Issue 17
مهرآفرین حسینی
دانشجوی روانشناسی دانشگاه تورنتو
روزهای آخر دیگر پلهها را دو تا یکی میرفتم. بدون آن که حتی دستم را به نردهها گیر دهم، از پلهی چهارم جفت میزدم و ناظم هر بار که از کنارم رد میشد با تاسف سرش را تکان میداد. شش سال زحمت کشیده بودند که درستمان کنند و آخرش همان مانده بودیم که هیچ، صد بار هم بدتر شده بودیم. بدوبدوهایمان بیشتر از همه برای التماس بود؛ که ما یک ماه است تمرین کردهایم، بگذارید روی صحنه برویم. نمیشود دامن بپوشید، نمیشود برقصید. آهنگهای کلاسیک؟ حتی آهنگهای کلاسیک. آخر آنجا که همه دختر بودند، حتی پسرهای نمایشهایمان هم دختر بودند. وقتی میچرخید رانهایتان معلوم نشود. چشم. خیلی تمرین کردم تا بتوانم جوری دور خودم بچرخم که دامنم از زانو لبپر نزند. التماس از مرتبهی معلم هنر و معاونها شروع میشد و کارمان که جور نمیشد، پشت در اتاق مدیر منتظر میایستادیم تا در دم محاصرهاش کنیم. آخر شما حتی یکی از برنامههایتان هم با ۲۲ بهمن مناسبت ندارد! خوب پس سرود انقلابی به چه دردی میخورد؟ سرود انقلابی میگذاریم: «سراومد زمستون، شکفته بهارون...». نه، سرود انقلابی اسلامی. چشم. بعد از نمایشی از کمونیست قهار، برتلوت برشت. لبخند شیطنت. خوب نمیگوییم نمایشنامهاش از کیست، آنها که نمیدانند. و نمیدانستند یا به روی خودشان نمیآوردند.
روزهای آخر دیگر طی کردن فاصلهی این ساختمان تا آن یکی جز با دویدن از وسط حیاط و بر هم ریختن بازی بسکتبال بچهها غیر ممکن بود. آمفیتاتر درهای پفی نرم سبز داشت. میتوانستی با شانه بهش بکوبی و در یک آن خودت را چهار دست و پا وسط بهترین سالن مدرسه بیندازی.
تمام ده روز کلاسها تق و لق بود. یا کارگاه علوم بود یا تمرین. بچهها پروژههای علمی تابستانشان را در آزمایشگاهها روی میزهای پهن میچیدند و خودشان پشت دستگاههایشان میایستادند و حاضر بودند اگر لازم بود برای پانصد بازدید کننده برای پانصد بار پروژهشان را توضیح دهند. نمازخانهی فراموش شده، در آن هفتهها با سروصدای بچهها که بدون مانتو و مقنعه روی فرشهای خالی جولان میدادند، جان تازهای میگرفت. خطهای تاتر و حرکتهای رقص بارها تکرار میشدند و کارگردانها هر که تنبل بود را اخراج میکردند! گاه به گاه یکی یواشکی روی صندلی ضرب میگرفت و میان سرزنش بچههای جدی «روشنفکر» قرکی هم میداد. یک بار کارگرهای دو ساختمان آنطرفتر شکایت کردند که از پشت شیشههای تار، اشباح متحرک دخترهای بیحجاب را میبینند. دربان مدرسه پنجرهها را روزنامه کشید. گاهگاهی هم اعتراضاتی از طرف بچههای نمازخوان میشد که شما مهرها را پرت و پلا کردهاید! با تمام اینها همانطور که هرگز به روز در نمازخانه جایمان نکردند، به زور هم از نمازخانه با تلنگر بیرونمان نکردند...
۲۲ بهمن. در کتاب تاریخ روز به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی بود. برای ما، زیر لایهی سکوتمان، سرآغاز سرنوشتی، واقعهای که نطفهاش پیش از نطفهی خودمان بسته شده بود: مادر و پدرهایی که اعدام شده بودند یا شهید، مادر و پدرهایی که زندان رفته بودند و هنوز زیر موزاییکهای حیاط خانه، کتابهای ممنوع مخفی داشتند و مرتب گوشزد میکردند که این چیزها را به کسی نگوییم. مادر و پدرهایی که حالا شغل دولتی داشتند و عکس امام خمینی روی دیوار اتاق پذیراییشان بود. مادر و پدرهایی که خمینی را بزرگترین شارلاتان دنیا میدانستند و ۲۲ بهمن را اشتباهی تاریخی. مادر و پدرهای سبز، مادر و پدرهای سفید، مادر و پدرهای سرخ... برای ما، ۲۲ بهمن روز برنامه بود، سنتی که سالها دست به دست میان دبیرستانیها چرخیده بود و چیزی که معاونها و مدیر را نگران میکرد، رژهی خود به خودی مادر و پدرها در حاشیهی خطکشیهای ذهنمان بود. سایهی ناخوشایند این «پیروزی» که ناخودآگاه روی تمام برنامهها میافتاد، نیمهی تاریک ماه که همه سعی در پنهانکردنش داشتند ولی از در راهش را میبستی، از دیوار خودش را کشانکشان میرساند و طعم تلخ عاقبت شیرینی دهان آنسوی خطیها را گس میکرد. ۲۲ بهمن برای بعضی از ما آغشته به دوگانگیی هراسآوری بود،دوگانگیی «یار دبستانی من» و «۲۲ بهمن، روز شکست دشمن». روز جشنگرفتن همان خطکشیهای تنگ بود که مقنعهاش زیر گلو خفهمان میکرد. و در عین حال روزی که جرات میکردیم پاهای کوچک و لرزانمان را در شلوار پارچهییهای زشت طوسی از خطکشیها آنطرفتر بگذاریم، با نیمنگاهی از پس شانهها به رژهی مادر و پدرهای فراموش شده.
***
همیشه شب قبلش تب میکردم. تا صبح در تقلای خواب و بیداری خطهای تاتر آن یکی و حرکات رقص این یکی را دوره میکردم. اگر لباسهایی که دوخته بودند اندازه نمیشد چه! اگر کفشی که از ته کمد مادرم پیدا کرده بودم مناسب نبود چه! اگر وقت چرخیدن از روی سن پایین میافتادم! رانهایم هم معلوم میشد! تا صبح تمام برنامه را ساعتی یک بار مرور کرده بودم و حتی توی سرویس سرد، سر خیابان ولنجک.
توی راهروی صبح مدرسه از بلندگوها صدای آشنایی میآمد:
«همراه شو عزیز، تنها نمان به در
کین درد مشترک
هرگز جداجدا درمان نمیشود...»
و یک جور بوی خاص. بوی آجر تر. بو که به سرم میخورد، دیوانه میشدم. با کیسههای پر از لباس میدویدم و کتابی که میان دندانهایم بال بال میزد. لپهایم از تب گل انداخته بود. ولی تب لذتی داشت، نفسنفسزنان روی صحنه توی آمفیتاتر تاریک، وقتی از میان ظلمات دویست جفت چشم درخشان از روی صندلیهای مخملی سبز نگاهم میکردند و پرده که به رویشان بسته میشد تازه عرق پشت گردنم را حس میکردم. پیش از آن که به خود بیایم، بچهها مرا هم با اسباب دیگر و بقیهی بچهها توی اتاق پشتصحنه انداخته بودند و صدای گروه کر بلند شده بود. با تلنگری از جا میپریدم: پاشو عوض کن دوباره بعد از اینها نوبت ماست... پردهی آخر را که میبستند دیگر از گلودرد از پا افتاده بودم. دربان مدرسه که در آمفیتاتر را قفل میکرد، ضربان قلب بچهها هنوز توی سالن جا مانده بود و دیوارها تا فردا صبحش میلرزید. پاهای خسته میلی به بازگشت نداشتند و سرویس آن روز از همیشه سوت و کورتر بود...
اینجا هم برای انجمن ایرانیان دانشگاه تورنتو گاه برنامههایی اجرا میکنیم. میایستم و از کنار دیوار پشتصحنه دزدکی سن را نگاه میکنم و هر بار زیر خاطراتم دوباره تب میکنم. اینجا سالنهایش نه پردهی بنفش دارد، نه چراغهای سبز و قرمز و آبی که از اتاق فرمان تنظیم شوند، نه ضبط و میکروفن. نه مسئول صحنه داریم، نه کارگردان و بچهها تمرین کرده و نکرده روی صحنه میروند. از همه مهمتر اینجا دیوارش آجر سه سانتی ندارد. آجر سه سانتی قرمز، مثل چهاردیواری بهترین سالهای عمر من، ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۷، نزدیک میدان «کاخ»، سمپاد، «فرزانگان» تهران.