Issue 3
الهام ذوالقدر
همیشه همینطور بوده. دیوار دور چشمم را آنقدر تنگ کردهاند که هر چه هم سعی کنم، باز هم با نفسی غافل شدهام. به خدا سعی کردهام که یادم بماند، ولی نمیدانم چه می شود. صبح که از در بیرون میروم، به خدا نمیدانم چطور شب میشود و من - بینفس - روی تخت افتادهام، دوباره برای فردا.
نمیدانم چند ساعتی از آن ساعت پنج صبح روز جمعه گذشته بود که فهمیدم. زندگی همهشان یک آن با هم تمام شده بود و یک جا با هم قبر شده بودند؛ زیر تاق اجدادمان.
چند دقیقهای به عکس خاکروبهها خیره شدم، و بعد آرام روی مبل نشستم. آرامِ آرام. جایی که نه سرم بود و نه دلم٬ درد میکرد. کاری نبود که بکنم. همیشه همینطور بود. فقط بُغ میکردم یک گوشه و میرفتم توی فکر. نمیدانم درد از کجا شروع شد. از جانِ هزاران نفری که همه در خواب قبر شده بودند و یا از فرو ریختن شهری به قدمت تاریخم؛ یادگار گذشتهی گمشدهام. آخر مرگ که درد نداشت، خاک که درد نداشت. دردم از خودم بود. از زنده بودنم و حس کردنِ دردم. از گمشدگیام.
یاد پرتقال فروشِ توی وانت افتادم که ظهرهای بچگی را کوفتم میکرد وقتی در بلندگوی ناهنجارش داد میزد: «خونه دار و بچه دار، زنبیل و بردار بیار، پرتقال بم دارم، بمِ بم.» آن وقتها نمیدانستم بم یعنی چه. فقط به هر چه پرتقالفروش و پرتقال لعنت می فرستادم. دوباره دلم گرفت. تمام عمرم به اندازهی یک ساعتِ گذشته نه به بم فکر کرده بودم، نه به ارگش و نه به مردمش. شاید بیشتر از همه فقط به پرتقالهایش فکر کرده بودم. آن هم که همهاش لعنت بود. اصلا حتی درست نمیدانستم که بم کجا هست! بم فقط شهری نزدیک کرمان بود که ارگ بم در آن قرار داشت. از ارگ هم فقط عکسش را دیده بودم. حالا چه شده بود که بم مهم شده بود؟ نه تنها ما، که تمام دنیا در موردش صحبت می کردند. زلزله در بم نیامده بود. در تمام دنیا به جز بم آمده بود و غیرت آنها را که توانسته بود تکان داده بود. اگر نه، بم که مرده بود. دیگر نه پرتقال داشت، نه ارگ، نه آدم. فکر کردم ردِ درد را پیدا کرده ام. دردم جایی میان زندگی در غربت و وجدانم گره خورده بود. گویی طی این سالیان، هر چه قدر هم که نخواسته بودم، باز هم تنفس هوای پاک اینجا از من ذهنی خودخواه ساخته بود. اگر حالا هم ناراحت بودم، حتما به دلیل ناتوانیم بود، که نمیتوانستم بروم بم و جسد از زیر خاک بیرون بیاورم. اگر نه٬ هنوز هم چه میدانم که مرگ چه حسی دارد. یا اینکه اگر شب بخوابی و صبح بیکس و بیخانه و بیشهر بیدار شوی، چه حسی دارد. دردم میآمد و باز هم شب در تخت راحتم تا صبح میخوابیدم و صبح هم با درد بیدار میشدم، زندگی میکردم، میهمانی میرفتم، خرید میکردم و چانه میزدم و درد هم بود. دلم از خودم و دردم به هم ریخت. اگر نه مردن که درد ندارد.
یاد خانه های کوچک با دیوارهای گچی و اسبابهای کهنهی توی عکس افتادم. همان که هنوز قاب عکس مرد جوانی روی دیوار فرو ریخته اش آویزان بود. من از آن مرد چه میدانستم که اینگونه دلم برایش میگرفت. چند تا از آن عکسها به همان دیوارها، در شهرهایی به همان کوچکی و نازکی، نه چندان دور از بم بودند؟ چند زن و مرد و بچهی دیگر، با همان زندگی کوچک و اسباب کهنه در دنیا زندگی می کردند؟ حالا ميليون ميليون پول از تمام دنيا به بم مى فرستادند كه مردهها را از زير خاك بيرون بكشند. اگر نه مردن که درد ندارد.
انگار قیامت شده بود و مردمِ بیخانه و اسباب بم، زنده و سالم در پیش خدا از من شکایت میکردند. دردی افقی زیر شکمم را تند تند تیغ میزد. یاد چاه امام زمان در ارگ بم افتادم. چاهی که محرم اسرار هزاران هزار زن و مرد بوده است. گویی زنان و دختران نذر و دعاهای خود را نامه میکردهاند و در چاه میانداختهاند که مراد بگیرند.
دردم را پیدا کرده بودم. دلم میخواست ته آن چاه بودم و نامههاشان را میخواندم. اگر نه٬ من از زندگی و دنیا و سختی و دل آنها چه می دانستم، اگر نامه هاشان را نمی خواندم. آخر مردن که درد ندارد.