Issue 17
بامداد حمیدیا
قلبم گرفت. راه افتادم که دور شوم. هیاهوی آن سکوت لعنتی دلم را به گه کشیده بود. روی میز بالا آوردم. زیرسیگاری از استفراغ پر شد. سیگار نصفهام خیس آب دهان شده بود. گفتم:«واسه تولدت چی میخوای بخرم؟» میز تکان نخورد. پر از ورقهای بازی بود. جوکر داشت به پایین نگاه میکرد. دوربین دستش بود. نشستم روی صندلی. گفتم:«کجا میخوای بری؟»
اتاق بوی استفراغ میداد. حرف نمیزد لامذهب. ورقها را جمع کردم. بر زدم. جوکر دوباره رو بود. گفتم:« امشب روی دندهی باخت بلند شدی، چته آخه این جوری بغ کردی؟ هان؟» نگران بود. اتاق نگران بود. لیوان را سر کشیدم. بوی الکل قاطی استفراغم شده بود. گفت:« خوب مینویسی هنوز؟» چشمهام ترک خورد. تکه تکه میدیدمش. بالاخره حرف زد. من ساکت شدم. تلویزیون را روشن کردم. هواپیماها دور هم میچرخیدند. دودهای رنگی توی آسمان پخش بود. گفتم:«هنوز وقتی آسمونو میبینی ذوق زده میشی؟»
لباسش را پوشید. لخت نبود. هیچ وقت لخت نمیگشت. ورقها را جمع کرد. جوکر اما روی میز بود. گفتم:« جوکر!» گفت:«مال خودت. با خودت صادق باش دلقک جون.» در را باز کرد. هوا اتاق را گرفت. تازگی داشت خفهام میکرد. زمستان بود. وقتی که رفت از همان اول هم نبود. به هواپیماها خیره شدم. لیوانها را سر کشیدم. روی کاناپه خوابم برد. صبح اتاق بوی استفراغ و هذیان بود. جوکر روی میز با دوربین به پایین نگاه میکرد.