Issue 13
شایان مشاطیان
اگر قیمه نذری عاشورای «هامون» را به یاد داشته باشید، دیدن دوباره سفره پرزرق و برق دیگری از مهرجویی چندان متعجبتان نمیکند. اگر حاتمی مختصص ایران دوره قاجار و پهلوی بود، مهرجویی متخصص سفره ایرانی است. آیا این یک وجه اشتراک «هامون» و «مهمان مامان» است؟
اگر سه چهار سال عادت کنید که فیلم ایرانی را همراه با تماشاگر غیر ایرانی ببینید، خودآگاه یا ناخودآگاه، هر فیلمی را یک بار در متن میبینید و یک بار در حاشیه: در متن، آنچنان که در ایران هستید و با مسایل هر روز زندگی در آن سر و کله میزنید. و در حاشیه، از دید آنکه به شکل یک قصه یا یک روایت به آن نگاه میکند. دقیقاً مثل وقتی که خودتان یک فیلم غیر ایرانی میبینید. داستان فرد یا افرادی که در مسیر ماجراهایی قرار میگیرند و اتفاقاتی که تجربه میکنند بدون اینکه لزوماً با آنها به همذات پنداری برسید یا اینکه لزوماً قصهی آنها را، وصف حال خود بدانید.
برداشت اول: متن
اگر در ایران فیلم را ببینید، یا بهطور دقیقتر، اگر تجربه زندگی در ایران را دارید یا الان در آن زندگی میکنید، وضعیت مهمانی مامان را هر روزه با گوشت و پوست خود درک میکنید، طبعاً از فیلم خوشتان می آید و همراه با آن میخندید. و از اینکه میبینید چطور فیلمساز محبوبتان با زبردستی و نکته سنجی واقعیت هر روزه زندگیتان را تصویر کرده لذت میبرید. قدری به خاله فکر میکنید و مصداق اتفاقاتی که برایش میافتد را در زندگی هر روزه خودتان باز مییابید: اعمال بی فکر اطرافیان که وی را به دردسر میاندازد. تبدیل شدن اتفاقات ساده زندگی (مثل دیدار خواهرزاده و خاله) به ماجراهایی پیچیده که برای گذر از آن با تمام وجود، روحاً و جسماً درگیر میشود. روی دادن اتفاقات مختلف درست در زمانی که نباید اتفاق بیافتد (مثل کتک زدن پسر توسط پدر جلوی مهمانها)، ورود و خروج آدمهای مختلف در میانه مهمانی شما بدون اینکه هیچ کنترلی روی آن داشته باشید. و از طرف دیگر، رسیدن کمکها و معجزههای مختلف، درست در زمانی که ابداً انتظارش را ندارید. ابراز محبتها و پشتیبانی از در و همسایه (که اگرچه خودتان هم در موقعیت مشابه احتمالاً همان کار را میکنید)، اما به هر حال در دل شرمنده میشوید و در عین حال برایتان این کمک نابههنگام که گاهی مقداری چاشنی فداکاری هم دارد حلاوت خاص خود را دارد. از همسایه معتاد بگیرید که از یخچال خانه پدرش برای رونق سفره شما مایه میگذارد، تا پدر همکلاسی پسرتان که نصف شب از مغازه مرغ فروشیاش برایتان آبرو میخرد.
و خلاصه همان ماجراهای همیشگی که در عین افتضاحات بسیار و تحمل رنج فراوان، اما در انتها همه چیز«عاقبت به خیر» میشود و به خوبی و خوشی به انجام میرسد. و وقتی از سینما بیرون میآیید با ذوق به همراهتان میگویید که واقعا چقدر خوب واقعیت زندگیما را بیان کرده و طنازیهای جابهجای فیلم را برای هم با لذت تعریف میکنید.
برداشت دوم: حاشیه
در عین حال که برداشت اول را در ذهن دارید، اما خود را جای مخاطب غیر ایرانی فیلم میگذارید و دائماً از این فکر که همه آنها فکر کنند ایران و ایرانی یعنی همین حرص میخورید. خودتان هم میدانید که اگر یک در یک فیلم (مثلاً) ایتالیایی داستان یک خانواده فقیر نقل شود هیچ کس فکر نمیکند که ایتالیا یعنی فقر، اما در مورد ایران که خیلی از مردم این دیار فرق زیادی بین آن و اعراب بادیه نشین نمیگذارند، مطمئن نیستید. پس طبعا در هر گفتگویی که وارد شوید اول از همه میخواهید بگویید که این داستان مردم فقیری بود که زندگی خود را دارند. اما به محض اینکه قدری پیشتر بروید سوال بعدی جلویتان سبز میشود: یعنی فقط مردم فقیر هستند که اینچنین دستخوش ماجراها و بی برنامهگی میشوند؟ در «ساختمانهای» بلند اوضاع کاملاً متفاوت است؟ البته که متفاوت است اما.... یک اما وجود دارد که شاید توضیحش بیش از آنکه سخت باشد، ناخوشایند است.
برداشت سوم: فرامتن
اما برداشت سومی هم میتواند وجود داشته باشد. برداشتی که بیش از موضوع فیلم و محتوای آن، متکی به کارگردان فیلم است: این فیلم را همان کسی ساخته است که هامون را ساخته است. اگر هامون، حکایت روشنفکری دهه شصت ایران بود و فیلمی درباره روشنفکران و برای روشنفکران، موضوع مهمان مامان قطعاً روشنفکران و طبقه نخبه جامعه نیست، اما آیا برای آنها هم ساخته نشده است؟
اگر تیتراژ فیلم را به خاطر بیاوریم، تماماً بر روی اسکلت ساختمانهای بلند و برجهای نیمهساز تهران است، با جرثقیلهایی خاموش در کنار آنها که پس از چند لحظه مکث، نگاتیو میشوند و انگار میخواهد مثل اشعه ایکس درون نهاد آنها را نشان دهد. دوربین از ساختمانهای بلند در حال ساخت، خاموش و خالی از سکنه، سراغ خانههای آجری و فقیر کوچکی میآید که از هر اتاق دور حیاط یک نفر یا یک خانواده بیرون میآید: زندگی روزانه مردمی که اکثر جمعیت این شهر را تشکل میدهند: از دانشجوی داروسازی که میخواهد به جای کیمیاگری، قرصی بسازد که روح افسرده را شاد کند، تا مرد معتادی که پشت به ثروت پدری کرده تا با زن مورد علاقهاش (که در ضمن کتکش هم میزند) زندگی کند، تا مش مریم جنگ زده با مرغ و جوجههایش، و بالاخره تا خاله قهرمان داستان ما و مهمانش.
آیا مهرجویی در گیر و دار تغییرات اجتماعی و سیاسی ایران، نخواسته به روشنفکر و دولتمرد ایرانی یادآوری کند که در متن چه فرهنگی زندگی میکند؟ با چه کسانی رو به رو است و زندگی غالب این شهر و مردم بر چه روالی میچرخد؟ و اگر اصلاحی قرار است صورت پذیرد، فقط با ساختن بناهای بلند صورت نمیپذیرد. شاید بگویید نه. شاید بگویید به هم خوردن حال خاله تمارض نبود و واقعا حالش بد شد که به بیمارستان رفت. شاید بگویید که دکتر از ابتدا صرفاً اشتباه کرد که خاله را به سیسییو فرستاد و عمدی در کار نبود. شاید بگویید مزاحمت موتور سوار برای فولکس حامل مریض در نیمه شب هیچ کنایهای نداشت و امری است که صرفاً هر روز اتفاق میافتد. حتی شاید بگویید صحنه گریه مرد معتاد در سالن انتظار که میگفت «امروز گذشت، فردا را چه کنم» و بعد هم دلقک بازی دیوارنهوار او در راهروهای بیمارستان، لزوماً پیامی برای کسی نیست. شاید هم مهرجویی خواسته است این عدم چشم انداز و برنامه مشخص در زندگی روزمره ما را، برایمان یادآوری کند. یاداوری کند که شاید خاله بتواند پیشنهاد بیفکر شوهرش برای شام را به نحوی حل و فصل کند، اما دیگر برای پیشنهاد کلهپاچه صبح راهی جز سیسییو بیمارستان نیست. در خلا برنامه، روحیه باری به هر جهتی، هرچه پیش آمد خوش آمد، ساختمانهای نیمه تمام تا ابد خالی میمانند و صدها و هزارها نفر همچنان در خانه ها و کوچه های تو در تو همچنان در چالش مهمان مامان، امروز را فردا میکنند...