GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Sep 1, 2004

Issue 11


 فواد اویسی
 تورنتو

پسرک از خواب بیدار شد. قبل از این‌که سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد و منتظر مادرش بنشیند که بیاید و نازش را بکشد با خود گفت: «اگر روزی از خواب بیدار شوم و مادرم اینجا نباشد چه؟» جوابی برای سئوالش نداشت. کوچک‌تر از آن بود که افکار کودکانه‌اش را برای‌یک جواب دنبال کند. تا اینجای زندگی که  چیز مهمی ‌ذهنش را به تکاپو نینداخته بود. سرش را از زیر پتو بیرون آورد. بار اولی که از شادی لبخند کوچکی زد، ساعت ده صبح بود. بار دومی‌که از سر بی‌حوصلگی خندید، نزدیک ‌یازده بود. نگران شد. آهسته آهسته تا دم در اتاقش چهار دست و پا راه رفت، البته به امید اینکه مادرش دارد با او قایم‌باشک بازی می‌کند و پشت در قایم شده است. اما مادر نیامد. اندکی دیگر هم گذشت. طاقتش طاق شده بود. نام مادر را با تمام وجودش فریاد زد. سکوت. نام مادر را دوباره فریاد زد. باز هم سکوت. بغض کرد. حیران و ترسان همه‌ی اتاق‌های خانه را به امید لبخند آرامش‌بخش مادرش جستجو کرد. اما خبری نبود. قطره اشکی مژه‌های نرم و زیبایش را خیس کرد. وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود، حتی بیشتر از آن دفعه که عمو در تاریکی برایش صدای ترسناک درآورده بود.

ولی خوب، اگر مامان نبود، خاله نیوشا- همسایه‌ی بالایی که هر وقت مامان مهمانی می‌رفت از او مراقبت می‌کرد- که حتما خانه بود. تازه می‌توانست مثل همیشه، بدون اینکه مامان بفهمد با خاله نیوشا دکتر بازی هم بکند. طبقه بالا همان جایی بود که پسرک بیشتر از هر جای دیگری دوست داشت. آ خر هم خاله نیوشا و هم او به هم قول داده بودند که به مامان نگویند که چه کار می‌کنند. حتی فکر خنده‌های سرمستانه‌ی خاله، وقتی که به بهانه‌ی درس خواندن پسرک را به اتاقش می‌برد و به او می‌گفت با جایی بین پاهایش و زیر دامنش بازی کند، هم پسرک را به شوق می‌آورد. هر چند که پسرک این بازی را زیاد دوست نداشت، چون بعد از آنکه خاله ‌یکدفعه بی‌حال می‌شد و چشم‌هایش را می‌بست، او باید دنبال همان ماشین بازی همیشگیش می‌رفت و دیگر خاله تا روز بعد با او بازی نمی‌کرد. در خانه را باز کرد و از پله‌های راهرو بالا رفت و با در باز خانه روبرو شد. چه بهتر! دیگر مجبور نبود که روی پنجه بایستد تا زنگ را بفشارد. اما خاله نیوشا با وجود صدای بلند سلام پسرک به پیشوازش نیامد. انگار او هم در خانه نبود. پس چه کسی امروز برای او لقمه می‌گرفت‌ یا برایش آهنگ‌های برنامه‌ی کودک را از اول می‌خواند؟ حال دیگر قطرات روی صورت پسرک شکل جوی‌های کوچکی را به خود گرفته بودند.


گریه‌کنان برگشت و به طرف در کوچه رفت. تصمیم داشت که از پسرهای گنده‌ای که در کوچه از صبح تا شب فوتبال بازی می‌کردند- همان‌هایی که مادر حرف زدن با آن‌ها را برایش غدقن کرده بود-  بپرسد خاله نیوشا کجا رفته است. بابا هر وقت که آن پسرها را می‌دید آهی می‌کشید و می‌گفت: «بیچاره‌های پشت کنکوری، این‌ها مثلا قرار بود امید مملکت باشند.» هرچند که پسرک هیچوقت نمی‌فهمید چرا بابا خود او را هم پدرسوخته صدا می‌زند، چون او که در کوچه فوتبال بازی نمی‌کرد‌ یا مثل آن پسره‌ی بدن‌ساز با خاله نیوشا در موتورخانه قایم نمی‌شد.  اما پسرک وقتی در کوچه را باز کرد فهمید که آن‌روز مادرهای آن پسرها هم اجازه‌ی بازی کردن به آن‌ها نداده‌اند، چون جز خودش کسی در کوچه نبود.

هق‌هق‌کنان از پیاده‌روی کوچه به طرف بقالی محل به راه افتاد. حتما مادرش وقتی صبح زود شیر خریده بود به رحیم آقا بقال گفته بوده که کجا می‌خواهد برود. پا به درون مغازه گذاشت. اما به جای صورت پر از زگیل رحیم آقا با مغازه‌ی خالی روبه‌رو شد.‌ یاد حرف برادر بزرگش افتاد که گفته بود: «این مرتیکه‌ی بقال گوش همه‌ی بچه‌های محل را با دزدی بریده، اگر ‌یه بار بیام تو مغازش و ببینم که نیستش همه‌ی مغازه رو تالان می‌کنم.» پسرک دیگر زار می‌زد. هیچکس نمی‌دانست مادرش کجاست؟ هیچکس نبود که پسرک به او تکیه کند؟ در حین خروج از مغازه، در حالی که با ترس و احتیاط اطرافش را نگاه می‌کرد که کسی او را نبیند، ‌یک مشت تخمه از گونی جلوی در کش رفت. در حالی که تخمه‌ها را پنهانی و بدون شکستن قورت می‌داد، دست‌هایش را به چشمان گریانش می‌مالید و همین هم باعث شده بود که صورتش از سیاهی رنگ تخمه‌ها کثیف به نظر برسد. همان جا، در فضای بین درخت بید قدیمی ‌و دیوار خانه‌ی بغلی، مدت زیادی نشست و گریه کرد. بعد ازاین‌که دیگر اشکی برایش نمانده بود که بریزد، بلند شد و در امتداد خط کشی وسط خیابان مجاور به سمت نامعلومی‌ راه افتاد.

خدا می‌داند که چند ساعت، در حالی که هق‌هق می‌کرد و دماغش را بالا می‌کشید، در طول خیابان قدم زد. ولی حتی‌ یک ماشین هم پیش پایش ترمز نکرد. گویی اصلا ماشینی در کار نبود. ماشین‌هایی هم که کنار خیابان پارک بودند، درهاشان باز بود ولی کسی داخلشان نبود که پسرک در مورد مادرش از راننده‌ یا مسافرانشان بپرسد. وقتی که دیگر از خستگی از راه رفتن دست کشید، به همان میدانی رسیده بود که پارک کوچکی وسطش بود. برای اولین بار از صبح خوشحال شد و لبخند زد. چون این بار مجبور نبود که الاکلنگ‌ها ‌یا سرسره‌ها را با باقی بچه‌ها تقسیم کند ‌یا  برای سوار شدن به تاب در نوبت بایستد.  به یاد نمی‌آورد که هیچوقت چیزی به تعداد او و همسالانش در دسترسشان بوده باشد. همیشه چیزی برای‌ یک عده نبود و بچه‌های کتک خور باید می‌ایستادند و بازی قویترها را تماشا می‌کردند. اما حالا اصلا پارک برای خود خودش بود، چون کسی داخلش نبود. بعد از مدتی بازی به طرف چرخ بستنی فروش پارک رفت و بدون اجازه‌ی بستنی فروش‌ یک عدد بستنی ذوب شده را تا ته لیسید. پس بستنی فروش کجا بود؟

به این سوال زیاد فکر نکرد. انگار دیگر به آن خلوت عجیب و تنهایی عادت کرده بود. دیگر گریه نمی‌کرد. با همان دست‌هایش که از شیره‌ی بستنی چسبناک شده بودند،  به طرف ‌یک مرسدس بنز که با درهای باز در وسط خیابان رها شده بود، رفت و خودش را با زحمت پشت فرمانش کشاند. سویچ را در استارت چرخاند و به تقلید از کاری که بابا می‌کرد دنده را به عقب حرکت داد. دنده‌ی اتوماتیک ماشین وارد وضعیت رانندگی شد. پسرک خیلی خوشحال بود. البته از این‌که سوار این ماشین شده بود احساس گناه می‌کرد، چون بابا هر وقت که این ماشین‌ها را می‌دید با صدای بلند حرف‌های بد بد می‌زد و آخر سر هم می‌گفت: «کثافت‌ها، از پول نفت من و دیگرون چیا که سوار نمی‌شن.» البته پسرک هیچوقت فرق اون آقا گندهه را که این ماشین رو می‌روند، که شکمش خیلی چاق بود و دور سرش‌یک دستمال می‌بست و بابا بهش می‌گفت آخوند، با اون حشره‌ای که پروانه‌های کوچولو را توی راز بقا می‌خورد و اسمش آخوندک بود، نفهمیده بود. ماشین با همان سرعت کم به حرکتش ادامه داد تا به دیواری خورد و ایستاد. چون پسرک نه جلوی خود را می‌دید، نه پایش به گاز ‌یا ترمز می‌رسید. هر چند که سرش از برخورد با فرمان به شدت درد می‌کرد، با این وجود دلش خنک شده بود که ماشین آخوند را به دیوار کوبیده. ولی تصمیم گرفت که همه‌ی ماشین‌ها را استفاده نکند و برای بعد هم نگه دارد. شاید هم از درد رانندگی ترسیده بود.

هوا که کمی‌تاریک شد بار دیگر ترس بر وجود پسرک غالب شد. از رنگ ماشین‌هایی که جلوی در ‌یک ساختمان بزرگ پارک شده بودند، فهمید آنجا باید پاسگاه پلیس باشد. همان‌جایی که داداش هر وقت از بغلش رد می‌شد زیر لب فحش می‌داد. با این وجود در تلویزیون به او گفته بودند که هر وقت کسی گم شد باید پیش پلیس برود. البته در ساختمان پلیس هم کسی او را تحویل نگرفت.‌ یعنی کسی نبود که تحویلش بگیرد.  پسرک هم دیگر انتظار  نداشت که  کسی را در آنجا ببیند. کمی‌ با قلم و کاغذها و خرده ریزهای روی میزها بازی کرد و دست آخر هم با تفنگ‌های توی کشوها کمی ‌تفریح کرد.

به خیابان که برگشت همه جا تاریک شده بود. باد سردی می‌وزید. صدای آزاردهنده‌ی ناله‌ی درهای باز ساختمان‌ها که با وزش باد در لولاهای بی‌روغن خود می‌چرخیدند، برای پسرک همچون زوزه‌ی گرگ‌های گرسنه بود. با تمام بچگیش دیگر قانع شده بود که در آن شهر تنهای تنهاست. قانع شده بود که نه مادر، نه خاله نیوشا و نه رحیم آقا بقال نمی‌توانند برای بیرون آوردن او از تنهاییش کمکش بکنند. در امتداد جهتی که فکر می‌کرد مخالف راه خانه‌اش است به راه افتاد. صدای خش‌خش تکه‌های روزنامه و برگ‌های خشکیده‌ی درختان، که با هر وزش باد به شیشه‌ی ویترین خالی مغازه‌ی تلویزیون فروشی می‌خوردند، دل پسرک را می‌لرزاند. تلویزیون‌ها روشن بودند ولی به جای مجری فقط‌ یک میز خالی که پشتش عکس سه سید فاطمی ‌نصب شده بود، به چشم می‌خورد. سرما و سکوت مرگبار کوچه‌ها پسرک را به داخل خانه‌ای بزرگ هدایت کرد.

همه جا بوی نفتالین می‌داد. گویی کسی خواسته بود همه چیز درون این خانه را، حتی خاطره‌ها را هم، برای همیشه حفظ کند. صدای خفیفی از‌ یکی از اتاق‌های طبقه‌ی بالا به گوشش رسید. پسرک با کورسوی امید‌ یافتن همدمی ‌که جای مادرش را بداند به طرف آن اتاق دوید. در تاریکی آن اتاق تنها چیزی که پیدا کرد چراغ روشن رادیوی قدیمی ‌خانه بود. رادیوی قدیمی‌ با بدنه‌ی چوبی- پارچه‌ای، عکس‌های زنان بدون حجاب و صفحه‌های قدیمی، همه و همه او را‌ یاد اتاق پدربزرگش می‌انداخت، ولی گویی در این‌ یکی اتاق خاطره‌های بیست و چند سال پیش همان‌طور تازه و دست نخورده باقی مانده بود. پسرک نشست و به فکر فرو رفت. از صبح تا حالا معنی خیلی چیزها را ‌یاد گرفته بود. احساس می‌کرد که بزرگ‌تر شده. بلند شد و به سوی پنجره رفت و پرده را کنار زد. نور چراغ خیابان توی اتاق افتاد و فضا را اندکی روشن کرد.  روی دیوارها پوشیده از عکس‌های قدیمی‌ بود. عکس‌یک عالمه آدم که کنار هم توی خیابان راه می‌رفتند و مشت‌هاشان را بلند کرده بودند و داد می‌زدند، عکس چند نفر که با چشم‌های بسته و دهان باز بسته شده بودند به چوب و خون از سوراخ‌های روی تنشان بیرون می‌ریخت، عکس زن‌های بی‌چادر که ایستاده بودن و شعار می‌دادند و مردهای ریشو که با چوب می‌آمدند طرفشان، بریده‌ی روزنامه‌ها...، پس این بود؟ این‌جوری بود؟ گویی ناگهان ده سال بزرگ‌تر شده بود.

اما برای امروز خیلی خسته بود. بدن کوچکش تحمل این‌همه خستگی و تاریکی  را نداشت. بار دیگر بغض کرد. آیا آن‌قدر بزرگ شده بود که تحمل این‌ همه سختی را داشته باشد؟ آیا کسی جای مادرش را در دل آن کور شهر می‌دانست؟ پسرک این بار خون گریه می‌کرد. نه از غم دوری مادر، بلکه از غم دور بودن مادر از آرزوهایش. دلش می‌خواست دوباره روز شود، دوباره مادرش نازش را بکشد، پدرش بخندد و بازی کند و شهر پر از آدم باشد. ولی می‌ترسید که دوباره همه را خسته و غمگین و نگران ببیند. دلش می‌خواست بلند شود و خورشید را از پشت کوه‌ها دربیاورد و بکشد بالای آسمان شهر، بعد همه‌ی آدم‌های بد را ببرد بریزد توی آن خندقی که مادرش می‌گفت پشت حیاط آن ساختمان گنده‌هه است و همه‌ی ماشین‌ها و بستنی‌ها و تلویزیون‌ها و اسباب بازی‌ها و کیک‌ها  و توپ‌ها و تاب‌ها را تقسیم کند و آن آدم‌ها را هم از توی عکس‌ها دربیاورد و خون روی لباس‌هاشان را پاک کند و زخم‌هاشان را ببندد و ببرد برساند دم خانه‌هاشان. دلش خیلی چیزها می‌خواست. ولی تنهایی که نمی‌توانست. اول باید می‌خوابید و فردا به دنبال بقیه در آن شهر خالی می‌گشت. باید هنوز هم پسرکانی در شهر باشند که اکنون در سایه‌ی رادیویی دیگر از خواب بیدار می‌شوند و باز به امید فردا در همان سایه به خواب می‌روند. اما حالا که پتوی روی تخت را  که بوی نفتالین می‌داد  روی خودش می‌کشید، فقط‌ یک آرزو داشت. آرزو داشت فردا که از خواب بیدار می‌شود، به یاد داشته باشد که قبل از این‌که سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد، از خودش بپرسد: «چه کار خواهم کرد اگر از خواب بیدار شوم مادر باشد؟» جواب این سئوال را می‌دانست. لبخند زد و چشم‌هاش را بست.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive