GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Dec 1, 2003

Issue 2


 وحيد هراتى


مصاحبه‌اى با مانى جمالى ،  ۲۲ساله، كه همراه با پدر و مادرش بعد از ۹ سال زندگى در آمريكا از اين كشور اخراج شده است. مانى تقريبا تمام زندگيش را در خارج از ايران گذرانده است. در اين مصاحبه او درباره ى تجربه‌اش در برخورد با ايرانى‌هاى آلمان، آمريكاو كانادا صحبت مى‌كند.


لطفا خودتان را معرفی کنيد و بگوييد کی و کجا به دنيا آمديد و كجا بزرگ شديد؟

من در سال ۱۹۸۲ در تهران متولد شدم و تنها دو سال در آنجا زندگی کردم. سپس پدر و مادرم به آلمان نقل مکان کردند و ۹ سال در آنجا زندگی کرديم. پس از آن به آمريکا رفتيم و ۹ سال در آنجا مانديم و اکنون هم که در کانادا هستيم.

چرا شما آلمان را ترک کرديد و به آمريکا رفتيد؟

پدرم فرصت‌های شغلی بهتری در آمريکا می‌ديد زيرا يک هنرمند بود. جنبش نئونازی هم عامل ديگری بود. مردم هرروز توسط آنها کشته می‌شدند. شرايط برای مهاجران، خصوصا ايرانی‌ها و ترک‌ها بسيار خطرناک بود.

آيا شما خودتان چيزی را تجربه کرديد؟

يک بار. اما فيزيکی نبود. به من گفته شد که به کشورم برگردم. شما اين جور چيزها را هميشه در اخبار می‌شنويد. مردم داشتند به خاطر آن هرروز کشته می‌شدند. روش آنها استفاده از كوكتول مولوتوف بود. بسيار خشن.

آيا يک جماعت قوی ايرانی در آلمان در آن زمان وجود داشت؟

جماعت ايرانی بزرگی در آلمان وجود داشت. اما خيلی متحد و منسجم نبود، برخلاف اينجا که تعداد زيادی نهاد ايرانی می‌بينيد.

پس از آن به کجا رفتيد؟

ما به مينياپوليس در آمريکا رفتيم. در آنجا تقريبا دو سال و نيم زندگی کرديم و سپس به تگزاس رفتيم و شش سال و نيم آنجا بوديم. در مينياپوليس من در مقطع راهنمايی تحصيل می‌کردم. هنگامی که به آمريکا آمديم، نمی‌توانستم به انگليسی صحبت کنم. به مرور با نگاه کردن به تلويزيون و گذران وقت با دوستان، زبان را ياد گرفتم. در تگزاس، دبيرستان را تمام کردم و به دانشگاه رفتم.

درباره ى تگزاس بگوييد. در ايران، وقتی راجع به تگزاس صحبت می‌شود، همه به بوش، گاو‌چران‌ها، و ... فکر می‌کنند. آيا واقعا آنجا اينچنين است؟

نه، بعضی از مناطق اينچنين است. شهری که من از آن می‌آيم، آستين، واقعا اينچنين نيست. بيشتر يک شهر هیپی است. يک شهر هنری است که موسيقی زنده از سراسر دنيا هر روز در آن اتفاق می‌افتد. آنها گه‌گاه اراذل (Rednecks) دارند، ولی مانند بعضی ديگر از شهرهای تگزاس مانند دالاس يا هوستن  نيست. دالاس خيلی با آستين فرق دارد. شهری بسيار سرمايه‌داری با تعداد زيادی شرکت‌های تجاری است. اگر بعد از ساعت 5 به مرکز شهر آستين برويد، هيچ‌کس آنجا نيست. تمام مرکز شهر شرکت‌های تجاری هستند و بنابراين کسی آنجا زندگی نمی‌کند. هيوستن شهر خيلی بزرگی است. و شهر خيلی کثيفی در آن ايالت است، مخصوصا از نظر آلودگی هوا.

آيا هيچ دوست ايرانی در تگزاس داشتيد؟

من فقط يک دوست ايرانی داشتم که در حقيقت نيمی ايرانی و نيمی اسپانیایی بود. او هميشه دوست خوبی بود. ايرانی‌های زيادی در آستين زندگی نمی‌کنند. آنها بيشتر در هوستن و دالاس هستند چرا که معمولا در کار تجارتند. نه، من دوستان ايرانی زيادی نداشتم. تمام دوستان من آمريکايی يا اسپانیایی بودند.

شما چگونه آلمان را ترک کرديد؟

ما دوستی در آلمان داشتيم که ما را به مينياپوليس برد. دوست ديگری هم ما را به تگزاس برد. مينياپوليس جای بسيار سردی است، سردتر از اينجا. به علاوه از نظر وضعيت هنري چندان قابل توجه نيست.  اما تگزاس شهر بسيار هنرى‌ترى  است. ممکن است با تورنتو قابل مقايسه نباشد، ولی آستين به هر جهت شهر بزرگی نيست.

آيا شما يک هويت ايرانی در تگزاس داشتيد؟ آيا مردم می‌دانستند که شما ايرانی هستيد؟

نه، مردم هميشه مرا با جهودها يا اسپانیایی‌ها اشتباه می‌گرفتند، بيشتر با اسپانیایی‌‌ها. اسپانیایی‌‌های زيادی آنجا وجود دارند. هيچ‌کس نمی‌توانست بگويد که من ايرانی هستم. من بايد به آنها می‌گفتم. وقتی به آنها می‌گفتم که ايرانی هستم، می‌پرسيدند که يعنى چه. آنها در جغرافی چندان خوب نيستند. گاهی اوقات هم افرادی هستند که در برابر مردم خاورميانه نژادپرست هستند، مخصوصا پس از يازده سپتامبر. بعد از يازده سپتامبر همه چيز متوجه ما شد. نگاه‌های بيشتری روی ما بود. مردم به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند: " هی، اين پسر عرب يا از چنين جايی است"  مخصوصا به خاطر پلاک اسمم. من کار می‌کردم و هنگام کار پلاک اسم کاملم را داشتم.  نام خانوادگی من جمال است، و بنابراين آنها فکر می‌کردند که من عرب هستم. من نگاه‌ها و چيزهای اينگونه‌‌ای را دريافت کردم. اما در مورد دوستانم، هيچ‌وقت در آنها نژادپرستی نديدم.

وضعيت مهاجرت شما در آمريکا چگونه بود؟ چه چيزی باعث شد که شما به کانادا بياييد؟

ما برای وضعيت پناهندگی در آمريکا هم از آلمان و هم از ايران تقاضا کرديم. در آلمان، ما مهاجر مقيم (‌Landed) بوديم. وقتی آنجا را ترک کرديم، آنها ما را خارج شده تلقی کردند و پرونده ما بسته شد. بنابراين ما نمی‌توانستيم به آلمان برگرديم و به همين دليل به کانادا آمديم. بعد از ۱۱ سپتامبر، حکومت آمريکا شروع کرد به خلاص شدن از دست تقاضاهای کارت سبز. آنها تقاضای ما را رد کردند. يک روز، ما نامه‌ای دريافت کرديم که می‌گفت بايد آمريکا را ترک کنيم. ما دو انتخاب داشتيم، مکزيک يا کانادا. مکزيک بيشتر اسپانیایی‌ بود، و بنابراين به اينجا آمديم. ما نه سال در آمريکا بوديم و اصلا انتظار نداشتيم که اين اتفاق برايمان بيفتد. مثل يک شوخی بود. وقتی من ابتدا نامه را ديدم، آن را جدی نگرفتم، چون فکر کردم که يک اشتباه است. ما سپس تلاش کرديم که دوباره تقاضای تجديد نظر کنيم، اما آن هم رد شد. آنها کمتر از يک ماه به ما فرصت دادند که آمريکا را ترک کنيم، که اصلا کافی نبود. ما بايد خانه‌مان را می‌فروختيم و کلی کار ديگر. در نهايت، مجبور شديم که کمی بيشتر بمانيم.

آيا می‌دانيد که چه اتفاقی برای بقيه ايرانی‌ها افتاد؟ بعضی از آنها حتی زندانی شدند.

فقط ايرانی‌ها نبودند. عرب‌ها هم بودند، و حتی افرادی با نام خانوادگی عربی. من داستان‌هايی مانند ماجرای يک استاد دانشگاه ‌UCLA را شنيدم. او در مقابل دانشجويان دستگير شد، به خاطر مشکل احمقانه‌ای در نام خانوادگی‌اش. مردم به غلط متهم به ارتباط با تروريسم می‌شدند. از جماعت ما در تگزاس، فقط ما بوديم که با اين مساله مواجه شديم. قبل از ترک آنجا، يک مهمانی بزرگ خداحافظی داشتيم. پدرم يک کنسرت بزرگ در يک مکان محلی داشت. جالب بود، اما در عين حال کمی ناراحت‌کننده. وقتی در جايی برای مدت طولانی زندگی می‌کنی، ديگر بخشی از جماعت آنجا هستی. بعد به ما گفتند که ما نمی‌توانيم بمانيم، به خاطر نام خانوادگيمان! پدرم دوستی در کانادا داشت و او توصيه کرد که به اينجا بياييم. کانادا يکی از بهترين کشورهای جهان است. اما از لحاظ جغرافيايی، اينجا بسيار سرد است. اما، شايعه‌سازی زيادی در رسانه‌های عمومی وجود ندارد، و اين خوب است. تفاوت زيادی وجود دارد اگر شما اخبار کانادايی يا آمريکايی را گوش کنيد. در اخبار آمريکايی، آنها تلاش می‌کنند که بگويند آمريکا يک قهرمان است، تا بتوانند هر‌آنچه که در عراق انجام می‌دهند و کارهای مشابه آن را توجيه کنند. هنگامی که ما به کانادا آمديم، ارتباطات ما با آمريکا کاملا مهر و موم و بسته شد. ما ديگر کاری با آمريکا نداشتيم و بنابراين مساله بين ايران و کانادا بود. ما يک دادگاه حدود ۴ هفته پيش داشتيم و پيروز شديم. ما اکنون پناهنده مقيم هستيم. چهار هفته قبل، ما هيچ‌چيز نبوديم و هيچ وضعيتی نداشتيم. آنها می‌توانستند ما را به ايران برگردانند. اين وضعيت خطرناکی برای ما بود. فکر کنم اکنون بايد حدود ۵ سال صبر کنيم تا شهروند اينجا شويم. ما اکنون در انتظار تقاضانامه ‌هستيم. من واقعا می‌خواهم به دانشگاه بروم. بايد صبر کنم تا آن برگه اقامت را بگيرم و اين يک سال ديگر طول می‌کشد. بنابراين من ۲۲ ساله خواهم بود وقتی که دانشگاه را واقعا شروع می‌کنم.

آيا شما می‌توانيد اکنون به آمريکا سفر کنيد؟

نه، من بايد منتظر آن برگه ى اقامت باشم. من حتما زمانی که بتوانم به آمريکا سفر خواهم کرد. می‌خواهم به ايران هم بروم. از دو سالگی تاکنون آنجا نبوده‌ام. من ايرانی‌های زيادی را اينجا ديدم. اينجا دوستان ايرانی بيشتری دارم تا در تگزاس. آنها هميشه می‌گويند که من بايد به ايران بروم. آنها می‌گويند که ايران جای خوبی است و آن طور نيست که رسانه‌ها می‌گويند. البته مشکلات خودش را هم دارد. اما هر حکومتی مشکلات خودش را دارد. من ايرانی هستم و حتما بايد کشورم را ببينم.

اگر اجازه داشتيد که به آمريکا برگرديد، آيا برمی‌گشتيد؟

يک راست به آمريکا می‌رفتم! همه دوستانم آنجا هستند. به علاوه، تگزاس خيلی گرم‌تر است. اما اگر بخواهم منصف باشم، چيزی که در مورد کانادا خيلی دوست دارم اين است که خيلی متنوع است. در تگزاس، مردم يا سفيدپوست هستند يا اسپانیایی. هروقت همه ى آن برگه‌ها را بگيرم، اول به تگزاس می‌روم، بعد به ايران و بعد به آلمان. من چند دوست قديمی در آلمان دارم، اگر هنوز مرا به خاطر داشته باشند. نه اين که احساس کنم که به آنها يا حتی ايران تعلق دارم. راستش را بخواهيد من نمی‌دانم که به کجا تعلق دارم.

ايرانی‌های اينجا را چگونه می‌بينی؟

عالی. آنها مردم خيلی خوب و اجتماعی هستند. من ايرانی‌های زيادی را در تگزاس می‌شناختم، اما هم سن من نبودند. آنها هم سن پدر و مادر من بودند. اکنون اينجا ايرانی‌های زيادی را می‌شناسم که هم سن و سال من هستند. ما با هم به بار و كلاب می‌رويم و اوقات خوشی را می‌گذرانيم.

فرهنگ ايرانی در کانادا چقدر با آمريکا متفاوت است؟

در بعضی مسايل محيط جدی‌تری است. حالا اينجا اينجوری است و من هيچ اعتراضی به آن ندارم. آن قدرها هم متفاوت نيست، اگر درست به آن فکر کنيد.

آيا هيچ وقت اتفاق افتاده که به خودت بگويی چرا آنها اين يا آن کار را می‌کنند؟

بله، مواردی وجود دارد. خوب، مخصوصا وقتی به قرارگذاشتن (dating) می‌رسد. من حدس می‌زنم که قرارگذاشتن چيز پذيرفته شده‌ای در فرهنگ ايرانی نيست، مثل دست يکديگر را در انظار عمومی گرفتن. اما در فرهنگی که من در آن بزرگ شده‌ام، مردم از سن ۱۵ يا ۱۶ سالگی روابط جنسی دارند. وقتی به پس از کودکی می‌رسد، آن قدرها هم متفاوت نيست. اما اگر به ايرانی‌های هم سن من نگاه کنيد، آنها نسبت به زندگی خيلی جدی‌ترند. آنها می‌خواهند تجارت کنند يا پزشک شوند. اين دقيقا آن جيزی نيست که به آن عادت دارم. من عادت دارم که کاری را بکنم که خودم می‌خواهم انجام دهم، نه آنچه که پدر و مادرم و هم تيپ‌هايم می‌خواهند. من می‌خواهم که نسبت به دانشگاه جدی باشم، اما همچنين می‌خواهم که از زندگيم لذت ببرم. من نمی‌خواهم که در اتاقم بنشينم و فقط درس بخوانم. در مورد مهمانی‌های ايرانی، آنها مهمانی‌های بيشتری از آمريکايی‌ها دارند. من به اين کلاب ايرانی در مرکز شهر رفتم. آنها عالی بودند، يک شب خوب. آنها واقعا دوست دارند که برقصند. همان‌طور که گفتم، تفاوت‌های بيشتری وجود دارند، مخصوصا هنگام قرارگذاشتن. آمريکايی‌ها واقعا اهميت نمی‌دهند که بقيه مردم درباره‌اش چه فکر می‌کنند. آنها در اين موارد بيشتر آزادی‌خواه هستند. نکته ديگر اين است که ايرانی‌ها نمی‌خواهند محبت را در انظار عمومی نشان دهند. در مهمانی‌ها، آنها واقعا نشان نمی‌دهند که يکديگر را دوست دارند. بيشتر زنان ايرانی تا هنگام ازدواج صبر می‌کنند تا يک تماس واقعی با جنس مخالف داشته باشند. اين چيزی نيست که من به آن عادت دارم. اما مساله ى مهمی نيست. يک اعصاب‌خردی کوچک است. همچنين در مورد مردان ايرانی، به نظر من، آنها خيلی خشن هستند. آنها فکر می‌کنند که هرچه می‌گويند درست است. آنها بسيار به خود مطمئن هستند. اين چيزی است که من واقعا دوست ندارم. من حدس می‌زنم که کل مردان خاورميانه اين‌گونه هستند. اما نمی‌گويم همه چون معمولا منجر به کليشه‌سازی می‌شود. در مورد قرارگذاشتن، شما با يک نفر قرار می‌گذاريد، دوست نداريد، با کس ديگری قرار می‌گذاريد. ايرانی‌ها بسيار ايرادگير هستند.  ايرادگير هستند که يک نفر را که واقعا دوست دارند پيدا کنند، و سپس با او ادامه دهند.

وقتی در آلمان و تگزاس بودم، واقعا چيزی راجع به فرهنگ ايرانی نمی‌دانستم. اصلا نمی‌توانستم به زبان فارسی صحبت کنم. وقتی به آمريکا آمدم هم چيز زيادی نمی‌دانستم. از وقتی به کانادا آمده‌ام، زمان بيشتری را با خانواده و دوستان ايرانی می‌گذرانم و دوباره دارم زبان فارسی را ياد می‌گيرم. اميدوارم که بدون هيچ لهجه‌ای بتوانم به طور روان صحبت کنم. وقتی جلوی دوستان ايرانی‌ام به فارسی صحبت می‌کنم، لهجه‌ دارم و مسخره به نظر می‌آيد.

آيا می‌توانيد فارسی را بخوانيد و بنويسيد؟

من داشتم نوشتن را ياد می‌گرفتم. اما برای مدتی متوقفش کردم. خيلی مشغول کار هستم. در مقايسه با انگليسی، خيلی مشکل است. تقريبا همه دوستانم اينجا ايرانی هستند. هنوز هيچ دوست کانادايی ندارم. که البته خوب است. دارم زبان را ياد می‌گيرم. خيلی خجالت‌آور است اگر اهل يک کشور باشيد و زبان و فرهنگش را ندانيد. پدر و مادرم در خانه فارسی صحبت می‌کنند. بنابراين تقريبا فارسی را کامل می‌فهمم، منظورم فارسی محاوره‌ای است. وقتی پدر و مادرم به فارسی با من صحبت می‌کنند، سعی می‌کنم که به فارسی جواب دهم. اما عمدتا به آلمانی جواب می‌دهم. گاهی انگليسی و گاهی فارسی هم می‌پرانم، يک چند فرهنگی بزرگ. برادرانم هميشه به انگليسی جواب می‌دهند. آنها دارند همه ى زبان های ديگر را فراموش می‌کنند. اين خيلی ناراحت‌کننده است. من سه برادر دارم و من تنها کسی هستم که به آلمانی جواب می‌دهم. فکر کنم من علاقه ى بيشتری از برادرانم دارم که زبان فارسی را ياد بگيرم و فرهنگش را درک کنم.

به نظر می‌رسد که شما برای سال‌ها ارتباط زيادی با ايرانی‌ها نداشته‌ايد و حالا داريد بر‌می‌گرديد.

بله. در تورنتو، من تعداد زيادی دوست ايرانی دارم و بايد با آنها به فارسی حرف بزنم. در آمريکا، من واقعا اين قدر سر و کار نداشتم. من واقعا به فرهنگ اهميتی نمی‌دادم. اکنون که اينجا هستم، فکر می‌کنم که يک ايرانی هستم و بايد بدانم که از کجا می‌آيم. اما دوباره می‌گويم من فکر نمی‌کنم که کاملا ايرانی هستم. من نيمی آمريکايی، نيمی ايرانی، و نيمی آلمانی هستم! وقتی بحث خون باشد، البته که ايرانی هستم. اما آن مهم نيست. آنچه مهم است اين است که چگونه احساس می‌کنيد و فرهنگتان از کجا می‌آيد. فرهنگ من بيشتر از آلمان و آمريکا است. فکر کنم که ترکيبی از همه ى آنها هستم.

وقتی که در تگزاس بودم جامعه‌شناسی و جرم‌شناسی می‌خواندم . من می‌خواهم آن را اينجا ادامه دهم. می‌خواهم به دانشگاه يورک يا تورنتو بروم. شنيده‌ام که يورک در جامعه‌شناسی قوی‌تر است.

به موسيقی ايرانی هم گوش می‌دهيد؟

نه. نه واقعا. می‌توانم چند موسيقی ايرانی قديم را تحمل کنم، چند موسيقی سنتی واقعا قديمی. در مورد موسيقی پاپ ايرانی، واقعا دوستش ندارم. حدس می‌زنم خيلی پوشالی است. هميشه راجع به عشق است. همچنين خيلی يک‌نواخت است و چندان متنوع نيست. گوگوش خواننده ى محبوب من نيست. اگر در يک کلوپ رقص هستيد، احتمالا خوب است که موسيقی پاپ ايرانی بشنويد. اما برای وقتی که در خانه نشسته‌ام و سعی می‌کنم که فکر کنم، خوب نيست. سازهای ايرانی به نظرم خيلی جالب هستند. سه‌تار و سنتور خيلی زيبا هستند. پدرم واقعا در اجتماع تگزاس آدم بزرگی بود. او يکی از تنها موسيقی‌دان‌های ايرانی در تگزاس بود. او در فستيوال‌های موسيقی که در آن تنها ايرانی بود، می‌نواخت. مجلات درباره ى او به خوبی نقد کردند. اميدوارم که اين کار را در اينجا هم بتواند انجام دهد.  



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive