Issue 13
سیاوش شعبانپور
«به دختری که زود زن بود و دیر دختر شد»
بستر بی تو که خیس می شود
گریه کرده است
در خواب آمدهام
در خواب آمدن
یعنی نیامدن تو
یعنی نبودن انحنای کشیدهات
به یاد میآوری؟
در میان رانهای تو
مردی منتشر میشد
که کلاهش را
از ابرهای آسمان دانشکده
حتی
بالاتر میگرفت
به یاد میآوری آن مرد را؟
(گاهی سوال می کنم از خود)
در کدام آینه زیبا میشود هر روز؟
در کدام کافه
مینشاند دود سیگارش را
در چشمان خیرهی مردی
-دستانش در آستانهی ویرانی-؟
این روزها
تختی هم که به دیوار چسبیده است
حسادت من میشود
نگاه کن
حتی دیوار تنها نیست
مضحک است
میدانم
اما چه باید کرد
با این همه حماقت که در من است
صداقت و عشق
و احمقترین کلام
بر جای ماندن است
شانهکردن موهای پیرمرد مچالهای را ماند
با گردن چروک و
خطی از حماقت بر شلوار اتو کشیدهاش
این همه تصویر
برای اینکه بگویی تنهایی
بس است؟
تنهایی بس است
تنهایی بس است
اما این هذیان دستهای من
که میچکد این سان از چشمهای تو
تا کجای جهان را خیس میکند؟
این گریهها
بر گور مردهای
که خاطرهی آخرین استخوانش را
حتی
از یاد برده است
این طور که من زرد مینویسم
پاییز هم از چشمهای تو شرمش میشود
اما دستت که به شعر میرود
دست خودت نیست
تنهاییست که درتو راه میرود
با همان عینک و کلاه همیشهاش
بی رحم است تنهایی
بی رحم است
باید بنویسم
تا سر نرود از اتاق
بچکد بر تیک تاک و
سوراخ کند مغز خمیدهام
چشمانت بسته
به تنهایی نگاه کن و
خطی دوباره بکش
تمامش را
دوباره کلام کلافهای ست
پر از نیامدنها
پر از ثانیههای عقیم
و شاعرانی که مچاله میشوند
در دهان مکندهی سطل اتاقشان
اما ناخودآگاه من
از عبور قدمهای تو در خود
آگاه است
پس خواب میبینم
چرا که او
روزی دوباره
آراستهترین لباسهایش را انتخاب میکند
میبینی؟
من هنوز هم به چهارشنبه فکر میکنم
به شاعر زاده شدن
و وزیدن در دقایق موهای تو
و آن نگاه
که میگوید
دوست میدارم شعر جدیدت را
افسوس
چه محالهای بزرگی
در پشت شعر
در انتظار ورودند
***
میدانم
پنجرهی اتاق من به غرب باز میشود
و خانهی تو شرقی بود
پس نماز باطل است
***
چوگان میشوم
خود را پرتاب میکنم
به دورترین لحظههای گود
به ترانه ایکه نیمه راه مرده است
به شعری که نمیآید
و شاعری که تفش میکند
زیر پای مردمان خیابان yonge
تو نمیدانی
نمیدانی شعر سرودن چه دردی دارد
شبی که کنار خودش بالا می آورد
و ثانیهای که جیغ میشود در سرم
تو نمیدانی
نمیدانی شعر سرودن چه دردی دارد
***
مردمان اینجا
کثافتهای سگهایشان را
با دست جمع میکنند
چه شوخی تلخی
***
باید در شعرت راه بروی
و خودت را خط بزنی
نمی خواهند بشنوند
به شنیدن نمیآید این گریهها
به شنیدن نیامدهای تو
به سرودن نیامدهام من
تو نمیدانی
نمیدانی سروده نشدن
چه دردی دارد
جان کندن میان این همه
و واژه ای که جانکشان میکشاند
خود را از من تا کاغذ
انگشتی اگر به حلق واژه میرسید
شعری استفراغ میکردم
بلند تر از قهقهی
این ثانیههای غول
نمیشود
شدن نمیآید و
مرگ معطل است
معطل میان این همه بی تو
ایستاده در آن همه با تو
و دوباره روز
دوباره...
فندکت سیگارت را میبوسد
سیگارت لبت را
و لبت در هیچ
هیچ
بی هیچ این گونه دویدن میان این همه
شاید این گونه است
این گونه باشد
لحظههای بزرگ
که ماریا رقصیده بود
در دهانهی آتشفشان ولادیمیر
و آیدا
خرامیده بود در مغزش
اما در هوای نبودن
هیچ چیزی برای تنفس نیست
پیچ رادیو راهم که باز میکنی
دروغ قهقه میزند
***
در خیابان queen
مغازهای تازه
بانوان آراسته میخواهد
آراسته ترین بانوان
نمیروی؟
***
به یاد ندارم خروس مغزم را
این اندازه بیوقت
بیمحل
که من امروز به نوشتن بر خاستهام
باید دوید
باید دوید
هوای نوشتن
پر از دوبارههای محال است
شلوغ از کافههای خلوت ظهر
و دندانهای زرد قهوه چی
که میخندد و میپرسد:
آقا هنوز منتظری؟
***
بر میگردم
و به یاد میآورم آن روز را
در نگاهم قاطعیت چهار پایه بود
و خشونت رقصان طنابش در باد
تو میرفتی
سوار بر اعداد
لبخندت بر لب
(که طفره میرود از سروده شدن
حالا
لبخند)
گفتی قرار همین بود
من شاعرم
شور نوشته به کاغذ
باید بیایم از جنون و
بریزم بر این کفن
نوشتن قرار نمیشناسد
بی قرارم امروز
بی قرار نوشتن
***
خطوط را برگرد و نگاه کن
چه قدر مخاطب گیج امروز
به جستجوی لبخند های همیشه
شعر مرا پرسه میزنند
***
دیدی؟
نگفتهام
نمیگویم
حالا واژه های بد جنس میخندند
و تو ...
تبعیدم می کنی ؟
تمام قد آمادهام
اما کجا؟
کدام روسپی خانه؟
اندام کدام فاحشه تبعيدگاه من است امروز؟
منی که لطافت رانهایش را
به دستهایم سنجاق کردهام
مگر از این کلام ممنوع
تا عریان سینههای تو
چقدر چشم دریده فاصله است؟
فرقی نمیکند
چمدانم را بستهام حالا
با تنهایی اتو کشیده
و دلتنگی روزنامه پیچ
در جعبه
دلتنگیم شکستنیست آخر
ترک که بر دارد
آسمان تو را غبار خواهد گرفت
با هزار قطرهی سیال
کمانی
که آفتابش دیگر
رنگین نمیکند
از هفت رنگ
عاری
از هفت دولت
تنها
اما من هنوز هم به آن دوباره فکر میکنم
به آن هرگز
پس ریشم را میتراشم
شاید هنوز
در کافه های خلوت ظهر
شهریورها فنجان های قهوه
در انتظار حادثه باشند
هوا شناسی گفته است
که روزی باد میآید
رادیو دروغ میگوید
ساعت دروغ میگوید
و این لبخند
که میخندد و طفره میرود از سروده شدن
هنوز
***
همیشه همین بود
در شهریور آمده بود
و در چهارشنبه رفت
چهارشنبه ابری شد
***
حالا شریان رگهایم
شتاب میدهد خستگی را
به ایستادن ضربان
سیگار پشت سیگار
اما نمیایستد از ضربان
خسته میشود
از پنجره به پایین نگاه
سنگ فرشها دعوت میکنند مغزت را
به جشن جاودانهی لختههای خون
پرواز کن
پس زدن
یعنی فردا تلفن که زنگ نمیزند
ساعت صدای همیشه و
قل قل قهوه جوش
اما من امروز
شعری تازه خواهم گفت
با همه دردش
فرقی نمیکند اگر ننشیند پای این جنازه به خواندن
شما هر بار که تکرار میکنید مرا
در جنون این خطوط
او مینشیند آنجا که خداوندگار میخواهد
آنجا که من میخواهم
پای این شعر
و خواهد گفت
با لبخندی
شعر جدیدم را
که چقدر دوست میدارد