GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Nov 1, 2003

Issue 1


 بهمن کلباسی

در جلسه‌های ايراني‌های دانشگاه تورنتو گاهی مواقع حضور يك دانشجوی آمريكايی جلب توجه مي‌كند. اسمش "چاد لينگ وود" است و در دنور كلرادو به دنيا آمده است. ليسانسش را در خبرنگاری و فوق ليسانيش را در اسلام‌شناسی گرفته است و اكنون مشغول گذراندن دوره دكترای زبان فارسی و تاريخ ايران از دانشكده خاورميانه‌شناسی دانشگاه تورنتو است. چاد تابستانی كه گذشت سفری داشت به ايران. اين گفت‌و‌گو را به بهانه اين سفر با او ترتيب داده‌ايم. اگر چه چاد فارسی هم صحبت مي‌كند ترجيح داديم گفت‌وگو را به انگليسی انجام دهيم تا مبادا نكته‌ای از قلم بيفتد. آن چه پيش رو داريد ترجمه اين گفت‌گوست.


ما ايرانيها وقتی به اينجا(آمريكا و اروپا) مي‌آييم يك چيزی كه برايمان خيلی جالب و مهم است  سطح آگاهی مردم از كشورمان ايران است.  به نظر تو مردم اينجا از ايران چه تصوری دارند، اصلا چقدر آگاهی دارند و اين ديد و شناخت را از كجا پيدا كردند؟

اگر در مورد شناخت مردم عادی مي‌پرسيد، خب البته شكی نيست كه يك آمريكايی معمولی و حتی بهتر از آن، درباره ايران و گذشته آن و مهمتر از همه واقعيتهايی كه ايراني‌ها قبل و بعد از انقلاب ۵۷ با آن روبرو بودند، خيلی كم مي‌داند. تصوير ايران در مطبوعات و فرهنگ عمومی خيلی يك سويه است و اگرصادق باشيم بسيار منفي. نسل من در حالی در آمريكا بزرگ شد كه با "ايران" بيشتر هنگام اشغال سفارت آمريكا و ماجرای گروگانگيری آشنا شد. كسانی مثل من، ايران را اولين بار شبها در اخبار شناختيم، وقتی تلويزيون، آمريكايي‌هايی را نشان مي‌داد كه چشمانشان را بسته بودند و يا موقعی كه تقويمی را نشان مي‌دادند كه تعداد روزهايی كه از گروگانگيری گذشته بود به نمايش مي‌گذاشت. يك همچنين تصاويری يك وجهه كاملا منفی از كل ايران نزد آمريكاييها نشان مي‌داد. يادم هست هيچ وقت در اخبار صحبتی از اين كه چرا مردم ايران عليه حكومت شاه انقلاب كردند نمي‌شد. من اگر اشتباه نكنم شاه توسط گروههای سكولار و مذهبي، هر دو، برانداخته شد. به جای آن ما هر روز مي‌خوانديم و مي‌شنيديم كه "راديكالهای اسلامي" ، "مسلمانان افراطي" يا " شبه نظاميان مسلمان" قدرت را از شاه گرفتند. شاهی كه به ما گفته شده بود دوست آمريكاست. برای يك آمريكايی معمولی همين چيزها كافی بود كه خونش را به جوش بياورد. يك نسلی از آمريكاييها اولين بار كلمه "اسلام" و "اسلامي" را از طريق انقلاب ايران شنيدند كه يك حس نفرت و دشمنی را با خودش به همراه داشت. بعد از آن هم خبرهای رسانه‌های آمريكا درباره ايران بيشتر مربوط به وقايع سالهای ۱۹۸۰ مانند ايران-كنترا، جنگ ايران و عراق، سخنراني‌های آيت‌الله خميني، گروگانگيری و عملياتهای  انتحاری در لبنان و ... بود. برای همين، مي‌شود گفت برای يك آمريكايی معمولی در كانزاس كه بيشتر اوقات كار مي‌كند و فرصتی برای مطالعه درباره ايران ندارد متاسفانه تصوير ايران چيزی بيشتر از خشونت و افراط‌گرايی نبود. به طور طبيعی آن زمان و حتی الان هم توجه چندانی به فرهنگ و هنر و دين ايران نمي‌شود. آيا من فكر مي‌كنم يك روزی برسد كه آمريكايي‌ها "حافظ" را بيشتر از "خميني" بشناسند؟ نه، فكر نمي‌كنم. ولی اين به اين معنی نيست كه ما نتوانيم جامعه انگليسي‌زبان را با شعر و ادبيات ايران آشنا كنيم.  تا اندازه‌ای به همين دليل است كه من سعی مي‌كنم اشعار فارسی را مطالعه و ترجمه كنم. اگر شايد اولين تجربه آدمها با ايران چيزی مثل خواندن يك شعر از مولوی يا حافظ بود، تصوير ديگری از ايران در ذهنشان نقش مي‌بست.

يك كم لطفا برای ما از سفرت به ايران بگو. از طرف كجا به ايران رفتي؟ چقدر به اهدافی كه مي‌خواستی رسيدي؟

سفر من به ايران از طرف موسسه آمريكايی مطالعات ايرانی كه مجموعه‌ای است از استادان دانشگاههای آمريكا و اروپا كه در زمينه مسايل ايران صاحب‌نظر هستند،   برنامه‌ريزی شده بود. از فعاليت‌های اين موسسه انتشار مجله "مطالعات ايراني" و برگزاری كنفرانس‌های گوناگون درباره ايران با حضور استادان، محققان، تاريخدانان و هنرمندان است. بورسی كه هزينه سفر من را تامين كرده بود، هر سال از طرف اين موسسه به دانشجويان تحصيلات تكميلي‌ای داده مي‌شود كه بخواهند زبان فارسی ياد بگيرند و يا تحقيقی درباره مسايل ايران انجام دهند. اين موسسه با موسسه دهخدا در ايران كه بخشی از دانشگاه تهران است همكاری نزديكی دارد. پنج روز هفته صبحها من و بقيه دانشجويان آمريكايی در كلاس فشرده زبان فارسی در موسسه دهخدا شركت مي‌كرديم. بعدازظهرها هم گاهی ما را به بازديدهای علمی از مكانهای مختلف مانند موزه‌ها مي‌بردند يا خودمان به كنابخانه مي‌رفتيم و مطالعه و تحقيق مي‌كرديم. هدف از اين دوره آن طور كه من برداشت كردم كاملا علمی بود و اصلا سياسی نبود. بدين مفهوم كه موسسه هيچ تلاشی برای اين كه تنها بخش خاصی از ايران را به ما نشان دهد نمي‌كرد. كار مهمی كه موسسه دهخدا برای ما كرد ارتباط برقرار كردن ما با كسانی چون كتابدارها و موزه‌دارها بود تا دسترسی ما به منابع تحقيقی راحت‌تر شود.

بعنوان يك آمريكايی كه به ايران سفر كردي، ايران چقدر از آن چيزی كه فكر مي‌كردی متفاوت بود؟ چقدر شبيه آن چيزی بود كه در ذهنت بود؟ مردم ايران را چطور ديدي؟

بعد از صحبت با يك ايراني‌ كه در هواپيما در صندلی كنار من نشسته بود، به اين احساس رسيدم كه سفرم به ايران بدون هر گونه اضطراب و ترسی خواهد بود. اين فرد احتمالا وقتی ديد كه من اندكی نگران به نظر مي‌رسم شروع كرد تعريف كردن از داستانهای جالبی كه در سفرهايش بعنوان يك تاجر ايرانی برايش پيش آمده بود تا شايد بتواند مرا آرام كند. در ايران، صبر و سخاوت كسانی كه من ديدم با كلمات قابل بيان نيست.  هر زمان هر كمكی چه آدرس گرفتن چه سفارش غذا دادن و يا هر چيز ديگر داشتم همه با كمال ميل كمك مي‌كردند. يك بار من به شيراز رفته بودم. از هواپيما كه پياده شدم مستقيم به سمت مقبره حافظ رفتم. در راه در حال قدم زدن بودم كه چند تا دانشجوی مهندسی مرا ديدند و به من گفتند كه اگر بخواهم مي‌توانم با آنها بروم. وقتی به مقبره حافظ رسيديم، همه نشستيم و شعرهای مورد علاقه‌مان از ديوان حافظ را خوانديم. بعد به اصرار آنها به خانه‌شان برای شام رفتم.  اين طور شد كه من با يك خانواده كه اسم پسرشان عباس بود آشنا شدم و چند روزی را در خانه آنها ماندم. در آن چند روز عباس به دانشگاه نرفت و مرا به تخت جمشيد، مقبره سعدي، باغهای داخل و خارج شيراز برد و مهمتر از همه برای من كلی از زندگی و افكارش صحبت كرد. در تهران هم من فرصت خوبی پيدا كردم و با چند جوان زرنگ و پرانرژی آشنا شدم كه باعث شد بيشتر به رسم و رسوم ايرانی علاقه‌مند شوم. از همه جالب‌تر وقتی بود كه با آنها به دو عروسی دعوت شدم كه كلی هم با بقيه رقصيدم! بعد هم در خيابانهای تهران با ماشين به دنبال ماشين عروس و داماد افتاديم و همين‌طور بوق مي‌زديم و آوازهای ايرانی مي‌خوانديم. موقع مكالمات جدي‌تر با آن بچه‌ها،  آنها برايم از نااميديشان به وضعيت سياسي، اجنماعی و اقتصادی كشور صحبت مي‌كردند. نااميدی خيلی زياد بود. يكی كه مهندس كامپيوتر بود برايم مي‌گفت كه چطور حاضر است حتی در پيتزافروشی در كانادا كار كند اگر اين تنها راهی باشد كه بتواند با همسرش از ايران خارج شود. از آنجا كه علاقه من بيشتر شعر و ادبيات بود ترجيح مي‌دادم در تجزيه و تحليل مسايل ايران زياده‌روی نكنم و بيشتر به اين فكر كنم كه چطور مي‌شود اوضاع را بهتر كرد.

يك روز من يك منظره‌ای ديدم كه برای هميشه بعنوان استعاره‌ای برای تلاش خستگي‌ناپذير و ازخودگذشتگی ايرانيان برای پيشرفت كشور در يادم باقی خواهد ماند. در خيابان وليعصر سوار بر اتوبوس بودم. يك كارگررا ديدم كه در وسط خيابان ايستاده بود و داشت آسفالت‌های خيابان را مي‌كند. كفش بسيار نامناسبی برای اين كار به پا داشت و كلا ايمنی را اصلا رعايت نكرده بود. ديدن زحمت كشيدن او برای تعمير خيابان بدون اين كه اندكی به سلامتی خودش توجه كند، برای من تجسم آن چيزی بود كه آن روزها از خيلي‌ها مي‌شنيدم. راه آينده ايران معلوم نيست. ولی بسيارند كسانی كه خطر مي‌كنند و از هيچ اقدامی برای بهبود اوضاع دريغ نمي‌كنند.

رسم و رسوم ايرانی هيچ شباهتی به آن چه كه در كشورهای ديگر ديده بودم نداشت. سيستم پيچيده و كمی ملال‌آور تعارف باعث مي‌شد كه خيلی مواقع از حيرت فقط سرم را بخارانم. گاهی يك مكالمه برايم مثل رقص باله‌ای بود كه افراد با نوك پنجه به طرف آدم مي‌آمدند كه صريح  چيزی بگويند ولی دست آخر با كنايه منظورشان را مي‌رساندند. دست‌كم برای من، در اخلاق و رفتار ايراني‌ها، حتی در غذا خوردن و لباس پوشيدن و خلاصه در همه چيز يك زيركی خاصی بود كه در هيچ جای ديگری نديده بودم. اين كه ايراني‌ها خيلی موقعها بدون اين كه اصلا حرفی بزنند منظورشان را مي‌رسانند و يا اين كه فقط از طريق يكی دو كلمه كه خيلی به دقت انتخاب شده كلی حرف مي‌زنند يك پديده‌ای بود كه من در هيچ جای ديگری نديده بودم. در اين باره قبلا شنيده بودم ولی فقط وقتی به ايران رفتم كامل آن را حس كردم.

در مورد اوضاع سياسی اجتماعی ايران چه فكر مي‌كني؟

بدون شك، يك خواست همگانی در ايران برای تغيير وجود دارد. اين موضوع را البته آنها كه در خارج از ايران هستند به خوبی فهميده‌اند ولی فكر نمي‌كنم آنها كه در ايران هستند و كاری از دستشان ساخته است واقعا درك كرده‌باشند كه مردم چه مي‌خواهند. جدای از اين موضوع كه قبول كنيم دخالت رهبران دينی در سياست يك اشتباه بزرگ هست يا نه، آن چه برای من آزاردهنده بود، ترسی بود كه حس مي‌كردم در ميان ايرانيان وجود دارد. شايد به اين خاطر بود كه من يك خارجی بودم اما به هر حال وقتی در خيابان راه مي‌رفتم يا در پارك قدم مي‌زدم يا حتی پای تلفن صحبت مي‌كردم، هميشه يك احساس ترس و نگرانی در ميان مردم مي‌ديدم. شايد به خاطر نبود اطمينان به آينده كشور بود. شايد هم يك احساس خيالی يا واقعی بود كه همه كس و همه جا توسط حكومت كنترل مي‌شود. من كاملا اين احساس را پيدا كردم كه افراد تنها در خلوت خانه‌شان احساس راحتی مي‌كنند كه از نارضايتي‌شان از وضع موجود بگويند. من نمي‌خواهم سطحي‌نگری كنم. منظورم اين است كه ما مي‌توانيم در مورد تمايل مردم به تغيير چيزهايی مثل ولايت فقيه، يا نقش روشنفكران دينی يا خيلی چيزهای ديگر بحث كنيم. اما همه اينها يك نكته مهمی را كم دارد. متاسفانه مردم هم خسته‌اند و هم ترسيده. كسانی كه من با آنها صحبت كردم همه نظرات خيلی عالی داشتند درباره اين كه مثلا چگونه سيستم حكومتی ايران بايد عوض شود. اما اگر آنها نتوانند در اين موارد در خارج از چهار ديوار خانه‌شان آشكار و علنی صحبت كنند، پس اين تغييرات چگونه مي‌خواهد آغاز شود؟

قصد داری دوباره به ايران سفر كني؟

البته، من خيلی دوست دارم دوباره به ايران برگردم. اين كه چه موقع اين اتفاق مي‌افتد معلوم نيست. شايد سال بعد شايد هم دو سال ديگر. يكی برای ادامه تحقيقاتم و يكی هم خب وجه شخصی ماجراست كه چون ايران رفتن را دوست دارم. اگر چه هر چه مربوط به كار باشد به نوعی مربوط به زندگی شخصی هم هست و برعكس. بر من با خواندن شعرهای فارسی چيزهايی آشكار مي‌شود كه بدون آن ممكن نيست. برای تجربه چنين چيزی كجا بهتر از خود همان جايی كه اين شعرها متولد شده؟

مي‌خواهم بدانم به دوستان آمريكاييت درباره ايران چه مي‌گويي؟ اگر بخواهی ايراني‌ها را برايشان توصيف كنی چه چيزی مي‌گويي؟

من به آمريكاييها درباره ايرانيها چه مي‌گويم؟ اگر هيچ چيزی در اين همه سال از درس خواندن ياد نگرفته‌باشم، بايد اقرار كنم كه اين را ياد گرفته‌ام كه هيچ وقت هيچ موردی را به جمع تعميم ندهم و كليشه‌سازی هم نكنم. البته اين به اين مفهوم نيست كه نظرات و احساسی كه از تجربه و مشاهداتم پيدا كردم را انكار كنم. اين سفر به من فرصت تجربه چيزهايی را داد كه شايد هرگز  بدون آن فراهم نمي‌شد. برای همين تا جايی كه مي‌شد سعی كردم از فرهنگ ايرانی ياد بگيرم. من در اين سفر خودم را در يك فرهنگی غرق كردم كه كاملا برای يك آمريكايی بيگانه است. نه به اين خاطر كه آمريكاييها نمي‌توانند آن را بفهمند بلكه به اين دليل كه هيچ‌گاه اين فرصت برايشان فراهم نشده است. خيلي‌ها مي‌گويند كه ايرانيها و آمريكاييها از بعضی لحاظ خيلی شبيه همديگر هستند و اين البته نتيجه تراژيك سياستی است كه اين دو كشور را از هم دور نگاه داشته است. رفتن من به ايران من را به اين نتيجه رساند كه هر دو جامعه در  تناقض زندگی مي‌كنند. هر دو جامعه، در فرهنگشان بخشهايی دارند كه به آنها اجازه مي‌دهد دو چيز متفاوت و حتی متضاد نه تنها با هم زندگی كنند بلكه بر هم تاثير مثبت هم بگذارند. طنز ماجرا هم اينجاست كه شايد به همين دليل رابطه سياسی بين دو كشور غيرممكن به نظر مي‌رسد.  اين كه ايرانيها  را چطور توصيف مي‌كنم، فكر كنم من به دوستان آمريكاييم اين را خواهم گفت كه ايرانيها بسيار حساس و محترم هستند. گذشته ايران را حتما بايد مدنظر داشت. يكی از دوستانم به تازگی از من پرسيد كه آيا ايران يك كشور پيشرفته‌ای است؟  من در جواب گفتم كه بستگی به منظورش از پيشرفته دارد. مطمئنا ما در آمريكا آسمانخراشهايی داريم كه هرگز مشابهش هم در ايران نيست. اما اگر منظور از پيشرفت درك بهتری از دنيا و طبيعت و بشر باشد، شايد بتوان گفت ايران يكی از پيشرفته‌ترين كشورهای دنياست. چرا؟ به خاطر ادبيات و اشعارش. همه ايرانيان مي‌توانند دست كم يك شعر بخوانند كه در آن پاسخ به فلسفي‌ترين سوالهای زندگی نهفته است. اين از نظر من پيشرفت است.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive