GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Jun 1, 2005

Issue 20


 رضا سیروان

"ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز؟"

                                            - بیدل -
نسبت دوری دارم با خودم
با تاریکی
که شکل جوانی ظلمت است
و از تمام کلماتی که دروغ می‌گویند بیزارم

بستگی دارم به بادها
به سنگ‌ها بستگی دارم
که در خاطراتم سنگینی می‌کنند
و تو را که می‌بینم
فواره‌ی آتش می‌شوم

سنگ‌ها سنگ نبودند
وقتی به سمتم پرتاب شدی
بادها نبودند!
تو در اخمی ‌بادخیز، دختری
و این همان وزشی است که عاشقم می‌کند

قصه این است
اما این حرف‌ها مرا نمی‌گویند
من هم مرز مرداد و مهرم
دهم ماهی مرا به دنیا آورد
که تمشک‌های سیاه در آن می‌پوسند
طوری که انگار هرگز نبوده‌اند
بیست قدم که بردارم به مهر می‌رسم
به جفتی چشم تمام
که در پاییز پس‌اندازم کرده است
به قامت زنی دورادور
که در روزی ابری
خط‌های صورتش را در باد
وا داده بود،
من نگاهش کردم
- پس چرا به یادش نمی‌آورم؟ -
من نگاهش کردم و
هیچ ندیدم
انگار تماشایش را از همان اول
زاویه‌ای بی‌حجم و فراموش می‌ربود
من چشم گذاشتم و
چیزی ندیدم
تنها لحظه‌هایی سیاه
پشت پلکم می‌وزید
که ثانیه‌های ساعات مرگم بود.

می‌نویسم که به یاد بیاورم
چشم‌ها را
شکل دهانش را و
گونه‌ها را

این حرف‌ها مرا نمی‌گویند
کسی تمام افعالم را دزدیده
حالا هرچه می‌کنم
انگار هیچ نکرده‌ام
هر چه می‌نویسم!
کسی تمام کلماتم را به خاموشی نخستینی تبعید کرده
همان که مرا از من در می‌آورد و
او را تو می‌کند:
تو
حضور تو هولناکی گلوله‌ای است
که از پشت سر شلیک می‌شود
کمانه‌ی لبخندی که از دوزخ می‌رسد و
قلبم را سوراخ می‌کند
در دقت مرگ‌وار اصابت
چیزی به هدف می‌خورد
گلوله به چیزی بر می‌خورد
این جا پیوندی ناشناس در کار است
روز از تنفس تو آغشته می‌شود به درد
بازدمت به جانب اندوهی تیز سمت می‌گیرد
حالا
نادانی است که مد می‌کند
من نمی‌شناسم تو را
اما می‌دانم
داری به کشتن می‌دهی مرا
داری به مرگ و
هیچ نمی‌دانم من!
تمام حدس‌ها به بیراهه می‌روند
به مسیری که ختمش
شروع دیگری را بالا می‌آورد!

* * *

زمان هیچ مسافری نمی‌خواهد
عقربه‌ها بر ساعاتی زهر آلود مکث می‌کنند
تکان نمی‌خورند
عقربه‌ای عاصی
از صفحه‌اش می‌گریزد
پیش می‌آید و نوکش را در مغزم فرو می‌کند

تشنه می‌شوم
به آشپزخانه می‌روم
که روی عطش آب بیاورم
چاقوها خواب خون مرا می‌بینند
خونی که بر جدار رگ‌هایش
حروف نام تو را بریده‌اند
چاقوها خواب خون مرا می‌بینند
تمام پنجره‌ها را باز می‌کنم
تمام!
پرندگان سراسیمه به سمتم می‌آیند
بر سینه‌ام نوک می‌زنند و
مخفیانه‌ی قلبم را می‌جویند

باید تمام قد کتمان کنم و
عاشق مخفی تو باشم
من لبانی باکره از سکوتم و
از تو تنها با هیچ‌کس تنهایی‌ام گفتن دارم
به هیچکس نمی‌گویم
نه!
نمی‌گویم!

افسوس!
افشا شد
چیزی افشا شد
نگفتن را به گفتن گفته‌ام
حالا کتمانم گریخته و
رازم به سطر آمده
به چهار میخم کنید
تازیانه‌ام بزنید
طوری حلق‌آویزم کنید
که حلقه‌ی دارم به گرهی کور بدل شود
تیر بارانم کنید و
مرگم را در باران کنید
که خیس‌تر خلاص شوم
برای تلفظ خاموشی واژه آورده‌ام
افسوس!

* * *

تقدیر من این است!
اسب‌های زیادی در سرنوشت من شیهه می‌کشند
این حرف‌ها مرا نمی‌گویند
با این زبان مه‌دار،
فقط می‌شود از روزهای رفته حرف زد،
از سوسوی لبخندی که دیگر
لب‌های تو را نمی‌یابد
از سایه‌ای که در آفتاب ظهر بلعیده می‌شود
و دیگر هرگز بر زمین نمی‌افتد
از هیچ‌کس که منم
اسبی دوان و بی‌جانب
باید بدوم
باید به ثانیه‌ای برگردم
که آکنده‌ی عطرهای بی نام و آبشارهای نامرئی است
اما نه!
باید می‌دویدم
فعل‌های گذشته غمگین‌ترند
کسی که از رد پایش جا می‌ماند
باید می‌دوید و
به خودش می‌رسید،
من دویده‌ام
و به هیچ کجا رسیده‌ام
همان جایی که دیگر زمینی زیر پایم نیست
روی این گور بزرگ خاک بریزید
هیچ مرده‌ای
اولش نمی‌داند که مرده است
چند روزی در نوسانی مرطوب دوران می‌کند
بعد به خاطر می‌آورد
که تنش را تعطیل کرده‌اند
مرگ است دیگر
که فرمان می‌دهد
پیش می‌راند به سوی هیچی دقیق
ما در نمی‌یابیم
در نمی‌یابیم ما
هیچی دقیق
به حافظه‌ام حمله کرده است
فراموشی یاخته‌ها را می‌دراند
دارم تمام می‌شوم و
تو نمی‌بینی!
پلک بگذار
حالا چشمت را باز کن
در سیاهی چشمانم
می‌بینی؟
دیدنم را می‌بینی؟
می‌شنوی که این حرف‌ها چگونه مرا نمی‌گویند!

دنبال کلماتی چراغانم
که از چارمیخ این ضلع مایوس
رهایم کنند
کلماتی که به محض تاریکی تابانند
مثل چشمی ‌تنها
در حدقه‌ی ظلمت
چشمی‌که یک تماشا بیشتر ندارد
تنها ابعاد مخفی پیکر تو رخصت دارند
که در حدود این رویت
به دیدن بیایند
چه می‌گویم
تمام این‌ها خیالات است
من مرده‌ام که مرده‌ام
تو اما هنوز
همان زن دورادوری
که شبی انحنای کمرگاهش را
بر قوس شبانه‌ی شاخه‌های بید
جا می‌گذارد
اندامش را در گیر و دار معاشقه‌ای ناتمام
فراموش می‌کند
و ناگهان به یاد می‌آورد
که باید به دیدارم بیاید

پیشگویی می‌کنم
که بیاید!
می‌کنم
که بیایی
پیشگویی می‌کنم
در قعر لبخندت حبس باشم و
کلمات گمشده را به یاد بیاورم
پیشگویی می‌کنم
در شیب پیشانی‌ات مرده باشم

حالا
انکار می‌کنم
تمنا می‌کنم:
به ملاقاتم بیا
بی چشمان و لب و خنده‌ات
بی تمام جمله‌های گفتنی
بی سکوت
به ملاقاتم بیا
بی به ملاقاتم بیا!



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive