Issue 1
مهرآفرين حسينی
کلمات نيز مانند خود ما هم تاريخچه دارند و هم شجرهنامه. گاه سالها و سالها ميان شعرا و نويسندگان دست به دست ميشوند تا عمرشان به سر آيد و با احترام بازنشستهشان کنند يا بهتر بگويم قربانيشان کنند به پای زايش هنرى. در اين ميان بعضی کلمات کهنسال به سمبولهای زبانی تبديل مى شوند و دراصل به حافظهی اجتماعی و تاريخىی يک جامعه ميپيوندند. اغلب اين سمبولها در بطن خود نمايندهی يک فلسفه يا نگاه يا يک مفهوم دقيق هستند. مىتوان گفت اينها نگرش جاافتادهای را خلاصه مىکنند و از اين رو بسيار به کار شاعران مىآيند. اينگونه سمبولها شاعر را از توضيحات اضافی خلاص ميکند و درعين حال راهی ميان او و فضای فلسفيىی مورد نظرش به وجود مىآورد. ازاين طريق شاعر مىتواند لايههای معنايی شعر خود را به نگرشهای کلىتری پيوند بزند و از تاريخچهی مفهومىی اينگونه کلمات برای بيان خويش استفاده کند.
يکی از اين کلمات کهنسال که مدتی مرا به خود مشغول کرده، کلمهی "آينه" است که ميتوان آن را يکی از مهمترين کلمات در شعر کهن فارسى، به خصوص شعر عرفاني، به حساب آورد. آينه به عنوان عنصر منعکس کنندهی حقيقت درعرفان به سمبولی برای توضيح رابطهی خالق و مخلوق تبديل شده است. شاعران عرفانى، مانند مولانا و عطار، به طور مکرر "دل" را که در عرفان عضو درک کنندهی دانش شهودی است، به آينه تشبيه کردهاند. آينهای که هرگاه صيقل خورد و شفاف شد، ميتواند صاحب دل را در خود منعکس کند. تصويری که از اين انعکاس به دست ميآيد، در اصل ”من" حقيقىی عارف است که به نوعی تجليی از خداست. پس "من" حقيقی تصوير مجازيی از خداست که آفريننده و حقيقت مطلق است و خود آفريده، تصوير مجازيی از "من" حقيقی است. عارف در آينهی صيقل خوردهی دل خود، منشأ تصوير مجازيی خويش را که "من" است ميبيند و "من" خود تصوير مجازيی از خداست. پس عارف در آن آينه به طور غير مستقيم با خالق رو به رو ميشود و آن لحظه، لحظهی کشف حقيقت و فناست. اين رابطه به بهترين وجه در "منطق الطير" عطار توضيح داده شده؛ هنگامی که سی مرغ با سيمرغ که درست مثل آنها و انعکاس آنها و در اصل منشأ تصوير آنهاست، مقابل ميشوند.
غير از عنصر انعکاس، چيز ديگری که به آينه اهميت سمبوليک ميدهد، مسئلهی زنگارزدايی است. آينههای فلزی برای شفاف شدن نياز به صيقل دارند. شاعران عرفانی مراحل دشوار طريقت را به زنگارزداييی آينهی دل تشبيه ميکنند. آينهی دل –که به ذات پتانسيل انعکاس را داراست- پس از صيقل به فعل، منعکس کننده ميشود و حقيقت را به عارف مينماياند.
در مورد اهميت کلمهی "آينه" در شعر عرفانيی ديروز سخن بسيار رفته، ولی آنچه اينجا ميخواهم به آن اشاره کنم، نقش "آينه" در شعر نوی امروز است- به طور خاص در شعر احمد شاملو. از نظر من شاملو در چند شعر کلمهی آينه را از شعر عرفانی به عاريه ميگيرد ولی از آن در حوزهی عقايد غير عرفانيی خودش استفاده ميکند. من به طور خاص به دو شعر "ماهي" و "باغ آينه" اشاره ميکنم و به نقش ظريفی که "آينه" در اين دو شعر در توضيح نگاه شاملو به عشق و حقيقت ايفا ميکند.
در شعر "ماهي" کلمهی آينه در بخشهای دوم و چهارم به طور مکرر ظاهر ميشود. در بند دوم ميگويد:
"آه، ای يقين گم شده، ای ماهيی گريز
در برکههای آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيام، اينک! به سحر عشق،
از برکههای آينه راهی به من بجو!"
شاملو از ترکيب دقيق "برکههای آينه" برای توصيف خانهی "ماهيی يقين" استفاده ميکند. او در برکههای آينه به دنبال يقيتن ميگردد و ميگويد که اکنون خود نيز با جادوی عشق چون آبگير صافي، زلال شده است. اين آبگير صافی که خود دارای خصوصيت آينهگون انعکاس است، به آينهی وجود شاعر اشاره ميکند که با عشق صيقل خورده و اکنون ميتواند پذيرای حقيقت و يقين باشد. يقين در برکههای آينه، که ميتواند اشارهای به خرد جهانی يا دل جهانی باشد، وجود دارد و تنها به دلی زنگارزدوده راه پيدا ميکند. در بخش پايانيی اين شعر، يقين به شکل زنی با آينهای در دست وارد ميشود:
"آمد شبی برهنهام از در
چو روح آب
در سينهاش دو ماهی و در دستش آينه
گيسوی خيس او خزه بو، چون خزه به هم
من بانگ بر کشيدم از آستان يأس:
- ، آه، ای يقين يافته، بازت نمينهم!، "
در اينجا برخورد شاعر با خود در آينهای که در برابرش ظاهر ميشود، بيشباهت با برخورد عارف با "من" خويش در آينهی دل نيست. آينهای که با عشق صيقل يافته و اکنون حقيقت را مينماياند. جملهی پايانيی شعر، لحظهی کشف حقيقت را با بانگ پر شور و شعفی توصيف ميکند. استفاده از "آينه" در اين شعر بيمورد نيست و شباهت نگاه شاملو با عرفان بسيار جالب توجه است. ولی آنچه که شاملو را عارف نميکند، تعريف متفاوت او از کلمهی کليديی عشق است. پيش از توضيح بيشتر ميخواهم در اينجا به چند سطر پايانيی شعر "باغ آينه" اشاره کنم:
"چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار روحم را صيقل ميزنم.
آينهای در برابر آينهات ميگذارم
تا با تو
ابديتی بسازم. "
دو آينهای که در برابر هم قرار ميگيرند، تصوير يکديگر را تا بينهايت يا "ابديت" در خود منعکس ميکنند. تصويری که در هر يک از اين آينهها ميافتد، نه تنها تصوير آينهی ديگری است که در برابرش قرار گرفته، بلکه تصوير خود آينه در آن آينهی ديگر هم هست. پس هر آينه، هم خود را و هم آينهی ديگر را در خود منعکس ميکند. شاعر زنگار روحش را صيقل ميزند و سپس آينهی زلال خود را در برابر آينهی زلال ديگری قرار ميدهد و در اين ميان ابديتی ميسازد. اين تعريف شاملو از عشق زمينی يا عشق آدم به آدم است. او خدا را از معادله حذف ميکند و آينهی دل خويش را به جای آن که مانند عارف به سوی خدا بگشايد، به سوی معشوق زمينی ميگشايد.
حال به بند آخر شعر "ماهي" بازميگردم. آينه در دست برهنهای است، زلال چون روح آب، که با گيسوی خزه بو از برکههای آينه آمده است. اينجا باز شاعر آينه را به دست معشوق زمينی ميدهد. "عشق" در شعر "ماهي"، نه عشق به خدا، که عشق به انسان ديگری است. شاملو زنگار آينهی دل خويش را نه با عشق به خدا، بلکه با عشق به معشوق زمينيی خويش، ميزدايد و سپس آن را در برابر آينهی معشوق قرار ميدهد. تقابل دو آينه يعنی تجليی "من" و تجليی معشوق زمينی در هر آينه. شاملو اين تقابل را لحظهی تکامل عشق و روشنکنندهی حقيقت ميداند. او عناصر عشق عارفانه را قرض ميگيرد تا عشق زمينيی خويش را به همان اندازه روشنکننده و کامل جلوه دهد. محور اصليی اين تناسب استفاده از کلمهی "آينه" است.
زيرکيی شاملو در استفادهی به جا از کلمهی جاافتادهای مانند "آينه"، لايههای معنايىی شعراو را به شعر کهن فارسى، به خصوص حافظ وعطار، پيوند مىزند. او از اين کلمات برای بيان عقايد مشابه ولی نه يکسان خويش استفاده مىکند و به نظر من زيبايىی کار درست در همين جاست.