Issue 20
الهام ذوالقدر
دانشجوی فیزیک، دانشگاه تورنتو
برای چندمین بار گوشه به گوشهی اتاق نُه متری را میگردم. جیب شلوارها، کت و کاپشن، تک تک قفسهی کتابها و زیر بالش را هم. وسایل کیف مدرسه را به روی تخت میریزم و به روی ورقهها و کلاسورها با فشار دست میکشم تا از نبودنش در میان انبوه کاغذها مطمئن شوم. از اتاق که نا امید میشوم یخچال و جایخی، درون کیسهی سیبزمینی و پیاز، درون جعبهی دستمال کاغذی، تمام کابینتها و حتی درون سطل آشغال را هم میگردم. نیست. نمیدانم برای چندمین بار است که به دنبال کلیدم میگردم. کلافه از نیافتن به روی صندلیِ آشپزخانه مینشینم و سعی میکنم به یاد بیاورم که آخرین بار که وارد خوابگاه شدم کلید را کجا رها کردم.
از راهروی بیرون بوی غذا میآید. روزهای قبل ، در این ساعت از روز، بوی غذای من هم راهرو را پر میکرد. آشپزی را از سن کم یاد گرفتهام و حالا دیگر درست کردن غذا جزء معدود سرگرمیهای روزانهام به حساب میآید. گاه میشود پس از درست کردن غذا متوجه میشوم که حتی ذرهای اشتها به خوردن ندارم. غذا را درون ظرف پلاستیکی درداری میریزم و به زور درون یخچال بسیار کوچک و پر از ظرفهای پلاستیکیِ دردار جای میدهم.
پیشانیم را به پنجرهی آشپزخانه میچسبانم. از تماس پیشانیم با شیشه بخار گرفتگی شکل میگیرد. هوای بیرون سرد است، مانند همیشه. آنقدر هم از سرمای تورنتو بدم نمیآید. فاصلهی دانشگاه تا خوابگاه صورتم را به درون یقهی کاپشنم فرو میبرم و فکر میکنم. درست مانند آن روزها که به دبستان شهدای گمنام میرفتم. مادرم گفته بود در راه مدرسه با کسی صحبت نکنم، سرم را بیاندازم پایین و سریع به مدرسه یا خانه بروم. من هم در راه با کسی صحبت نمیکردم. سرم را پایین میانداختم و آهسته مسیر را طی میکردم و فکر میکردم. درسها زیادی آسان بودند، فکر کردن بهشان حوصلهام را سر میبرد. چند روز اول به اسم مدرسه فکر کردم. معنیِ گمنام را در کتاب فارسی یاد گرفته بودم. معنی شهید را هم از پیش میدانستم. پسر همسایهی مادربزرگم در جنگ شهید شد و اسمش را به روی پلاکی سرِ کوچه آویزان کردند، «کوچهی شهید مجتبی زارع».
ماشینها، مانند پسر بچههای سر تراشیده در اول سال تحصیلی، در صفهای منظم پشت سر هم راه میروند. میایستند. راهنما میزنند و میپیچند. تماشای ماشینها در تورنتو هیچ لطفی ندارد. نه ماشینی جلوی ماشینِ دیگری میپیچد. نه کسی بوق میزند. نه کسی مسافر سوار و پیاده میکند و نه مسافری سر گرانیِ کرایه با راننده چانه میزند.
از آن روز که خانم اسدی به کلاسمان آمد. دیگر هر روز و هر شب موضوعی برای فکر کردن داشتم. خانم اسدی از آدمها و وظایف آنها در این دنیا میگفت. از فانی بودن این دنیا، از بهشت، از جهنم و از گناه. هر روز صبح در راه رفتن به مدرسه به خودم یادآوری میکردم «نکند پوست لبت را بکنی، نکند دروغ گندهای به بغل دستیات بگویی، نکند مدادت را بدون آنکه لازم باشد بتراشی، نکند، نکند، نکند ...». هر روز ظهر آهستهتر از صبح مسیر برگشت را طی میکردم و گناهان آن روز را میشمردم. چرا به بغل دستیام گفته بودم که دیشب هنگام شام سه تا نوشابه خوردهام؟ چرا هنگام گوش دادن به درس ریاضی متوجه کندن لبهایم نشده بودم؟ به خانه که میرسیدم، ناهار خورده و نخورده ضبط صوت را به اتاق میبردم و یکی از معدود نوارهایی که پدرم اجازه گوش دادنشان را به من داده بود و اکثرا فرانسوی بودند را گوش میکردم. مرد به زبانی که نمیدانستم میخواند و من به بدبختیهایم فکر میکردم. به اینکه صدای مرد فرانسوی را دوست داشتم، به اینکه در دلم خدا خدا میکردم که علی، پسر همسایهمان که موهایش رَپی بود، عصر به کوچه بیاید و دوچرخه بازی کند. میدانستم که تابستان دوباره هنگامی که فرزاد و فرهاد، پسر عمههایم، از بندرعباس بیایند، از صبح تا شب خانه بازی میکنیم و ادای ویدئوهای مدرن تاکینگ را بازی میکنیم، بدون آنکه روسری به سرم کنم. دیگر چه فرقی داشت، من که جایم ته جهنم بود. با صدای اذان مغرب ،که اکثرا میان برنامهی کودک پخش میشد، تنم میلرزید. نور اتاق چشمم را میزد. هر چه سعی میکردم سر خودم را به چیزی گرم کنم، ترس از وجودم نمیرفت. به اتاق تاریکم میرفتم. خیره به جایی میشدم که میدانستم شوفاژ قرار دارد. مینشستم درست روبهروی شوفاژ. انگشتهای دست و پایم را میان پرههای نیمه داغ شوفاژ قرار میدادم، چشمهایم را میبستم و سوزشِ خفیفِ انگشتان را حس میکردم و میشمردم. یک، دو، سه، چهار، ... به صد نرسیده طاقتم تمام میشد.
بخارگرفتگی روی شیشه بزرگتر شده است. چراغهای راهنمایی به نظم سبز، زرد و قرمز میشوند. دندانهایم با حرص و بی نظم، پوست داخل لب و لپهایم را میجوند. بوی غذا، مانند ماری که هر لحظه تعداد سرهایش بیشتر میشود، دورم را گرفته و به تهوع میاندازتم. حتما بوی مرغ است. مرغی که شسته و سفید، داخل بسته بندی زیبا، از مغازهی گرانفروش روبهروی خوابگاه خریداری شده است. مرغی که با هورمون تغذیه شده و از زور رشد نامناسب توانِ ایستادن به روی پا را ندارد. مرغی که شاید قبل از سربریدن توسط گیوتینهای مکانیکی سیراب نشده و یا شاید از اول کور به دنیا آمده. مرغی که شاید هنگام قفس کردنش به دیوار کوبیده شده و لگدمال شده. به دستشویی میدوم. در آینهی دستشویی نه من چشمانم را شناسایی میکنم، نه چشمانم من را. چشمانم اگر من را میشناختند، هنگام تماشای ویدئوی مرغها، خودشان را میبستند.
به اتاقم برمیگردم. کلیدم پشت در اتاق به قفل آویزان است. دست به شوفاژ میکشم. ولرم است.