Issue 13
رزیتا رحیمی
رویتنش پر از گودیه. لخت که میشه میایسته جلوی آینه سر سربینهی حموم و دست میکشه به گودیها. انگشتهاش تویگودیهای تنش یه احساس دوگانه دارن. درست مثل بچگیها که دستهاش رو دور لولهی طلایی چرخ شهر فرنگ کاسه میکرد و تویشکم اون تاریکی، با صدای اون مرد دیلاق، میرفت تو رویا. اون وقت هم با عوض شدن هر عکس یه احساس دوگانه داشت.رو به آینه که میایستاد، انگار ایستاده بود رو به دیوار. یه دیوار شیشهای که توش عکس اون رو میدید. یک دستمال سیاه میآورد و میبست به چشمهاش و یه شال مخمل قرمز که روی شونهی راستش میانداخت.
اشرف السادات میگفت: «چرا لباست رو که در میآری با کفش میری رو سر بینه، یک ساعت میایستیخودت رو تو آینه نگاه میکنی؟»
اشرف السادات زن اوستای حموم بود. از حال همه خبر داشت. توی حموم که میرفتی تنها زن پوشیده اشرف السادات بود. بقیه همه لخت و برهنه با سینههای آزاد که یادش به خیر میگفت: «اینجور که اینها هستند انگار کبوتراشون رو ول کردن لب بوم! تا نگاه کنی اون دو تا کبوتر سپید از لب بومشون پر میزنه و میره.»
هر بار به خودش قول میداد که دیگه توی آینه نایسته. دیگه تو آینه تو رویا نره. اما باز همچین که خم میشد تا جام و سینی رو برداره و کفشهاش رو در بیاره، انگشتش فرو میرفت تو یکی از گودیها. بعد باز یاد اون میافتاد:
_ «انقدر محکم ماچ نکن! جای بوسههات میمونه مامان میفهمهها!»
صدایخندشون بلند میشد.
رو به دیوار که میایستاد همیشه چشمهاش بسته بود. فقط میتونست دو چیز رو حس کنه: نوازش دو لب و لمس ده انگشت. لبهایی که روی تنش راه میرفتند و دوتا دست گرم مهربون. آخر کار همیشه با بوی گل سرخ به هوش میاومد. بعد چشمهاش رو باز میکرد و برگهای گل، نرمنرم صورتش رو نوازش میکردند. وای که چه عطری داشت!
***
چشمهاش باز بود اما جایی رو نمیدید. تنش تیر میکشید و گله گله میسوخت. اگه میتونست فرار کنه همه چی تموم میشد. باید سرش رو میدزدید. باید دستش رو کنار میکشید اما تا سینه تو خاک فرو رفته بود. کبوتراش! وای! خوب شد که نبودی و ندیدی. اگه میدیدی کبوتراتو زنده به گور کردن.... گوشهی ابروی سمت چپش یک مرتبه سوخت. چیز نرم و گرمی روی صورتش راه افتاد. قلقلکش میداد. بوی خون به هوشش آورد. چشمهاش رو باز کرد. چه عطری داشت!
***
_ «در گنجهات رو یادت نره قفل کنی. میان اسبابت رو میدزدن. پول نذاری توی گنجه.»
از روبهروی آینه کنار آمد. دست کرد توی ساکش و کیف پولش رو برداشت. پاهای بلند و کشیدش رو از سر سربینه پایین گذاشت و توی دو لنگه دمپایی پلاستیکی فرو کرد: یکی آبیو دیگری قهوه ای. هر دو مال پای چپ بودند.
_ «کیفم دست شما سپرده.»
_ «باشه برو به سلامت.»
پاهاش رو لخلخکنان کف حموم میکشید. از کنار حوض بلند و باریک تا دم در آلمینیومی رفت. بعد با فشار در رو باز کرد و رفت تو. بخار آب مثل گلههای ابر روی هوا شکل عوض میکرد. انگار رفته باشی توی ناقوس. کوچکترین تقهای هزار بار تکرار میشد. صداهای معمولی کشیده و رقاص میشدند. ریتم صداها انگار که نت موسیقی. هر صدایی مثل یک نخ بیته بود که انتهاش توی فضا گم میشد. تنش نوچ شده بود و چسبناک. رفت به سمت ردیف دوشها. در یکیشون رو باز کرد و رفت تو.
_ «اینجا یه جاهایی هست مثل آخور. میشه سرت رو بکنی توش. میآم اینجا با تو خلوت میکنم. خوبه؟ دوست داری؟»
حالا هم رفته بود توی آخور. با خودش تنها. این خاصیت تنش شده بود. پیشترها، تنش رو که میدید، انگار یه غریبه دیده بود. زود لباس میپوشید تا دیگه نبیندش. حوصلهاش از تنش سر میرفت. اعصابش خرد میشد که مجبور بود تیمارش کنه: بشوردش، بپوشوندش، تمیزش کنه... این دیگه چی بود؟! اسباب زحمت! زشت و بیقواره. با یه لایه از خزهی سیاه که روش رو گرفته بود. ولش میکردی بوی گند برش میداشت. حالا اما تنش شده بود اشرفی توی صندوقچه. تنش رو با گودیهاش دوست داشت. انگشتش رو میکرد توی گودیهای اون و میرفت تو رویا. با تنش تنها نبود. درست مثل وقتی که هوس میکردن مثل کفتارها یه گور بکنن و برن توش عشقبازی.
_ «حالا اگه بگیرنمون؟»
_ «به چه جرمی؟»
_ «چه میدونم؟! به جرم زندگی! عاشقی!»
_ «منو که سنگسار میکنن.»
_ «نه قربونت. ما یکی نیستیم.»
خندهاش میگرفت. حالا تا سینه توی گور اسیر شده بود. گودی بدی بود. اگه ازش فرار میکردی خلاص بودی. اما فرار ازش محال بود. تا سینه تو خاک دفنت میکردن بعد هم بهت سنگ میزدن. بهتر بود که به آخرش فکر کنی. به بعدش. بهتر بود از مردن فرار میکردی. اگه زنده میموندی خلاص بودی! همونجا بود که اشک سنگ هم دراومده بود. سنگها درست اندازهی جای لبهای اون بودند. گودیهای تنش رو هم شاید به همین خاطر دوست داشت.
***
نشست کنار حوض. آب حوض تمیز بود و روی سینهاش موجها مثل پستانهای پر از شیر بالا و پایین میرفتند. تنش هوس عشقبازی تو آب کرده بود.
_ «میدونی؟»
_ «نه. چی رو؟»
_ «امروز دوباره عاشقت شدم.»
_ «راستی!؟ ای هوسباز!»
_ «میدونی؟»
_ «فدات بشم که تو هم به «میدونی میدونی» افتادی.»
_ «وقتی نگام میکنی عاشقت میشم!»
چقدر لذت داره وقتی آب پابهپات عشقبازی میکنه. انگار تکتک قطرههای آب واسهی تناتون جشن گرفتن. وای که چقدر تشنه بودیم!
***
_ «بمیرم الهی! از وقتی تصادف کردی جایخرده شیشهها رو تنت مونده.»
سرش رو برمیگردونه. مرجان خانمه. زن همسایه. یک کاسهی آب میریزه روی دوشش و کیسه رو از دستش میگیره. بعد شروع میکنه پشتش رو به کیسه کشیدن.
_ «خوب شد مادرت مرد و این روز رو ندید. دختر دستهی گلش! تنت مثل بارفتن بود. خیر نبینه اون راننده. بیچاره! بمیرم الهی. حالا دیگه مشکل کسی در خونتون رو بزنه. آخه همه دنبال یه دختر...»
_ «دستت درد نکنه مرجان خانم.»
کاسهی آب رو میریزه رو دستهای مرجان خانم. یکی از اون سر حموم زن رو صدا میکنه. زن از جاش بلند میشه و میره. نفس راحتی میکشه.
***
_ «درست مثل صف نماز جماعت میمونه. اگه اقرار کنی اول قاضی باید قامت ببنده بعد هم بقیه دنبالش.»
_ «وقتی سنگ بخوره به تنت دیگه چه فرقی میکنه قاضی زده باشه یا دیگران؟ درد همش یکیه.»
_ «آره. درد همش یکیه اما دین همشون یکی نیست.»
***
صدایپچپچ دختر بچهها رو از اون طرف حوض میشنوه:
_ «سمیه! زَنَ رو! تنش رو نیگا!»
سمیه شاید شانزده سال داره. سینههاش شق و کوچکند. حتما باکره است. همین روزهاست که یکی بیاد واسه خریدن نجابتش.
از جاش بلند میشه و کیسه و سفید آب رو میگذاره توی لگن و از در آلمینیومی کوتاه بیرون میآد. تنش مور مور میشه. یخ میکنه.
***
_ «خدا از سر تقصیراتت بگذره.»
_ «خدا ببخشدت.»
_ «خدا از گناهات بگذره.»
_ «مگه خدا بهت رحم کنه.»
_ «شاید لطف خدا شامل حالت بشه.»
***
_ «عافیت باشه!»
_ «سلامت باشید.»
از سربینه میره بالا. میایسته جلوی آینه. تنش گریه میکنه. گولهگوله از تنش اشک میچکه.
_ «بمیرم که اشکت رو نبینم. بخند جون من!»
حوله رو میپیچه دور تنش تا اشکای تنش رو نبینه. نمیخواد ناراحتش کنه. شروع میکنه به لباس پوشیدن.
***
_ «پوشیده ترین صحنه زمانیه که تو عریانی و عریانترین صحنه وقتیست که تو پوشیدهای!»
_ «کاش همه مثل تو میدیدن!»
_ «راستی! مگه زیباتر از این صحنه هم وجود داره؟»
گونههاش گل میاندازه. صورت آینه بخار کرده. تنش میون یه لایه ابر تو آینه است. انگار که توآسموناس. زن اوستا کشوی بوفهی جلوی پاش رو بیرون میکشه و کیف پولش رو میگذاره بیرون.
_ «میشه ۵۷۰ تومن.»
_ «بفرمایید.»
کفشهای پاشنه بلند رو میاندازه رو زمین. پایین میآد و میپوشدشون و میره به سمت در حموم. هوای خنکی روی گونههاش دراز میکشه. با خودش فکر میکنه: «راستی هنوزم دلش میخواد بعد بیرون اومدن از حموم با هم عشقبازی کنیم؟»