد. همه کتابهایشان را به یکی از مسوولان تحویل میدادند تا آنها هم کتابها را مقابل کلینتون بگذارند. من هم کتابم را تحویل دادم. روز قبلش خودم را آماده کرده بودم تا راجع به تحریم و رابطهی ایران آمریکا با او صحبت کنم. با هم دست دادیم. دستم را مثل عمویم محکم و صمیمانه گرفت. قدش بلند بود. حتی بلندتر از چیزی که از دیدن عکسهایش تصور می کردم. خونگرم و خوشبرخورد٬ با آرامش و بدونِ عجله و دلواپسی از تعدادِ زیادِ مردم ِ در صف با افراد صحبت میکرد. سلام و احوالپرسی کرد و پرسید که از کدام کشور هستم. وقتی گفتم ایران، لبخند زد. از افرادِ قبل از من هم همین سوال را میپرسید و هر کشوری را که میگفتند برای کلینتون بهترین و خوش خاطرهترین کشوری بود که تا آن زمان به آن مسافرت کرده بود! فکر کنم ایران اولین کشوری بود که او با یک لبخند سر و تهِ قضیه را هم آورد! پرسید آیا کتاب را دوست داشتهام یا نه. گفتم که تازه دیروز گرفتهام و هنوز نتوانستهام بخوانم. بعد او هم گفت امیدوار است از کتاب خوشم بیاید. هیچ کدام از سوالهایی را که آماده کرده بودم نتوانستم از او بپرسم. کتابِ امضا شدهام را تحویل گرفتم و خوشحال و خسته در حالی که تپش قلبم هنوز ادامه داشت به طرف خانه آمدم. کتاب را روی کنسول گذاشتم٬ پریز تلفن را کشیدم و خوابیدم.