GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Jan 1, 2004

Issue 3


 مهرآفرین حسینی










دو گلوله ی سیاه میان آینه فرو می‌روند.
- (من چرا اینقدر غمگینم؟) و آینه با دو سوراخ سیاه٬ بی جواب و سرد می‌ایستد – همانطور که همیشه –  و سوالم را هزاران هزار بار در خودش تکرار می کند٬ آنقدر که دیگر اوست که می پرسد: (غمگینم چرا اینقدر من؟) و من می‌ایستم٬ سرد و بی جواب٬ با دو سوراخ سیاه.

تیغ را در مشتم می‌فشارم. احساس می‌کنم که برای پاهایم بیش از حد سنگین شده‌ام. برای همین است که پشتم خمیده می‌شود. آینه خوب می‌داند. دنده‌هایم دارند از پوستم بیرون می‌زنند و جای پستان‌ها و شکمم دارند با هم عوض می‌شوند. مدت‌هاست جلد جدیدی دست و پا کرده‌ام تا همه چیز را پنهان کنم. نمی‌خواهم کسی بداند که دارم کم‌کم به جانور دیگری تبدیل می‌شوم٬ جانوری که با ترکیدن می‌میرد – وقتی شکمش بر اثر یبوست بیش از حد باد می کند. سه سالی هست...

به جز آینه هیچ کس نمی‌داند. مادرم فکر می کند که لاجون شده ام و باید قرص ویتامین بخورم. پدرم معتقد است که من باید بیشتر ورزش کنم٬ که «ضعف جسمی و روحی‌ام» هر دو به دلیل «بی‌تحرک» بودنم است. با آن که از روی اجبار بعد از ظهرها توی اتاق ورزش ساختمانمان٬ نیم ساعت روی دستگاه در جا می‌زنم٬ به همه می‌گوید که در باشگاه تارعنکبوت اسم نوشته‌ام. و می‌خندد. او نمی‌داند ولی خودم و آینه می دانیم که شکم من روز به روز دارد بیشتر باد می‌کند و من دارم کم‌کم تعویض می‌شوم.

این رابطه را با آینه البته فقط سه سال است که پیدا کرده‌ام. درست از وقتی که آمدیم. روزهایی بود که وقتی راهروی مدرسه‌ی جدید را با قدم های بی‌صدایم می‌پیمودم٬ آدم‌هایی که از کنارم می‌گذشتند٬ هیچ کدام مرا نمی‌دیدند. خودم را از سر راهشان کنار می‌کشیدم: (!Excuse me). اما صدای زمزمه‌وارم را هم نمی‌شنیدند. همان روزها بود که یک شب خودم را در دستشویی زندانی کردم. تصمیم گرفته بودم که موهایم را بتراشم و صورتم را آنقدر قرمز کنم که هیچ کس نتواند بدون توجه از کنار من بگذرد. همانطور با چشم های گریان چهاردیواری تنگ را دور می‌زدم که ناگهان به آینه برخوردم. رشته های سیاه ژولیده که صورتی رنگ پریده را حاشیه می‌کشیدند که دو لکه‌ی سیاه میان‌شان افتاده بود. چون هنوز شاعرانه بودم به یاد فروغ افتادم که می‌گفت: «تمام روز در آینه گریه می‌کردم» و از همان لحظه همه چیز شروع شد. از آن به بعد تنها آینه بود که همه چیز را می‌دانست.

از همان وقت‌ها بیماری‌ام هم کم‌کم شروع شد. اوایل فقط دنده‌هایم بر آمده می‌شدند. خیال کردم که لاغر شده‌ام. از بس زنگ‌های ناهار به جای تنها نشستن توی کافه تریای پر سر صدا و لقمه لقمه‌ی ساندویچم را شمردن٬ به کتابخانه می‌رفتم٬ پشت یکی از میزهای تک نفره می‌نشستم و به جای نهار خوردن، برای همه نامه می‌نوشتم. ولی وقتی شکمم کم‌کم شروع کرد به برآمده شدن٬ من و آینه به این نتیجه رسیدیم که لاغر نشده‌ام. که مشکل دیگری هست.

راجع به این بیماری قبلا جایی خوانده بودم: انسان به جانور دیگری تبدیل می شود که بر اثر یبوست باد می‌کند و می‌ترکد. اوایل که به بیماری‌ام پی برده بودم چون هنوز شاعرانه بودم٬ خیلی گریه و زاری می‌کردم. آنقدر با آینه حرف می‌زدم که جانش به لبش می‌رسید. فریاد می‌زد که: (برو بمیر!) من با صدایی که از گریه گرفته بود می‌گفتم که: (کاش می‌توانستم.) جوش می‌آورد: (دختره‌ی گه!). من دماغم را می‌گرفتم و آنقدر سعی می‌کردم بغض‌هایی را که پشت سر هم می‌آمدند قورت دهم٬ که چانه و لب‌هایم می‌لرزیدند. من به لرزش لب‌هايم نگاه مى كردم و دلم براى خودم مى‌سوخت. مادرم خیلی گیر می‌داد که از خانه بیرون بروم٬ که مثل آدم‌های ملول گوشه‌ی خانه کز نکنم٬ مثل آدم‌هاى ترياكى و بلند شوم بروم بیرون و روابط اجتماعى‌ام را گسترش دهم. چیزی که او نمی‌دانست بیماری من بود و این که آینه تنها کسی بود که می‌فهمید. چیزی که او نمی‌دانست این بود که هیچ کس مرا نمی‌دید...

                                                   ×××

اه٬ بس است. بس است. حتی نوشتنش هم حالم را بهم می‌زند. اینها همه‌اش مزخرفات است٬ گُه کاری است. پس مانده‌های یک تخیل مریض که دلم را آشوب می‌کند. واقعیت این است که دیروز ترتیب‌اش را دادم. تیغی را که توی دستم بود برانداز کردم و بار دیگر از آینه پرسیدم: (نگفتی من چرا اینقدر غمگین‌ام؟). آینه چانه‌اش لرزید ولی ناگهان دیدم که نه از بغض٬ که این بار از خشم بود. ناگهان دیدم که دیگر نمی‌توانم توی چشم هایش نگاه کنم. عرق سرد ریختم و نفس نفس زنان آنقدر دستمال توالت دور تیغ – که لبه‌اش کمی خونی شده بود – پیچیدم که به سختی در سطل آشغال جا گرفت. با ترس نيم نگاهی به آینه انداختم. همانطور با خشم به من زل زده بود. با دست روی شکمم آب ریختم و خیره شدم به مایع سرخ رنگی که در آب رقیق می‌شد و دایره وار به سوراخ دستشویی فرو می‌رفت. درد سختی توی شکمم پیچیده بود٬ درست در امتداد خط های افقی که با تیغ تراشیدم تا شاید هوای شکمم خالی شود و بیماری دست از سرم بردارد. کمی سبک تر شده بودم. قبل از آنکه با حوله‌یی که سخت زیر پستان‌هایم نگه داشته بودم٬ به سرعت از دستشویی بیرون بروم٬ جرات کردم و برای آخرین بار به چشم های آینه زل زدم. هر دو یکدیگر را با خشم نگاه کردیم. هوار کشیدم: (همش تقصیر توئه ... ) و در را محكم بهم کوبیدم.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive