GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Mar 1, 2005

Issue 17


 سینا سلیمی

- «من عاشق دیوانه‌ی مستم.» این را مرد جوانی می‌گفت که واقعا باور داشت چنین است. یک بار مرد میان‌سال با تجربه‌ایی او را چنین خطاب کرده بود و از آن روز به بعد او همیشه خود را با همین لقب معرفی می‌کرد. هیچ‌کس حتی اسم کوچک او را نمی‌دانست. دیگران کاملاً او را پذیرفته بودند. وقتی وارد مجلسی می‌شد یا به مهمانی می‌رفت، با صدای بلند می‌گفت: «من عاشق دیوانه‌ی مستم.».  کسی حتی نمی‌خواست بداند که او چرا این لقب مسخره را دوست دارد و برازنده‌ی خود می‌داند.

یک بار که با زنی جوان حرف می‌زد، گفت: «هیچ می‌دانید زیبایی شما به قیمت زشتی دیگران تمام می‌شود؟ یا هیچ می‌دانید که من می‌توانم تا چند روز دیگر عاشق‌تان شوم و زیبایی‌تان را چند برابر کنم؟» دختر با لبخندی موذیانه گفت: «عاشق دیوانه‌ی مست، چرا؟ که دیگران زشت‌تر شوند؟»
- «نه خانم، که دیگران قدر زشت بودن‌شان را بدانند. هر چند معشوقه‌ی عاشق دیوانه‌ی مست بودن کار ساده‌ایی نیست، اما دست آخر من برده‌ی زیبایی‌ شما می‌شوم و مرا عذاب خواهید داد. من از این جهان زشت به زیبایی شما پناه می‌آورم، به سان برده‌ایی که به دستان ستمگر و روزی‌رسان اربابش.»

عاشق دیوانه‌ی مست چنین روزگار می‌گذرانید. دلش به نامش خوش بود و خیال آن که این سه واژه همه‌ی آن‌چه او می‌خواهد بگوید را در بر دارند. روزها به تندی می‌گذشتند و عاشق دیوانه‌ی مست دوستانش را یک به یک از دست می‌داد. کسی دیگر حوصله‌ی نظریات بیهوده‌ی او را که این جهان پر درد را دردناک‌تر جلوه می‌داد، نداشت. آخرین باری که در حضور دیگران بود، خطاب به مهمانان گفت: «آنان که به استقبال فرداها می‌روند، نشانه‌ایی از امید انسانند. آن‌ها که به گذشته‌ها فکر می‌کنند، رفته‌اند به جستجوی نشانه‌ایی از امید. و آن که امروز را جشن می‌گیرد، بیهوده زیستن را به درست زیستن در این زندگی بیهوده ترجیح می‌دهد. او که به هیچ فکر نمی‌کند و حتی به من هم در این لحظه گوش نمی‌دهد، خوش‌‌حال‌ترین است. شادمانه زندگی می‌کند،‌ اما به سان خرگوش صحرایی، جست‌وخیزی می‌کند از پی هیچ پیش از آن که طعمه‌ی عقاب شود...»

با همین پراکنده‌گویی‌ها و پرحرفی‌هایش بود که شاید دیگران را خسته کرده بود. سال‌ها از آن شب می‌گذشت و کسی سراغش را نمی‌گرفت. در آپارتمان کوچکی نزدیک خانه‌ی من زندگی می‌کرد و هرازگاهی در خیابان می‌دیدمش. مدت‌ها بود که دیگر عاشق کسی نشده بود و دیوانگی‌هایش هم دیگر تازگی نداشت. عاشق دیوانه‌ی مست روزهای آخر فقط مست بود.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive