Issue 20
حمیدرضا زندی
قلم توتم* من نیست، من توتم ندارم، توگویی نسل من توتم ندارد و ازین نداشتن، هیچ رنجی مارا بر دل نیست .ما توتمهامان را با لبخندی عوض کردهایم، حتی اگر آن لبخند از آن ِ دشمنمان باشد، ما توتمهامان را با عزیزانمان که شاید بهپاسداشت توتمی تن به خاک تیره سپردند، در همان خاک فرو هشتهایم. قلم دردست من انگار که هیچ رسالتی بردوش ندارد، وامدار هیچ نام و مرامی نیست، آزاد است، میچرخد، میرقصد، مشاطهگری میکند: گیسوی حرفهای دلم را تاب میدهد، باغچهی دلم را آب میدهد.
گاهی در دستهایم سخت و نافرمان میشود، همان وقتها که فرماندهی او دل نیست، بلکه ذهن شوریدهایست که میخواهد خیال باطلی را بر سپیدی کاغذ حک کند ؛ و گاهی در دستم مانند موم میشود، رام میشود، چون اسبی سپید و راهوار، چون معشوقهای که سر بر زانویم نهاده باشد و گیسویش در دستانم به سویی که بخواهم تاب بخورد .
قلم توتم من نیست که اندیشهی بیماری را بر سرم بکوبد؛ قلم مونس من است، مونس غمها و شادیها، مونس روزهای سپید و شامهای سیاه، گویی خود من است : گاهی شاد، گاهی غمبار، گاهی رام، گاهی سرکش؛ عاشق است و دل نمیبندد، مسافر است و راهی نمیپوید، غریب است و دیاری نمیجوید. آزاد است چون خیال من: به هرجا بخواهد پر میکشد، به پای او هیچ بندی تاب نمیآورد، هیچ دیواری، هرچه بلند، خورشید را و آسمان آبی را و شبهای مهتابی را از او نمیتواند ستاند. راه او بسته نمیشود، پای او خسته نمیشود، به ریش هرچه هست میخندد، خندهاش خوش است؛ برای آنچه نیست میگرید، گریهاش خوشتر.
لعنت بر این کیبورد که احساس را فلج میکند، لعنت بر این قوطی جادویی رایانه، که فرزند ذهن و احساس را علیل میزاید. من این جعبهی بیاحساس رادوست ندارم و عقد من با او از سر اجبار است، من قلمم را دوست دارم و نوشتنم را با همین قلم سرمیکنم، حتی معماریهایم را با همین قلم خلق می کنم ، حاصلش: خانهای که کودکی در آن زاده شود بیهراس ویرانی و حیاطی که در آن بازی کند، قد بکشد، عاشق شود و نام معشوقش را دزدانه بر دیوار آن حک کند، و شاید مرا یاد آرد که روزی طرح آن دیوار را با همین قلم بر سپیدی کاغذ درانداختهام، با همین قلمی که مونس من است، مونس ماست، اما توتم ما نیست.
* شریعتی : هرکی را توتمیست و توتم من قلم من است.