GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Mar 1, 2004

Issue 5


 خشایار مرتضوی
 تورنتو


یک:
شمعِِِِِِ روی ميز، احاطه شده ميان ديوار استوانه‌ای از پارافين قرمز تيره، نارنجی می‌سوزد. بالای ميز تخته‌ای به ديوار پيچ شده است، روی تخته در انتهای تاريک آن، ماهی بر سطح آب و هوا  لب می‌زند. بايد ماهی بزرگی باشد كه اكسيژن ظرف بلوری كفافش را نمی‌دهد. زير تخته، بالای شمع لكه‌ی سياه گردی است. سرم را كه بلند می‌كنم لكه به زحمت ديده می‌شود. ميان لباس‌ها زيرپوشم را پيدا می‌كنم، دقت می‌كنم كه برعكس نپوشم. تخت و ملافه‌هايی كه گل‌های آفتاب‌گردان بزرگ دارد؛ پيچيده در گل‌ها، نگاهم نمی‌كند. در را می‌بندم. راهرو پراز بوهای غريبه و كفش‌های رها شده پشت درِ اتاق‌هاست. آسانسورِ كند، درهای چوبی، پله‌های سيمانی، خيابان كه مه زده است. پنج چراغ شناور در مه را می‌شمارم. از بغل گداي ديوانه‌ای رد می‌شوم. دستم روي نرده‌های نمناک كنار پله‌ها  سر می‌خورد. رديف پله‌های كوچک و بی‌شمار، من را درست كنار سوراخ، در امتداد ديوارهای روشن از نورهای آبی پياده می‌كنند. حضور سوراخ در سايه‌ی زباله‌دانِ بزرگی، محل تلاقی ديوار و پله، قطعی است.

دو:
تالا متولدِ سرزمين سردِ دوردستی است. اين جا هم زمستان‌ها حسابی يخ بندان می‌شود. لكه‌ی سياه كوچک بود كه بی‌مقدمه شبی در گوشم گفت شش روشِ اثبات شده برای خودكشی بی‌درد ابداع كرده است. از داروها و سم‌ها سررشته دارد. می‌تواند موش سفيد زرنگی را  چند دقيقه‌ای ناكار كند. موش راحت می‌ميرد، دست كم از نظر تالا.
وقتی قطار به سرعت از تونلی به روشنايی ايستگاه وارد می‌شود، وسوسه‌ی عبور از خط زرد درست قبل از رسيدن قطار آزارش می‌دهد. دستش را می‌گيرم. تكيه كرده آرام نجوا می‌كند، مردنِ شلوغي مي‌شود. تالا شلوغی و سرما را دوست ندارد. غير از اين دوست ندارد تالا صدايش كنم. اسم كاملش ناتالياست.

سه:    
چهار انگشت ِ آخر من با هم از ورودی تيره‌اش رد نمی‌شود. ردِ خشكيده‌ای، مخلوط گيريس و لجن از زير سوراخ شروع می‌شود. روی كاشی‌های ديوار و كف موزاييكی تا خط زرد پلاستيكی احتياط پيچ می‌خورد؛ انتهای آن جايی ميان فلز ريل‌ها، كاغذ پاره‌های رنگارنگ، روزنامه‌های سرگردان و آدامس سفيد جويده‌ای گم می‌شود.

بايد شب از نيمه گذشته باشد، من تنها از پله‌ها پايين بيايم. ساكت چند قدم دورتر بايستم. به سوراخ خيره شوم تا سر كوچک سياهش از ميان تاريكی پيدا شود. با چشم‌های سياهِ براقش نگاهم كند. دست‌های سياهش را به هم بمالد. دم باريک و سياهش را بجنباند؛ رد سياه را تا روی ريل‌ها بگيرد؛ لرزشِ دوردستِ قطار را حس كند و دوان دوان به سوراخش برگردد. چند دقيقه بعد آخرين قطار شب، مسافر خواب‌زده‌اش را سوار می‌كند.

آخر:
رقصيديم. نيمه مست از پله‌های سيمانی بالا رفتيم. درهای چوبی را برای هم باز كرديم. كلمات ناتمام كنده شده روی ديوار آسانسور را خوانديم. عكس‌های يک آلبوم قديمی را تماشا كرديم. آفتاب‌گردان‌ها را مچاله كرديم. به صدای لب زدن ماهی گوش داديم. از شمع و لكه‌ی دودزده‌اش خنده‌‌مان گرفت. لمس كرديم. بو كشيديم و گذاشتيم تا ماهی با ساعت اتاق بازی كند. موقع رفتن نگاهم كرد كه يعنی نروم. بلند شد، شمع را خاموش كرد.

من دوباره در راهروی غريبه و خيابان مه آلود بودم. موش آمد از خط زرد گذشت. ميان ريل‌ها دويد. روی ريل ماند تا من كند شدن تدريجی مسافران و شتاب فزاينده‌شان را تماشا كنم. عبور آخرين قطار. روی ريل‌های خالی اثری از موش نبود. به نظرم جيرجير گنگی از ظلمات سوراخ شنيده می‌شد. پله ها را دو تا يكی كردم. خيابان مه زده، چراغ های شناور.  



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive