Issue 1
الهام ذوالقدر
بابام گفت: ديگه کم کم بايد بخاری ها رو روشن کنيم. هوا دوباره داره سرد می شه.
پتو را روی پاهام انداختم و دستم را زير چانه ام جا به جا کردم.
Binding of the solute causes a comformational change in the protein shape.
پس فردا اين تمرينها را بايد تحويل ميدادم، پنجشنبه هم آن يکی گزارش آزمايشگاه را.
- لعنت به من ، لعنت به من که اومدم اينجا. يه روز به خودم ميام، می بينم همه عزيزام اونور از دستم رفتن. لعنت به من.
سرم را بيشتر توی کتاب بردم.
energy comes from the concerntration gradient of the solute
- آخه اگه می مونديم تو اون خراب شده، آينده ی اينا چی ميشد؟ نه پول داشتيم بفرستيمشون دانشگاه، نه اينکه وقتی شوهر ميکردن و زن ميخواستن ميتونستيم از پسشون بر بيايم.
خط های کتاب جلوی چشم هام محو می شدند. پشت صفحههای کتاب دو چشم تيلهای به من خيره شده بود که هيچ چيز نمی شد ازشان خواند. روی صندليی چرخدار گذاشتندش و از لای ميله ها ردش کردند. ديگر نه چشم های تيلهيياش را ديدم، نه رگهای دستش را که کلفت شده بود. ديگر بويش هم نميآمد؛ بوی سيمان و خاک. گفته بودم: لعنت به من اگه گريه کنم. مادرم را ديدم که دويده بود جلوی پنجرهی گمرک، زانو زده بود و از زير، به دری که چرخ را ازش هل داده بودند، نگاه ميکرد. گفته بودم: لعنت به من اگه گريه کنم. ديگر معلوم نبود ميديدمش يا نه. انگار بدانی که دفعهی آخريست که کسی را می بيني. درست مثل وقتی که مرده را توی قبر می گذارند.
- اين راه برای ما که جوون هستيم سخته. چه برسه به اين پيرمرد ۸۰ ساله. لعنت به من که اومدم اينجا. مادرم که از دوری ما دق کرد و مرد. حتی نرسيدم لحظهی آخر ببينمش. رفتم اونجا، خبر مرگش رو بهم دادن.
- مگه مادر من از دوری من ديوونه نشد؟ آب مغزش خشک شد. ديوونه شد و وقتی هم که مرد حتی نتونستم برم خاکش کنم.
جلويم يک عکس فسفوليپيد بود و يک يون سديم. ديگد صدايی نميآمد.
ياد مادرم افتادم که ميگفت: اگه حداقل اينجا يه خواهر داشتم خيلی خوب می شد. حيف که خواهرام دست و پای زندگيی اينجا رو ندارن.
سرعت ماشين هم زياد و زيادتر ميشد. نه ميدانستم چه بايد بهش بگويم. نه ميتوانستم دهانم را باز کنم. اشکم در می آمد و به خودم گفته بودم: لعنت به من اگه گريه کنم.
دوستم که تابستان رفته بود ايران می گفت که پدربزرگش را خانهی سالمندان گذاشته بودند . سکتهی مغزی کرده بود؛ نمی توانست حرف بزند، دست چپش هم فلج شده بود. دوستم ميگفت: هر چی می شه فقط گريه می کنه. هر کی مياد، هر کی می ره. اون فقط گريه ميکنه. لالی هم بد درديست. تمام احساسات آدم تبديل می شود به يک سری "آ" و "اوي" ناهنجار.
دوباره چشمهای تيله ای جلوی چشمهام ظاهر شدند. کلاسهای تابستانی که تمام شده بود، دو روز برده بودمش تورنتو، خانهی خودم. برده بودمش جاهايی که فکر می کردم برايش جالب باشد. شبها هم بعد از شام از کتابهايی که جوانيش خوانده بود برايم تعريف ميکرد. داستان امام حسين و امام علي. می گفت: بابا جان، من خيلی به تو زحمت دادم. اگه همهی نوه هام قدر تو دنيا رو بهم نشون داده بودن، اندازه ی ۱۵ سال دنيا گردی کرده بودم.
لپهای استخوانيش را ميبوسيدم و نميدانستم چه جوابی بدهم. ميگفتم: حاجي، دعا کن من دکتر بشم، پولدار بشم، ميام می برمت تمام اروپا رو بهت نشون می دم.
بادم می افتاد که امسال ۶ تا درس دارم و دو برابر هميشه بايد درس بخوانم. اگر خيلی شانس می آوردم پنج سال ديگر دکتر می شدم. اگر زود کار گير می آوردم و قرضها را هم زود ميدادم، چند سال ديگر پولدار ميشدم؟
می گفت: زنده باشی بابا جون. و با چشمهای تيلهيياش نگاهم می کرد.
ديشب آخرين بار که بوسيدمش گفتم:حاجي، سال ديگه دوباره بيا. يا که من حتمن ميام ايران. ايندفعه نوبت شماست منو بگردوني.
گفت: به اميد خدا.
دو سال پيش هم همين موقع ها بود که اينجا بودند. با عزيزم. ولی ديگر عزيزم را نديدم. گفتند آنقدر فشارش بالا رفته که رگهای مغزش ترکيده. با خودم ميگفتم: مرگ يعنی چي؟ يعنی چی که کسی يه دفعه بميره؟ پس وجودش چی می شه؟ فلسفه خوندم. بيشتر گيجم کرد.
Driving force behind membrane transporters that do this job is.the ion concentration
آن شب برايش آهنگ سونات مهتاب بتهوون را گذاشته بودم. گفتم:حاجی آهنگ کلاسيک دوست داري؟ گفت:من همه چی دوست دارم جز ملا. بعد هم از جوانيش برايم تعريف کرد که چطور ده سالش بوده از دهات آمده تهران. چطور کارگری کرده و درس خوانده و برای مادرش توی ده گوسفند خريده. بعد هم گفت چطور سلطان، دختری که عاشقش بوده، را بهش ندادند. براش ويولونم را آوردم و گفتم چه جور دستش بگيرد. آرشه را ناشيانه روی سيمها ميکشيد و با انگشتهای کلفتش نتها را می گرفت. صدای تلويزيون را زياد کرد و شروع کرد با آهنگ ريتم گرفتن. حتی حس کردم سعی دارد هم ساز بزند و هم برقصد. خسته که شد روی مبل نشست و گفت:اگه جوون بودم هم مزقون ياد می گرفتم، هم انگليسي. گفتم:حاجی هنوز دير نيست. باز هم با چشمهای تيلهيياش خيره ماند.
Symporter protein, the assisted solute moves in the same direction as other ions
حالا حتمن تهران است. همه آمدهاند فرودگاه دنبالش. بعد هم می برندش خانه. چمدانها باز می شود و هر کسی سوغاتيهاش را بر ميدارد. يگ روز پيشش هستند و بعد ....
دلم نميخواهد بدانم بعدش چه کار می کند. صبح ها بلند می شود، ميرود پارک قدم ميزند. برای دخترهايش نان می گيرد و ناهار درست می کند. چرتی می زند. نمازش را بلند بلند می خواند و بعد هم هر چه تلويزيون نشان داد نگاه می کند تا شب. دلم نمی خواهد بدانم.