GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Sep 1, 2004

Issue 11


 قاصدک

دانش‌جویی که تازه وارد دانشگاه می‌شود تازه آن هم در یک مملکت دیگر با یک زبان دیگر، باید به هر حال از زیر تیغ ندانم‌کاری‌هایش بگذرد. دانش‌جوی سال اولی در اصل محکوم به تحقیر و بیچارگی است، آن‌هایی که فکر می‌کردند خیلی باهوشند هم بالاخره دمشان یک جایی گیر می‌کند و مزه‌ی سال اولی بودن را می‌چشند. داستان‌های سال اول دچار یک دوگانگی عجیب هستند: در عین دردناک بودن شیرین و جاودانه‌اند. برای همین است که سال بالاتری‌ها همیشه اصرار دارند خاطره‌های سال اولشان را به زور به همه تحمیل کنند. ما هم سال بالاتری هستیم و این است داستان آن‌چه بر ما گذشت...


احتمال دارد آن اول کار فکر کنید خیلی آدم باحالی هستید که بدون این که مدرک لیسانس‌تان را بگیرید آمده‌اید و در دانشگاه تورنتو در مقطع فوق‌لیسانس ثبت‌نام کرده‌اید. ولی خب یک دو سال بعد وقتی خواستید فارغ‌التحصیل شوید با خودتان می‌گویید عجب غلطی کردید!


هنوز هم به هیچ عنوان دلم نمی‌خواهد آن روز را به یاد آورم. بیشتر از ۴۰ دقیقه طول کشیده بود تا اولین کلاسم را پیدا کنم. بیولوژی سال اول. طبق عادت معمول دبیرستان در زدم، دستم را بالا گرفتم و وارد سالن آمفی تاتر ۲۰۰۰ نفری Convocation Hall شدم!


به ما گفته بودند که هر درسی می‌خواهیم بگیریم در اینترنت دنبال استادش بگردیم و ببینیم بقیه‌ی دانش‌جویان به آن استاد چه نمره‌ای داده‌اند. یک استاد بود که هر چه دنبال اسمش می‌گشتم چیزی پیدا نمی‌کردم. یک ترمی طول کشید تا فهمیدم TBA یعنی To Be Announced!


اول کار که آدم هنوز زبانش راه نیفتاده است فهمیدنِ حرف بقیه یک مقدار مشکل است. من هم برای این که هِی نخواهم به طرف بگویم تکرار کند، وقتی احساس می‌کردم ماجرا خیلی مهم نیست، سرم را به نشانه‌ی این که فهمیدم تکان می‌دادم. این تکان دادن‌ها معمولاً کار می‌کرد جز در مواردی مثل وقتی که استادم در حالی که از دستم کلافه شده بود گفت: «دارم ازَت سوال می‌پرسم!!»


روزی که در کلاس ژیمناستیک از طناب کنفی ۵ متری سر خوردم و کشاله‌های رانم به طرز فجیعی سوخت، هنوز از walksafer‌های دانشگاه خبر نداشتم، مجبور شدم روی سوختگی شلوار جین بپوشم و با درد تا خوابگاه لنگ‌لنگان بروم. از فردایش در چله‌ی زمستان توی برف، من و یک دامن بلند چین‌چینی بودیم -در ترکیب پوتین و کاپشن- که گشاد گشاد توی دانشگاه می‌چرخیدیم و به چشم‌های متعجب ملت با خجالت لبخند می‌زدیم.


می‌خواستم برای یک کنفرانسی به آمریکا بروم. می‌دانستم که ویزا گرفتن آن هم برای یک دانش‌جوی فیزیک مثل من به این راحتی نیست. ماجرا را به استادم گفتم و ازش خواستم برایم یک نامه بنویسم. این استاد عزیز ما هم نهایت لطف را در حق بنده کرد و در نامه‌اش به سفارت نوشت:«دانش‌جوی من در رشته‌ی نظریه‌ی‌ ریسمان که رشته‌ای بین ریاضی و کیهان‌شناسی است درس می‌خواند. این رشته هیچ کاربردی در هیچ آینده‌ای ندارد!»


دکتر مستقیمی داشت جلوی من و یک عده دانش‌جوی دیگر از دانشگاه تورنتو حرف می‌زد و این که چقدر خوب است. بعد رو کرد به من و گفت مثلا شما چرا دانشگاه یورک را انتخاب نکردید؟ من هم نمی‌دانم چرا یک دفعه گفتم:‌ خب چون یورک راهش به خانه‌ی ما خیلی دورتر بود!


ترم اول بود و هنوز مجذوب سرعت بالای اینترنت بودم و از پای کامپیوتر جم نمی‌خوردم. یک درس هم با استاد راهنمایم برداشته بودم. اتاق کارم هم درست کنار اتاق کار استاد راهنمایم بود. یک روز وسط وب‌گردی‌ام، استادم داشت اتاقش را ترک ‌می‌کرد و  به من هم گفت که دارد به کلاس می‌رود. من هم برایش آرزوی موفقیت کردم. حدود نیم‌ساعت بعد یادم افتاد که من هم در آن کلاس ثبت‌نام کرده‌ام!


از اتاق خارج شد و گفت که زود برمی‌گردد. نگاهم را از روی میزش به کندی حرکت دادم تا روی دیوار به قاب عکس خاتم‌کاری‌شده‌ای از اصفهان افتاد. درون قاب تصاویری از نقاشی مینیاتور وجود داشت که سبک اسلامی آن نمایان بود. به دیوار سمت چپ خودم نگاه انداختم، دیدم پوستری است از تصویر رژه‌ی بسیجیان در دوران جنگ تحمیلی به همراه عکس آیت‌الله خمینی و جمله‌ای با این مضمون: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». این پوستر را قبلا هم چند بار دیده بودم و می‌شد گفت که طراحش آن را زیبا تهیه کرده بود. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که ناگهان اضطرابی در درونم ایجاد شد. اضطرابی نشات گرفته از تناقضی در اعماق ذهنم. ضربان قلبم بیشتر شد، با خودم گفتم که شاید دارم خواب می‌بینم. هیچ‌گاه این‌قدر بیدار بودنم را به چالش نکشیده بودم. ناگهان در باز شد و تونی سینکر مسوول امور دانشجویی فوق لیسانس و دکترای دانشکده‌ی مکانیک و صنایع دانشگاه تورنتو وارد شد. رو به من کرد و گفت: نه، متاسفانه شرط تافل ۵۷۰ را باید حتما داشته باشی. دیگر بحثی نکردم و همچنان که در حال جذب و تحلیل کردن وقایع چند دقیقه‌ی گذشته بودم، از اتاق «حاج تونی سینکلر» خارج شدم.



    



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive