Issue 3
سمیه سادات
سردم است. همه ى بدنم درد مى كند. پاى راستم بين دو تكه چوب گير كرده و نمى توانم تكان بخورم.
سردم است و هوا تاريک. زمان از دستم در رفته است. سردردم وحشتناک است. در ذهنم در هر لحظه هزاران نامه مىنويسم، به همهى آنها كه دوستشان دارم. گهگاه با اين فرض كه خواهم مرد، و مىنويسم كه بر من اكنون چه مىگذرد و چه نااميدم كه آنها را دوباره ببينم و التماسشان مىكنم كه هرگز يكديگر را تنها نگذارند. حس عجيبى است، انگار بدانى كه دارى مىميرى و همهى حرف هايى كه مىخواستى بزنى در يک لحظه به ذهنت هجوم بياورند. خودت مجلس ختم خودت را تصور كنى و بر رفتن خودت بگريى. گاهی با اين فرض كه زنده بيرون مىآيم و همه زنده هستند، فقط مىخواهم اين لحظات را ثبت كنم و بعدها آن را بارها بخوانم و احساس خوشبختى كنم. گاهى هم با اين فرض كه فقط من زنده مىمانم و نامههايم در اصل خطاب به مردگان است. انگار بر سر قبرشان نشستهام و درددل مىكنم.
تصوير يك خانهى محكم در يک منطقهى خوب شهر و يك زندگى گرم كه تصور نابوديش هم غير ممکن است، هر لحظه در ذهنم كمرنگتر مىشود. گويى مربوط به گذشتههاى خيلى دور است. واقعيت ها چه زود به رويا بدل میشوند.
جايى خوانده بودم كه براى واقعى ساختن روياها، فقط كافى است كه بين آنها و واقعيت يک پل بسازى. هيچ جا نخوانده بودم كه واقعيت مىتواند در يك آن به رويايى تبديل شود كه هزاران پل هم واقعيت جديد را نمىتوانند به آن مربوط كنند.