Issue 5
یاسر کراچیان
دانشجوی رشتهی فیزیک دانشگاه تورنتو
معمولا این مسعود بهنود است که با بقیه مصاحبه میکند. این بار ما قاصدکیها بودیم که با او مصاحبه میکردیم. در یک بعدازظهر یکشنبه در کافینت یک کتابفروشی قرار گذاشتیم. از او خواستیم از خاطرات روزنامهنگاریش بگوید و او هم با روی گشاده پذیرفت. گفتوگو آنقدر روان بود که بدون سوالهای ما هم بهجلو میرفت. مصاحبه چهار ساعت به طول انجامید. شاید اگر آقای بهنود نباید آن شب برای شام به خانهی عمید نایینی، سردبیر پیامامروز میرفت تا نیمهشب همچنان برای ما از آن دورانها تعریف میکرد. بخش اول گفتوگو را در پایین میخوانید. بخش بعدی در شمارهی بعد منتشر خواهد شد.
از تولد تا دانشگاه
از مجلهی روشنفکر تا روزنامهی آیندگان
کار در رادیو و تلویزیون
اعتصاب روزنامهها و دیدار با دکتر بهشتی
توقیف آیندگان
سالهای اول انقلاب تا انتشار آدینه
قتلهای زنجیرهای
پیامامروز
از تولد تا دانشگاه
- آقای بهنود، میدانیم در ۲۸ مرداد ۲۵ به دنیا آمدهاید. از دورهی جوانی و تحصیلاتتان برایمان بگویید.
در تهران به دنیا آمدم. پدرم اهل انزلی بود. هیچوقت بندر انزلی نرفتم تا ۱۶ سالگی. دبیرستان تهران رفتم، بچهی فیروز بهرام و اخراجی البرز.
- چرا اخراج شدید؟
شیطانی میکردم. روزنامهنویسی و این کارها میکردم. دنبال این کارها بودم. این کارها را دبیرستان تحمل نمیکرد. زمان ما سیکل بود. از کلاس سوم دبیرستان رفتم به سمت روزنامهنگاری. یواشیواش دیگر مدرسه نمیرفتم. عاشق این کارها بودم و در همین زمان میرفتم دانشگاه تهران، کلاس استادهای مهم مثل بدیعالزمان فروزانفر، آقای همایی. سال های ۴۰ بود. اینقدر میرفتم و میآمدم که بچههای دانشگاه تهران فکر میکردند که من دانشجویم. بعد هم یواشیواش عینک مادربزرگم را میزدم و کراوات میزدم. شدم این قیافه. عینک را که تا دو سال پیش میزدم شیشه بود. دو سال است که واقعا عینکی شدهام. ولی از ۱۶ سالگی زده بودم و به آن عادت داشتم. بعد هم مرا یک کم گندهتر نشان میداد تا بقیه جدیام بگیرند. بعد بنابراین نمیرفتم دبیرستان. معلمها را شوخی میگرفتم. فکر میکردم که اینها بیسوادند. من سیکل دوم رفتم رشتهی ادبی. معلمهای ادبیات هم که فسیل بودند. در خاقانی مانده بودند و جلوتر نمیآمدند. ماها که دیگر برای خودمان آدم شده بودیم. شعر هم میگفتم و در روزنامهها چاپ میشد، در مجلات ادبی مانند آرش و اینها هم. گاهی هم میرفتم مدرسه. مدارس هم طبیعتا بیرونم میکردند. من هم اول سال مبصر میشدم نمیرفتم، چون دیگر با حضور و غیابم کاری نداشتند. سال ۴۳ بود که تصمیم گرفتم تحصیلات کلاسیک را ول کنم. تصمیم داشتم که دیپلم را نگیرم. فشار آوردند که نمیشود. دوستان فشار آوردند و خلاصه دیپلم را گرفتم. محض اطلاع شما موقعی که امتحان نهایی بود کتابها را یکی از دوستانم، مهدوی، که الان شاعر است برایم آورد. من تمام سال نرفته بودم مدرسه. کتابها را آورد و گفت برای امتحان نهایی آماده شو. کار میکردم و وقت نداشتم. بعضی از اینها را حتی یک بار هم نخواندم. ولی به توصیهی او رفتم و امتحان دادم. او شاگرد زرنگی بود و دقیق میخواند. رفتیم امتحان دادیم. من اول این که تاریخادبیات را ۲۰ شدم. بعدا گفتند در کل امتحان ادبی تنها دو نفر ۲۰ شدند. بعد هم معدلم مثلا شد حدود ۱۶. مهدوی که خیلی خوانده بود و شاگرد درسخوانی بود شده بود مثلا ۱۶.۵. برای همین او معتقد بود که سیستم آموزشی ما خرتوخر است. چون من این کتابها را یکبار تا ته نخوانده بودم. بههرحال این شد و بنا به عادت آن موقع رفتم کنکور دادم و قبول شدم.
- چه رشتهای؟
رفتم دانشگاه، دانشکدهی ادبیات. در این موقع من یک روزنامهنگار جدی شده بودم. در مجلهی روشنفکر، معاون سردبیر شده بودم. این موقع واقعا دنبال تحصیلات کلاسیک نبودم. یک ذره هم برایم زشت بود. ۲۳ سالم بود. آدمهایی مثل شاملو و آلاحمد و اینها فکر میکردند من لیسانسم را گرفتهام. بعد نمیشد بگویم من تازه کنکور دادم. این قسمت را پنهان میکردم. من سه چهار سال بود میرفتم دانشگاه تهران. دیگر همه من را میشناختند. در این زمان دو درگیری معروف دانشگاه تهران رخ داد. اولین سالی بود که حسنعلی منصور نخستوزیر شده بود. وقتی آقای خمینی را تبعید کردند یک حرکتهایی در دانشگاه شد. یک عدهای را گرفتند از جمله من را. درست بعد از ۱۵ خرداد. ۱۵ خرداد من دبیرستان بودم. جزو اولین گزارشهایی که من از شهر نوشتم همین گزارش ۱۵ خرداد بود برای روزنامهی اطلاعات. کلاس سوم بودم. بعد آقای خمینی را گرفتند و به زندان انداختند. بعد از زندان آزادش کردند. بعد دوباره رفت. انگار سال ۴۳ اعلامیه داده بود و با مستشارهای آمریکایی مخالفت کرد. دانشگاه و شهر را یک ذره به هم ریخت. بعد رژیم ایران تصمیم گرفت ایشان را تبعید کرد. بعد ما را گرفتند بردند شهربانی و تیمساری هم مشتی زد به من. زیر چشمم پاره شد. به هر حال من هم بیکس نبودم ٬ خانواده داشتم. اینها افتادند پشتمان. این پارگی هم باعث شد من زندان نرفتم. وگرنه بقیه بچهها را انداختنند زندان. تیمسار گفت :«تو چه طوری میخواهی انقلاب کنی که خون از تو راه میافتد؟» من هم گفتم:«چه ربطی دارد. انگار مثلا انقلاب که میکنی خون نباید راه بیفتد.» در ضمن این انگشترش تاج پهلوی بود. زد به من، بغل تاج گرفت به صورتم و یک ذره پاره کرد و خون ریخت روی پیرهنم. من هم یک ذره ترسیدم و بعد کلی جیغ و داد کردم. خلاصه ما را بردند بهداری و پانسمان کردند و و بعد هم آزاد کردند. ولی بقیه را نگهداشتند. این باعث شد که عملا درس دانشگاهی و اینها تمام شد. دیگر نرفتم و مدرکی نگرفتم. موضوع هم منتفی شد. سال بعد یا دو سال بعد دانشگاه تهران یک تصویبنامه گذراند که کسانی که در یک رشتههایی متخصص باشند برای آمدن و درس دادن در دانشگاه تهران احتیاج به مدرک ندارند. این را گذراندند برای استادهای قدیمی مانند استاد همایی که دانشگاه نرفته بودند ولی آدمهای عالمی بودند. ولی به هر حال من با استفاده از این قضیه رفتم و در دانشگاه بهعنوان معلم درس دادم. درست سال بعد از این بود که رفتم و کنکور دادم. ۲۱ سالم بود. در این فاصله من نه اینکه شناسنامه ساخته باشم. کسی شناسنامه نمیخواست، ولی به زبانها انداخته بودم که من متولد سال ۱۷ یا ۱۸ هستم. بنابراین توی کتابها و مطبوعات آن زمان زیاد میخوانید که آمده من را نوشته متولد این سالها. این بیچارهها اشتباه نکردند. من گفته بودم. چارهای نداشتم. آن موقع که من سردبیر اخبار رونامهی آیندگان شده بودم که یکی از سه روزنامهی مهم ایران بود تازه ۲۵ سالم بود. من وانمود میکردم که بزرگترم. بعد روزنامهنویس حرفهای شدم دیگر.
- چه موقع ازدواج کردید؟
من در حقیقت ۱۹ سالم بود که ازدواج کردم. درست همان سالی که دیپلم گرفتم و کنکور دادم. سال بعدش هم دخترم به دنیا آمد. دخترم با من ۲۰ سال فاصله دارد و الان سانفرانسیسکو است. دندانپزشک است. نیما پسرم درست ۱۰ سال از بامداد کوچکتر است. دختر من اولین کسی است که به خاطر شاملو اسمش بامداد بوده است. دختر توللی هم اولین دختری هست که به خاطر نیما یوشیج نامش نیما شده. بعد از آن دیگر خیلیها گذاشتند.
از مجلهی روشنفکر تا روزنامهی آیندگان
- چه موقع رفتید روزنامهی آیندگان؟
قبل از اینکه بیایم آیندگان در مجلهی روشنفکر معاون سردبیر بودم. مجله روشنفکر پیداست درست شده بود که مجلهی اینتلکچوالها باشد. یک آدم خیلی با سواد مدیرش بود. در زمان دکتر مصدق، در سال ۳۱ از فرانسه که دکترای حقوق گرفته بود آمد به ایران تا یک نشریهی روشنفکری درست کند. تا آمد امتیازش را بگیرد کودتای ۲۸ مرداد شد. امتیاز گرفت ولی کار نمیتوانست بکند. بنابراین مجلهی روشنفکر خیلی زود یک نشریهی پاپیولار شد. گوگوش معتقد است اولین بار که اسمش در مطبوعات آمد کار من بود در همین مجله. جنجالی بود. دربارهی پری غفاری، دعوای ویگن و مرضیه و از این چیزهای آبکی. من از این کارها زیاد میکردم. شلوغ پلوغ. بعد در عین حال شعر هم میگفتم. گزارش هم تهیه میکردم. من رپرتاژ خیلی دوست داشتم. میرفتم دنبال رپرتاژ و گزارش. ولی در مطبوعات همه کار میکردم. شعر مینوشتم. قطعهی ادبی مینوشتم. تا اینکه روزنامهی آیندگان آمد. این روزنامه درست شده بود با این فکر که یک تصور تازهای بیاید به مطبوعات. به اصطلاح کیهان و اطلاعات فسیل شدهبودند و قدیمی بودند. قرار بود یک نشریهای بیاید که روشنفکرها را جذب کند. داریوش همایون همراه با یک گروه حرفهای سطح بالا کار را آغاز کرده بودند. من هم در آن نشریه آبگوشتیها کار میکردم و شده بودم معاون سردبیر . هفتهای۰1 تا نامه برایم میآمد و عکسم را میخواستند. از این کارها. حالا این روزنامه آمده بود. آمدند به من گفتند این روزنامه من را خواسته. ما هم فکر کردیم میرویم آن جا و حالا آنها پیشنهاد میکنند که بیا بشو مثلا دبیر. سردبیر نمیگویم چون سابقهی کار روزنامه نداشتم. ولی دبیری یکی از سرویسها یا بخشهای خبری مهم را میدهند. بدم نمیآمد بروم روزنامه. هیجانش بیشتر بود. بعد رفتم پیش آقای همایون. معلوم شد آقای همایون دنبال کسی میگردد که جدول طراحی کند. خیلی سخت بود. تازه معلوم شد من را بهعنوان مسوول جدول هم نمیخواهد. برای جدول دکتر سیروس پرهام را در نظر گرفته. او وقت ندارد شش روز در هفته جدول طراحی کند، من باید بغلدست مسوول جدول شوم. من هم گوش کردم و چیزی نگفتم. آمدم بیرون پیش خودم فکر کردم که من که حقوق خوبی دارم. سمت هم دارم و خواننده ها هم که برایم نامه مینویسند. اینها کی هستند آمدند پیشنهاد دادند که من جدول طرح کنم! ولی یک ندایی در وجودم گفت که من اگر همان کاری را بکنم که طبیعی است، اینها هیچ وقت من را نخواهند گرفت. باید بروم بهشان ثابت کنم که اشتباه میکنند. بنابراین باید یک ذره تحمل کنم. دوستهایی که با هم در مجلهی روشنفکر بودیم سر خیابان در کافهی نادری نشسته بودند و عزا گرفته بودند که حالا پول بیشتری می دهند و فلانی را میبرند - نمی دانم شايد هم خوش حال بودم و شايد هم تفاوتی برايشان نمی کرد. بنابراین من باید میرفتم و به اینها میگفتم ما را نمیبرند و به من میگویند برایشان جدول طرح کنم. دیدم خیلی بد شد. رفتم گفتم پیشنهادهایی میدهند و حالا بررسی میکنیم. بعد دو سه تا جدول طراحی کردم بردم آیندگان پیش آقای همایون. ایشان هم گفت یک کلاسهایی آن بالا هست برای این جوانها که بروند خبرنگاری یاد بگیرند. میخواهید شما هم بروید. جوان هستید. گفتم خیلی ممنون و گفت پس بعدازظهرها این بالا کلاس تشکیل میشود. هنوز روزنامه چاپ نشده بود. من رفتم بالا و در کلاس، صفا حایری داشت درس میداد. من را میشناخت. رفتم بالا، صفا گفت تو چرا آمدی؟ گفتم حالا و رفتم نشستم. جلسهی دوم یک بار به صفا حایری تلفن شد. یک قرار ملاقاتی بود، خواستندش رفت. وقتی داشت میرفت به من گفت مسعود تو بیا و قضیه را ادامه بده. من کار دارم باید بروم. آن موقع داشت خبرنویسی یاد میداد. من گفتم خیلی خب. رفتم پای تخته که همایون آمد یک سرکی کشید و توی کلاس را دید. با خودش گفت این پسر که من آوردم برای جدول که دارد درس میدهد! فکر کرد این جا خرتوخر شده. رفت ته کلاس نشست و گوش داد. من هم داشتم درس میدادم. بعد که تمام شد به من گفت شما یک لحظه تشریف بیاورید پایین. من هم رفتم پایین. به روی خودش نیاورد که اشتباه کرده. آن موقع روزنامه منتشر نمیشد. گفت شما بروید پارلمان، خبرنگار پارلمانی شوید. این طوری شد که یک پله رفتم بالا. وقتی که در آذر1346 آیندگان منتشر شد من خبرنگار پارلمانی بودم. بعد از یک سال شدم دبیر سیاسی. شش ماه بعد از آن شدم معاون سردبیر. سال ۵۰ هم در نهایت شدم سردبیر اخبار .
- تیراژ روزنامهها در آن زمان چند تا بود؟
روزنامههای آن موقع ادعا میکردند تیراژشان خیلی بالاست. ولی در عالم واقع تیراژشان از ۱۰۰ هزار تا بالاتر نبود. ما در آیندگان حدود ۶۰ هزار تا داشتیم. کیهان و اطلاعات ۱۰۰ هزار تا بودند. سال ۵۷ آیندگان یک میلیون تیراژ داشت. آیندگان به طور عادی تا روزهایی که تعطیل شد ۷۰۰ تا ۸۰۰ هزار تا چاپ میشد. بعد تیراژ روزنامهها ناپدید شد تا همشهری که رسید به ۴۰۰ هزار تا.
کار در رادیو و تلویزیون
- از کی وارد تلویزیون شدید؟
من موقعی که در آیندگان بودم تلویزیون یک برنامهای داشت به اسم روزها و روزنامهها. دربارهی مطبوعات بود. هر هفته یک موضوعی را درست میکردند دربارهی مطبوعات و دعوت میکردند یک نفر برود آنجا و با او مصاحبه میکردند درباره یک موضوع. برنامه را خانم ژاله کاظمی اجرا میکرد و خانم سازگار هم تهیه کنندهی برنامه بود. من را نمیدانم به چه دلیلی دایما در این برنامه دعوت میکردند. تا سوژهای کم میآمد یا به حوادث روز نگاه میکردند. به هر حال کسی که در مطبوعات شلوغ میکرد زیاد نبود. بنابراین ما را دعوت میکردند آن جا. من شده بودم پای ثابت این برنامه. هر دو هفته یا سه هفته یک بار. یک روز آقای گرگین که مدیر برنامهی دوم رادیو تلویزیون بود به من تلفن کرد گفت که این برنامه تهیهکنندهاش که خانم ژيلا سازگار باشد، قرار است یک مجلهای درست کند به نام تماشا که ایشان قرار است بشود مدیر آن مجله. خیلی کار زیاد است. بنابراین ما فکر کردیم چه کسی تهیه کنندهی این برنامه شود. فکر کردیم دیدیم خودت این کار را بکنی، بهتر از هرکس دیگری است. گفتم من تا حالا این کار را نکردهام. گفت عیب ندارد، خودت بکن. یک قراردادی تلویزیون با من بست و من شدم تهیهکنندهی برنامهی «روزها و روزنامهها». مینوشتم. دعوت میکردم، آدمها میآمدند . خانم کاظمی مجری بود و من پشت پرده بودم. یک روز آقای مسعودی مدیر اطلاعات را دعوت کرده بودیم برای سالگرد اطلاعات. خانم کاظمی شباش سرما خورد. بنابراین ما وقت استودیو گرفته بودیم. همه چیز آماده شده بود که خانم کاظمی نتوانست بیاید. من تلفن کردم به گرگین که یکی از گویندههای جانشین باید بیاید. گرگین گفت کسی نمیتواند با مسعودی صحبت کند. گفت حالا خودت صحبت کن. گفتم من! گفت خودت بهتر از هر کس دیگری هستی. گفتم من عینکیام. عینک میگویند جلوی دوربین فلاش برمیدارد. آن موقع امکانات این طوری بود. گرگین گفت کی گفته این جوری است. گفت نه، نه، نه. من خودم میآیم پایین. گفتم من مصاحبه را بکنم، برنامه را کی بگوید؟ گفت خودت بگو. گفتم این کار را تا به حال نکردهام. گفت مهم نیست میکنی، مگر چیست. گفتم خوب حالا نمیدانم. میکنیم. خانم کاظمی خب کلی با تجربه است. به هر حال رفتم و نشستم و آن چیزهایی که برای خانم کاظمی نوشته بودم را خودم گفتم. فیلمی بود، خودم گفتم و مصاحبه با آقای مسعودی را هم خودم کردم. برنامه ضبط شد. بعد حوادثی اتفاق افتاد. از جمله اینکه خانم کاظمی گفته بود صدای مسعود به این خوبی است. برای اولین مرتبه کسی به من گفت صدایت برای این کار مناسب است. تا آن موقع کسی در این باره حرفی نزده بود. من خودم هم دقت نکرده بودم که ممکن است این کار را بتوانم بکنم. موقعی که پخش شد همه تو رادیو تلویزیون صدایشان در آمد که ما هم چنین چیزی را میخواهیم که خود تهیهکننده خودش هم اجرا کند. نه اینکه یکی بنویسد و یکی اجرا کند غلط است. بنابراین من به طور ثابت رفتم جلوی دوربین. از اینجا شروع شد. حدود سال ۵۰. بعد یک برنامهی هفتگی بود که من اجرا میکردم. بعد از مدتی یک برنامهی دیگر درست کردم به اسم «رسانه» که من و دکتر ابراهیم رشیدپور تهیه میکردیم. معروف بودیم به مک لوهانیستهای تهران. ما چون مکلوهان را خیلی دوست داشتیم و همهاش در این باره حرف میزدیم، اینها به ما میگفتند مک لوهانیستها. خلاصه ما یک برنامه ديگر درست کردیم و آن هم یک مدتی بود، تا سال ۵۴. سال ۵۴ من دعوت شدم به رادیو برای اینکه یک فکری بکنیم به حال شبها. من یک برنامهای درست کردم که البته اسمش را از رادیو فرانسه گرفتم، به اسم «راه شب». برنامهی زندهی و گاهی جنجالی. شبها با پاسبانها صحبت میکردیم. یکی توی خیابان گم شده و یک بچه فلان طور شده و یک کسی میخواهد خودکشی کند و چیزهای جنجالی این طوری. تا قبل از آن رادیو شبها میخوابید از ساعت ۱۲. خبر که پخش میشد ساعت ۱۲، بعد موزیک پخش میشد تا ۵ صبح. ۵ صبح دوباره بیدار میشدند. به ما گفتند این فاصله را میدهند به ما. زود یک تیم جمع کردیم و رفتیم آنجا . همهی دوست و آشناهای روزنامهها را جمع کردیم. رفتیم و یک سری فیل هوا کردیم. خیلی گرفت و اعتبار مفصلی به ما دادند. گفتند که هر کاری میخواهی بکنی بکن. در تلويزيون یک باند دست راستیها هم بودند که ما در دورهی شاه به آنها میگفتیم ساواکی. مثل الان که هر کسی به هر کسی میگوید اطلاعاتی. هر کی با هر کی بد بود این را میگفت. ما هم به یک گروه میگفتیم ساواکی. ساعت ۱۱:۳۰ از آیندگان که صفحه را میبستم میرفتم رادیو تا ۵ صبح. ۵ صبح میخوابیدم تا ۹ بعد دوباره میرفتم آیندگان. یک زمانی علاوه بر این کارها ته برنامهی تلریریون ساعت ۱۱:۳۰ که تمام شد گفتند که یک چیزی ته خبرها باشد که یک دفعه گوینده نیاید بگوید شببهخیر. برنامه ای درست کرديم من و ساسان کمالی که ترکيبی از اخبار داخلی و خارجی روز بود به اضافه بررسی مطبوعات. یک موقع دیگری هم صبح رادیو را به ما دادند. صبح وقت بسیار پرشنوندهای بود و شاه و اینها هم گوش میکردند. برای همین همه نگران بودند وای رادیو چی میشود ساعت ۶ صبح. یک موقع شاه یا فرح یک مصاحبه کرده بودند و گفته بودند فاصلهی ۶ تا ۶:۳۰ شاه دارد صبحانه میخورد رادیو هم گوش میکند تا ۶:۳۰ که میرود به دفترش. بعد توی مملکت طوری شده بود که هر کسی می خواست کار خود را به رخ بکشد می خواست در آن زمان در راديو مطرح شود که شاه بشنود. البته من خودم نمیرفتم پشت میکروفون. مانی گوینده بود. من و مرحوم پرويز نقيبی مینوشتيم. برنامه صبح همه چیز زنده بود. بحث بر سر این است که مردم را بفرستد سر کار. بر خلاف شبها که آرام است. خلاصه خیلی کار میکردم. خارج هم میرفتم. هر جا جنگ بود میرفتم. کودتا هم بود میرفتم. خیلی زندگی سنگینی بود. ولی خب دوست داشتم. زندگیم شبیه جوکی شده بود. دو تا منشی داشتم که یکی که شیفتاش تمام میشد مرا تحویل میداد به دیگری. در بعدازظهر آن یکی هم از پا در میآمد. تا ساعت دو بعد از نیمهشب کار میکردم. آنها هم باید با من کار میکردند. بنابراین دو نفر در این فاصله از پا درمیآمدند ولی من همچنان ادامه میدادم. راضی هم بودم. یک بار یکی از منشیها با من آمده بود در هواپیما. میرفتم پاریس با شیراک که آن موقع شهردار بود مصاحبه کنم. آن هم همینطور کارها را یادداشت میکرد. این همینطور با من آمد توی هواپیما. بعد هم هی میگفتم و او هم مینوشت. یک دفعه دو تاییمان متوجه شدیم که هواپیما در آسمان است. گفتم تو پاسپورت داری؟ گفت نه. به یکی از مهماندارها ماجرا را گفتم. گفت چه طوری این اصلا سوار هواپیما شده؟ بعد بلند شدم رفتم به خلبان گفتم. خلبان گفت نمیشود من برگردم بنشینم. یک راهش این است که برویم آنجا. از من پرسید که ساواک و اینها با من کاری ندارند. گفتم نه. گفت اگر این طوری است ما میرویم و فردا صبح از پاریس برمیگردیم و خب این هم برمیگردد. گفت ولی در پاریس نمیتواند برود توی شهر. من هم گفتم این را درست میکنم. بعد با ما آمد. بیپاسپورت. از این ماجراها هم خلاصه پیش میآمد. ما هم مشهور شده بودیم. امکانات داشتیم. کسی به ما گیر نمیداد. بعد دیگر از پا در آمدم. مدتی رفتم آمریکا. سه چهار ماهی آنجا ماندم. يک دوره درس هم شروع کرده بودم هنوز در آیندگان بودم. بعد که برگشتم ریتم را آرامتر کردم. از آيندگان هم رفتم برنامهای درست کردم که در راديو خیلی کار خوبی بود. هنوز یکی از بهترین کارهای خودم میدانم، به اسم «بعدازظهر روز ششم» برای رادیو. بعد از ظهر پنجشنبهها بود که کارهای خرده ریز را همه جمع و جور میکردم. ادبیات داشت، دنیا، گزارشهای جهانی، موزیک خوب. موزیکهای آبکی پخش نمیکردیم. کلاسیک، فرانسوی، ایرانی هم بنان و چیزهای جدی و اینها. خلاصه برنامهی خیلی خوبی بود که مثل بقیهی کارهایی که ما میکردیم بعد از مدتی این کسانی که ما بهشان میگفتیم ساواکی، که بیچارهها ساواکی هم نبودند، طرفدارهای حکومت بودند، دست راستیهایی بودند که خیلی ما را دوست نداشتند، اینها سه چهار مرتبه مرا بیرون کردند و برنامه را قطع کردند. ما دوباره میرفتیم و برمیگشتیم از یک راه دیگر. تا سال ۵۵ که من از آیندگان جدا شدم. اول کیهان دعوتام کرد. رفتم آنجا در حقيقت مشاور پرویز مصباحزاده شدم. ولی یکی دو هفته بیشتر طول نکشید، چون رفتم تلویزیون و کارهایم را متمرکز کردم آنجا. یک برنامهی هفتگی خبری درست کردم که اسمش بود «صفحهی اول» بعد شد «تیتر اول». برنامهای بود که تا انقلاب ادامه داشت. غیر از این برنامه، رادیو هم بود. آن هم بعد از مدتی شد «بعدازظهر روز هفتم». روزهای جمعه پخش میشد. برنامهی روشنفکری بود بیشتر برای دانشجویان و جوانان. این وسطها یک مجله مثل نشنال جیوگرافی برای طرفداران طبیعت در آوردم به اسم «سبز».
- مصاحبههایی که با شخصیتهای مهم دنیا انجام دادید مال چه دورهای است؟
از سال ۵۵ که رفتم و این برنامه را برای تلویزیون درست کردم تا سال ۵۷ که انقلاب شد، هر حادثهای که در دنیا شد رفتم و فیلم گرفتم و مصاحبه کردم. با رهبران دنیا و شخصیتهای معروف و حتی هنرپیشهها. با هر کسی اسماش مطرح میشد. این کارها را برای تلویزیون ملی ایران میکردم. البته در این فاصله با خبرگزاری فرانسه هم کار میکردم. برای آنها هم فیلمهایی ساختم. در این فاصله از ژورنالیسم رفتم به سمت TV ژورنالیسم. رفتم آن کار را یاد گرفتم. یک ۳۰ تایی فیلم مستند ساختم. دو تا فیلم بلند هم ساختم. در آن کار هم یک مقدار شناخته شدم. ژوری فستیوالهای مختلف شدم. دو سه بار در فستیوال فیلم تهران جزو هیات منتخب بودم. تا سال ۵۷، که انقلاب شد. انقلاب خبر خیلی خوبی بود. ولی فکر نمیکردیم که اولین آدمهایی را که انقلاب دفع میکند خود ما باشیم. من ایران بودم. آخرین برنامهی تلویزیونی من روز ۱۶ شهریور ۵۷ پخش شد. پنجشنبه بود. آخرین برنامهی رادیوییام خود روز ۱۷ شهریور بود. ساعت ۱ تا ۴ بعدازظهر که در شهر آن حوادث اتفاق افتاد. من یک لگد زدم زیر سانسور. اتفاقات توی شهر فقط در برنامهی من منعکس شد. نه این که دقیقا اتفاقات شهر. خیلی با کنایه. مثلا من ترانهی حکومت نظامی مرکوری را پخش کردم. اولین بار در برنامهی من گویندهی خبر بود که اعلام کرد حکومت نظامی شده. خانم تاجنیا که آمد خبر را بخواند به لرزه در آمد. نمیتوانست بخواند. دستپاچه شده بود گفت غلامعلی ... غلامعلی اویسی. بعد هم بلافاصله بعدش ما ترانهی خوشبختی را پخش کردیم. شلوغ کردیم. هرچی ممنوع بود را پخش کردیم. از صمد بهرنگی، شاملو، آلاحمد، هر چی ممکن بود را پخش کردیم. چون معلوم بود دیگر ما را در این برنامه راه نمیدهند. شب قبلش هم، ۱۶ شهریور، میدانستم فردا حکومت نظامی میشود. ولی نمیدانستم آن اتفاقات در ۱۷ شهریور میافتد. میدانستم حکومت نظامی بشود ما را راه نمیدهند. بنابراین یک جور تصمیم عجیبی گرفتم. تا آن زمان آقای خمینی نجف بود. بعد فیلمهای ماهوارهای میآمد. جعفریان میرفت پایین در قسمت ماهواره میایستاد. هر چه میآمد را پاک میکرد که کسی بعدا یک موقعی برندارد از یک تصویری استفاده کند. من شب رفتم پیش عظيم جوانروح، دوستم که سرش بوی قورمه سبزی می داد و درد می کرد برای کارهای اين طوری . گفتم میآیی یک کاری بکنیم. فیل هوا کنیم در شهر و این ها. گفت چه کاری. هر کاری بگویی. گفتم فردا بیا دفتر من در مجلهی سبز. آمد. به این دستيار تهيه مان آقای فرهادی گفتیم برو هر چه اعلامیه در شهر هست جمع کن. او هم رفت هر چه اعلامیه، شبنامه و از این چیزهای زیرزمینی بود جمع کرد. کلی آوردند. عکسهای آقای خمینی. ما هم گفتیم در را ببندید و حالا از اینها فیلم بگیریم. عظيم گفت چه کار میخواهی بکنی. گفتم بگیر یک کاریش میکنیم. گفت برای کجا فیلم بگیریم؟ گفتم بگیر یک کاریش میکنیم. اینها را گذاشتیم روی دیوار با پروژکتور نور دادیم، فیلم گرفتیم. یک حلقه فیلم چهار دقیقهای شد همهاش تصویر آقای خمینی. رفتیم پیش آقای محمد رضا شاهيد که الان پاریس است و کارشناس موزيک برنامه بود. موزیک برنامه را میداد. گفتم یک موزیک مناسب بده که هم انقلابی باشد هم نوستالوژیک. پیدا کردیم ولی بچهها هنوز نمیدانستند میخواهیم چه کنیم. من رفتم گفتم این را بگذاریم سر فیلمهای شبم. از ۱۶ شهریور هر چه فیلم داشتم که قبلا سانسور شده بود و اجازهی پخش نداشت از ساندیستهای نیکاراگویه تا خود مسایل ایران. آنها را گذاشتیم روی هم و یک نوار درست کردیم و رفتیم. به اعتماد من کسی فیلمهای من را تست نمیکرد. همینطور گذاشتیم و رفتیم و برنامه هم زنده بود. بعد زد گفت تست تله سینما. گفتم «به نام آزادی که بدون آن نمیتوان نفس کشید. قبل از هر کاری تصویر کسی را نگاه کنیم که در دل مردم ایران نشسته است.» بعد عکس آقای خمینی را نشان دادیم. اصلا مملکت در یک لحظه رفت روی هوا. در مملکت توقع اینکه از رادیو تلویزیون شاهنشاهی تصویر آقای خمینی پخش شود توی کلهی کسی نمیرفت. من همین طور که نشسته بودم پشت میز اتاق فرمان، صدای شهرستانها را که با مداربسته با تهران تماس داشتند میشنیدم. صدای اینها که داد و بیداد میکردند را میشنیدیم. انگار در باز بود. پنج شش دقیقه گذشت، یکی از بچهها آمد گفت آقای قطبی پشت تلفن است. میخواهی بیا. گفتم نه، میدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. فقط خدا خدا میکردم برنامه تا انتهایش بتواند برود. بعد هر چی بشود عیبی ندارد. خلاصه ساندیستها و همه را پخش کردیم. من هم خداحافظی کردم گفتم معلوم نیست کی دوباره در خدمت شما باشم. من از آن وقت دیگر هیچوقت در تلویزیون ایران ظاهر نشدم تا الان. این وداع من بود با TV ژورنالیسم. تمام شد. خودم امضا کردم. پخش کردیم و آمدیم. دم در، بچهها بودند. گفتند چند تا پلیس دم در هستند. بعد من را بردند از در پشتی. از آن پشت ماشین آمد سوار شدیم و رفتیم. بعد آقای دکتر بهشتی تلفن کرد. دکتر بهشتی آن موقع نمایندهی امام بود. در تهران کارها را میچرخاند. همهی خبرگزاریها پخش کرده بودند که تصویر خمینی برای اولین بار از تلویزیون پخش شد. خبر مهمی بود. شلوغ کرده بودیم. تماس گرفت و گفت به ما پیغام رسیده شما را مخفی کنیم. گفتم نه. من جا دارم، خیلی ممنون. گفت شما را میگیرند. به هر حال امکانش هست. خارج از کشور هم میخواهید بروید میتوانیم درستاش کنیم. اما من ماندم. پنجشنبه بود. فردا هم برنامهی رادیوییمان بود. صبح یکی را فرستادم دم در رادیو تا ببیند کسی ایستاده که بخواهد مرا را بگیرد یا نه. به بچهها صبح تلفن کردم گفتم خبریه؟ گفتند ما از تلویزیون خبری نداریم ولی در رادیو که خبری نیست. ظاهرا اوضاع درهم تر از این بود که کسی به فکر رادیو باشد. ما هم همهی نوارها را گذاشتیم زیر بغلمان، هرچی پخش نشدهی شاملو بود، از آلاحمد که ممنوع بود، از بهرنگی که ممنوع بود، جمعهی فرهاد. ما همهی اینها را گذاشتیم و نوار را بردند بالا. میخواستیم ته قضیه را جمع کنیم و برویم. خلاصه رفتیم و سه ساعت شلوغ کردیم و وسطش هم که حکومت نظامی شد و معلوم شد پیش بینیم غلط نیست. خبر را دادیم و آخر برنامه هم گفتم :«من دیشب یکبار با شما خداحافظی کردم. متاسفانه در موقعیتی دارم خداحافظی میکنم که از شهر دارد خبرهای بدی میآید. این جمعه در تاریخ ما خواهد ماند. این جمعهی سیاه.» بعد هم جمعهی فرهاد را پخش کردم و با آن تمام کردم. دیگر خیلی چریکی بود. از آن پشت پریدیم در پارک شاهنشاهی و رفتیم.
اعتصاب روزنامهها و دیدار با دکتر بهشتی
- شماها هم در آن زمان در اعتصاب بودید؟
آره، گروهی درست کرده بودیم بهعنوان اعتصاب. گروه طرفدارهای انقلاب که در مطبوعات بودیم و ما بعد از ۱۷ شهریور اعتصاب کردیم. آن زمان اتفاقی که افتاد این بود که بچهها رفتند در اعتصاب. من هم رفته بودم تهران مصور را منتشر کنم، یک نشریهی سیاسی مثل تایمز و اشپیگل. چاپ کرده بودیم ولی چون اعتصاب عمومی شد مجله را نگهداشتم. وقتی ما در دورهی شریف امامی از اعتصاب در آمدیم یک قراری گذاشتیم، پذیرفتیم کسی به ما کاری نداشته باشد. مطبوعات از اعتصاب در آمدند. ولی هوشنگ وزیری -که جای من سردبیر شده بود- را بچههای آیندگان راه ندادند. روزنامه را شورایی کردند و صحبت شد که من به آیندگان برگردم من حقیقتش برایم کار مشکلی بود. اگر چه خیلی دلم میخواست. ولی از نظر اخلاقی برایم کار مشکلی بود. همایون به من کلی چیز یاد داده بود. یچه بودم رفته بودم آیندگان. او استاد من بود. بنایراین من آیندگان نرفتم. ولی دوستان خودم بودند. در آيندگان شورایی درست کردند که آن شورا دو نفر آدم مشخصاش یکی آقای نایینی بود یکی فیروزگوران. ولی خب با هم تماس داشتیم. این اعتصاب دوم است تا شبی که شاهپور بختیار رفت با شاه مذاکره کرد. بختیار یک روز من را دعوت کرد به خانه اش و گفت من نخستوزیری را قبول کردم شما هم بروید روزنامهیتان را دربیاورید. رادیو تلویزیون هم شروع کند از اعتصاب بیاید بیرون. چون ما در اعتصاب بودیم. از کل ۳۰۰۰ و خردهای کارکنان تلویزیون غیر از ۱۷۰ نفر و یک تعداد نظامیهایی که حداقل برنامههایی را نگه داشته بودند بقیه در اعتصاب بودند. اینها را معروف کرده بودیم به ضداعتصاب، ضدانقلاب. ماها هوادار انقلاب بودیم. آقای بختیار گفت از اعتصاب دربیایید. آزادی میخواستید این هم آزادی. ۳۹ روز قبل از انقلاب بود. روز پنجشنبهای بود. من گفتم دست من نیست. باید بروم صحبت کنم. بعد با بچهها صحبت کردم. بچهها همه خوشحال گفتند درمیآوریم. آزادی، بدون سانسور. همه خسته شده بودند در این ۶۰ روز اعتصاب. قرار شد جمعه برویم کار کنیم صبح شنبه روزنامه در بیاوریم. رادیو تلویزیون هم فکر کنیم چه کار باید کرد. هی میگفتند آنها که کار کردند را باید بریزیم بیرون بعد ما بیاییم تو. یک عدهای میگفتند نمیشود. خب به هر حال آنها هم کارمنداند. در شورای اعتصاب تلویزیون شهنواز بود، جوان روح بود، علی حسينی بود . همهشان را یادم نمیآید. از بچههای جلوی صحنه که اسم داشتند پیش مردم، جز علی حسينی کسی نبود. مطبوعات هم که سندیکایی بود که آنها بهعنوان اعتصابکننده بودند. دبير آن هم محمد علی سفری بود. من رفتم که پیغام بختیار را به آنها بدهم. آنها هم از یک راه دیگر شنیده بودند. مطبوعات بلافاصله آماده شدند که دربیاورند. صبح جمعه آقای دکتر بهشتی من را دعوت کرد به همراه آقای پورحبيب خبرنگار بازار آيندگان و آقای درخشان که با دکتر بهشتی دوست بود و در جريان هفت تير کشته شد. من هم رفتم. گفت این خبر چیست؟ گفتم هیچی. اینها سانسور را برداشتند. خوب شد دیگر. ما هم راحت شديم حالا اخبار مربوط به انقلاب را چاپ می کنيم و مردم از وقايع با خبر می شوند . گفت نه عزیزم، اعتصابات سراسری ست در کشور. شما هم جز اینها هستید. بالاخره انقلاب رهبری دارد. گفتم خب ایشان یکی از رهبرهاست. دکتر سنجابی هم هست. بازرگان هم هست چپ ها هم هستند . گفت نه جانم، این طور نیست. من گفتم خب حالا چی میگویی آقای دکتر. گفت شما از اعتصاب در نیائید. گفتم هیچ نیرویی نمیتواند جلوی مطبوعات را بگیرد. شنبه صبح همه درمیآیند. به نفعتان هم هست که روزنامهها در بیایند. بهشتی گفت اعتصاب یک پیکرهی به هم پیچیدهای است که یک جایش خراب شود همهاش خراب میشود. من هم گفتم آره دیگر، ولی دست من هم نیست. یک ذره تهدید کرد. گفت من فکر کنم اگر مطبوعات دربیاید ممکن است که رهبر تحریم کند. خیلی برای شما بد می شود. گفتم به دید من سفتم. ولی خب دست من هم نبود. گفت عزیز من، شنبه مطبوعات در بیاید معنیاش این است که آزادی مطبوعات را بختیار داده. گفتم خب داده دیگر. آخر این جزو شرایطش است. سانسور را برداشته است. ما هم که میخواهیم سانسور برداشته شود. شما هم که میخواهید انقلاب کنید. خب خیلی خوب است دیگر. این همه باید ناز بیبیسی را بکشید. روزنامهها در میآیند کارتان را انجام میدهند. گروههای سیاسی شما هم خوشحال میشوند. گفت آره، ولی تصمیمگیریش با ما نیست. بلند شدم بروم. او هم تهدید کرده بود. گفت شما هم به دوستانتان خبر دهید. احتمال دارد ایشان تحریم کنند و اعلام کنند مطبوعات مال رژیم است. این خیلی سنگین می شود برايتان . راست می گفت چون آن موقع آقای خمینی خیلی محبوب بود. ما هم نمیخواستیم ولی کاری هم نمیتوانستم بکنم. بلند شدم. دم در گفت آقای بهنود شما خیلی باهوشید. یک راهی بدهید از این بنبست خارج شویم. گفتم چه راهی؟ گفت شما یک راهی بگویید. به شوخی گفتم میخواهید حالا پس فردا ما در بیاوریم ایشان هم به جای این که تحریم کند اعلاميه بدهد و برای ما دعا کنند. من این را بهعنوان شوخی گفتم. در حقیقت یک طنزی در آن بود که چرا ما عقبنشینی کنیم، ایشان عقبنشینی کند. دکتر بهشتی خیلی باهوش بود. گفت فکر خردمندانهای است. گفتم حالا چه کار کنیم آقای دکتر؟ گفت شما اینجا تشریف داشته باشید. من زنگ میزنم به پاریس. شام خدمتتان میخوریم بعد جواب می آيد . این را من با نظر مثبت به ایشان منتقل میکنم. شاید که درست شد آن وقت دستخطی بنویسند و اجازه دهند و روزنامهها با دستخط مبارک ایشان دربیاید. بعد نشستیم شام خوردیم و نماز خواند. همه هم پشت سرش نماز خواندند. سر هر ساعت تلفن می کرد. او خبرها را میداد و دستورها را میگرفت. خلاصه خبر را داد و گزارشها را گرفت. آمد گفت الحمدالله، الحمدالله یک نماز شکری بخوانیم، اجازه فرمودند مطبوعات منتشر شود. آخر شب شده بود و حکومت نظامی بود ولی دکتر بهشتی چندين کارت مجاز حکومت نظامی داشت و خانه اش پر از مردم بود و هر کس را می خواست با يکی از ماشين های کارت دار می فرستاد و مرا هم فرستاد . خلاصه جمعه فردايش پيام آقا را فرستادند برای مطبوعات و روزنامهها هم از خدا خواسته. صفحهی اول عکس بزرگ اجازهی رهبر. صبحاش دکتر بختیار به من تلفن کرد. گفت من متاسفم برای شما. برای خودتان یک آقا بالاسر دیگر درست کردید. من دلم میخواست شما آزاد باشید. شما بلافاصله با اصرار یکی دیگر برای خودتان درست کردید. باز با اجازه این کار را کردید. متلک گفت. من واقعا خودم را میگویم، شاید بعضیها این طور نبودند، اهمیت حرفی را که بختیار زد نفهمیدم. باید میگذشت سه ماه بعدش، حمله به دفاتر ما شروع میشد، حمله به آیندگان شروع میشد تا ما میفهمیدیم.
توقیف آیندگان
- ماجرای بستهشدن روزنامهی آیندگان را تعریف کنید؟
آقای خمینی یک فتوایی داد. اعلام کرد من آیندگان را نمیخوانم. تصور میکنم که آن حادثه اولین شکست آقای خمینی بود. الان که من به تاریخ نگاه میکنم فکر میکنم کاش که این شکست را نمیخورد و ما قانون اساسیمان با همان تصور قبلی نوشته میشد. خمینی معتقد نبود که قدرتش قانونی بشود. معتقد بود قدرت را دارد. آخوند قدرت را دارد. قانون نمیخواهد. ایشان بدون قانون انقلاب کرده بود. بدون قانون یک رژیم بزرگ را برانداخته بود. رژیم اسلامی بیاید بعد قانون بخواهد حمایتش بکند! تصوری که از قدرت داشت اینگونه نبود که قانون اعمال شود. فکر میکرد بگذار اینها بروند با قانون کار کنند. دولت درست کنند. من که بگویم این قانون بدست و اسلامی نیست همه تنشان میلرزد. خلاصه قدرت خود را در قانون نمی ديد. به همين جهت وقتی از دست آيندگان عصبانی شد اعلام کرد من نمیخوانم. فکر می کرد با اين نوشته يا گفته فردا آيندگان باد می کند و هيچ کس آن را نمی خواند اما بچهها تصمیم گرفتند که روزنامه را سفید در بیاورند.
- دلیل آن فتوا چه بود؟
فکر می کنم مساله سر ماجرای بچههای آقای طالقانی بود که ربوده شده بودند. آن زمان آقای طالقانی از شهر خارج شد. آیندگان تیتر زد «اختلاف بین طالقانی و خمینی». این طور بود که بعد از این که طالقانی به شهر بازگشت با آقای خمینی ملاقات کرد. وقتی ملاقات کردند طالقانی آمد بیرون گفت : «ما یک سری مشکلاتی داریم. اختلافاتمان هم باقی است. ولی الان مسالهی ما حل شد.» بر این اساس بود که آيندگان کار حرفه ای کرد و تیتر زد. آن موقع آدم های مشخص در شورای آيندگان آقای نایینی و گوران بودند. آن طرفیها گفتند که طالقانی که در حد و اندازهی آقای خمینی نیست. خود این تیتر «طالقانی و خمینی» برای خیلیها سنگین بود. باید مثلا نوشته میشد امام خمینی و آیتالله طالقانی. مگر میشود تیتر بشود طالقانی و خمینی و حتی اسم طالقانی هم اول بیاید. بعد گفتند که اینها آمدهاند اختلاف ایجاد کنند و جبهه را به هم بزنند و بین روحانیت اختلاف بیندازند. به ایشان گفتند و ایشان هم فکر کرد این را که بگوید فردا آیندگان تعطیل میشود. اعلام کردند که من این روزنامه را نمیخوانم. بعد فردا روزنامه سفید در آمد . کل روزنامه سفید بود جز یک ستون کنار، نصفه که نوشته شده بود: «ما در شرایط مشکلی قرار گرفتهایم و نمیدانیم باید در این شرایط چه کرد. از یک طرف میخواهیم احترام بگذاریم به رهبر انقلاب و از یک طرف هم کسی به ما نمیگوید یک همچنین چیزی معنیاش از لحاظ قانونی چیست. نمیخواهیم غیرقانونی برویم جلو.» از این شماره سفید یک میلیون نسخه فروش رفت. آن موقع قیمتش یک ريال بود به نظرم علاوه بر روزنامهفروشیها مردم و دانشجويان هم ريختند و توزیع کردند. چاپخانه چاپ میکرد و اینها پخش میکردند. پیام مهمی بود برای آقای خمینی. برداشتی که از قدرن در ذهن داشت این بود که هر چه میخواهد میتواند بگوید تا اجرا شود. از ماجرای آيندگان معلوم شد که نمیشود. باید بروی قدرت را چارچوب بدهی، بکوبی، پرچ کنی و میخ بزنی. از اين نظر تجربهی خیلی بدی بود برای او . بعد از آن دیگر حملات شروع شد. بلافاصله رفتند راهحلهای قانونیاش را پیدا کردند. حملات به روزنامهها شروع شد. بهطوری که بعد از آيندگان بلافاصله تهران مصور، آهنگر، امید ایران را که نوریزاده در میآورد و هفت هشت روزنامه و نشریهی دیگر را همزمان بستند. در مورد آیندگان سختتر از بقیه بود. چون به طور قانونی نمیتوانستند ببندند. برای همین حمله کردند و شورای تحریریه را گرفتند انداختند زندان. این اولین دستگیری روزنامهنویسان در ایران بود بعد از انقلاب.
- هیات سردبیری روزنامهی آیندگان در آن زمان چه کسانی بودند؟
من آن موقع بودم. نایینی، گوران، نورایی، مسعود مهاجر، محمد قاید بودند. مسعود مهاجر همین دوست ماست که الان در روزنامههای اقتصادی مینویسد. نورایی هم همانی است که الان منتقد فیلم شده است. جهانبخش و جهانگیر نورایی هم دو تا برادرند که در آن زمان هر دو در آیندگان بودند. همه شان را گرفتند. ما هم عملا زیرزمینی شدیم
- حکم دستگیریها را چه کسی میداد؟
آقای آذری قمی بود در آن زمان دادستان کل انقلاب.
سالهای اول انقلاب تا انتشار آدینه
- بعد فعالیت مطبوعاتیتان متوقف شد؟
من شخصا در ۱۷ شهریور ۵۷ با شوق چیزی را اعلام کردم و بعدش هم بلافاصله تهران مصور را منتشر کرد اما همه آن آزادی ها در شهریور سال بعدش تمام شد. عمر روزنامهنویسی آزاد ما حدود یک سال بود که شش ماهاش در اعتصاب قبل از انقلاب گذشت و هفت ماهاش هم در شادمانی و پیروزی مردم. دیگر عملا تمام شد و آيندگانی ها در زندان و من دیگر با اسم نمیتوانستم بنویسم. پنج بار دستگیرم کردند. عملا دیگر زیرزمینی شده بودم. نمیآمدم روزها بيرون چون به محضی که میآمدم میشناختندم و دستگیرم میکردند. بعد من رفتم تصمیم گرفتم کتابی بنویسم دربارهی تاریخ معاصر بنویسم. بیرون هم البته رادیوهای اپوزیسیون درست میشد و ما را هم دعوت میکردند. تقریبا همهی چهره های اصلی مطبوعات رفتند. از روزنامهنویسهای قدیمی جز من و سه چهار نفری کسی از آن ها که حال و نای کار داشتند نماندند. همه يا خانه نشين شدند و يا آمدند بیرون از کشور. از چهره های رادیو تلویزیون آن موقع هم کسی نمانده. همه به رادیو آمریکا و جاهای دیگر رفتند.
- شما چرا نرفتید؟
گفتم من شايد و به تقريب تنها نويسنده سیاسی بودم که ماندم . مطمئن بودم این طوری نمیماند. این یک تب انقلابی است. بعد این بچهها میآیند پشت ما. احساس میکردم بیرون از ایران هم خبری نیست. میمانم در ایران تحمل میکنم. راه پیدا میکنیم حرف میزنیم. بههمین دلیل شروع کردم کتاب از سید ضیا تا بختیار را نوشتن. چهار سال طول کشید. در حقیقت حاصل کارهایی بود که در این سالها کرده بودم و مصاحبههایی که انجام داده بودم و نقلهایی که شنیده بودم. اینها را جمع کردم. احساسم این بود که بچههای نسل انقلاب تاریخ ایران را نمیدانند، برای آن ها نوشتم الان به بسياری از بخش هايش اشکال دارم و نمی پسندم در ضمن منابع هم مثل حالا متعدد نبود ولی به هر حال ...فکر می کردم بهتر است با زبان نرمی با بچه های نسل انقلاب حرف بزنم . اولش هم نوشتم من مورخ نیستم، من یک گزارشنویس مطبوعات هستم. حالا این دفعه تاریخ برایتان گزارش میکنم. تاریخ معاصر را. کتاب تمام شد ولی امکان چاپش نبود. اما آقای خاتمی وزیر ارشاد بود برای ایشان پیغام دادم. گفته بود بیاورند بخوانیم. کتاب من را بازبینها همهیشان نوشته بودند اشکالی ندارد، نویسنده اشکال دارد. بعد آن هم داده بود به رییسجمهور وقت که آقای خامنهای بود. آقای خامنهای هم خوانده بودند. شنیدهام اما مطمئن نیستم به این حرف که آقای خامنهای گفته بود کتاب اشکال ندارد. بنابراین اجازه دادند. کتاب من درآید. سال ۶۵ یا ۶۶.
- در این مدت در نشریات چه کار میکردید؟ انتشار مجلهی آدینه چطور شروع شد؟
در این پنج، شش سال هیچ کار خاصی نمیکردم. گاهی فقط بدون اسم یک کارهایی مقالاتی می نوشتم. با اسم مستعار. روزنامهی بامداد تا بود با اسم مستعار در آن چیزی مینوشتم. بعد آن هم تعطیل شد. بعد مجله ای درست کردم. مجله برای خانمها، مجله مد و بافتنی و اینجوری چيزها. تا روزی سيروس علی نژاد آمد با يکی از گويندگان «راه شب» راديو به اسم غلام ذاکری. آمد و گفت :«من امتیاز یک مجله را گرفتهام. موقعیت خوبی است. ولی خب من که این کار را بلد نیستم. چی کار کنم؟» گفتم: «چه طوری بهت دادند؟» گفت :«من دوستهای رسانهای دارم و پارتیبازی کردم و اینها.» معلوم شد از لای دست سيستم اداری در رفته. اگر آن موقع میدانستند این میآید پیش ما ها ، مجوز نمیدادند. بنابراین علینژاد و من ذاکری شروع کرديم و حالا مشکلمان این شد که هیچکدام پول نداشتیم. وضع همه خراب بود. خیلی سخت بود. سال ۶۴، ۶۵ بود. بعد خلاصه رفتیم با یک بدبختی نفری ۲۰ هزار تومان جور کردیم. به این فکر بودم که مجلهاش نکنم مانند روزنامه باشد و کم خرج. با یک چاپخانهای هم صحبت کرديم. حواشیاش را زديم. شد یک چیزی مثل روزنامهی قطع مترویی منتها به صورت دوهفتهنامه. درش آوردیم. متنها اسم من را نمیشد بگذاریم. شمارهی اول فقط اسم صاحب امتياز و علینژاد را گذاشتیم. از شمارهی ۱۶ یا ۱۷ بالاخره بچهها گفتند :« بهتر است اسم تو را بگذاریم.» من گفتم :«اگر قرار است خطر کنیم خطر را با اسم شاملو بکنیم.» شاملو آن موقع خارج بود. باهش تماس گرفتيم و یک شعری فرستاد و ما هم چاپش کردیم. بههرحال آن را گذاشتیم و یک ذره ترسمان ریخت. شمارهی بعد من یک چیز بیخاصیتی نوشتم راجع به جهان. راجع به وسایل ارتباط جمعی، دهکدهی کوچک مکلوهان و این چیزها. از شماره های هفت و هشت اسم هم گذاشتیم. به هر حال از شماره دوازده وضع تیراژ خیلی تکان خورد. ولی کسی به ما حرف بدی نزد. تعطیلمان نکردند. یواش یواش. آن زمان هیچی نبود. هیچی. آدینه تنها نفسی بود که در میآمد. آقای علینژاد به خاطر اینکه فضا را بسته میدید خیلی نشریه را اجتماعی کرد. راجع به مباحث تحقیقات اجتماعی، طلاق، بیکاری و این چیزها مینوشتیم بيشتر و اين پيدا بود که جلو نمی رود. ولی راهحلی بود برای ماندن. ولی احساس میکرديم هر طوری شده باید یک خطی را بشکنیم. بعد آقای علینژاد قهر کرد و رفت. شمارهی ۲۵ام. آدینه دوهفتهنامه بود. ولی آن موقع جنگ بود، کاغذ نبود، گاهی میشد دو ماه. خلاصه علینژاد رفت و به فرج سرکوهی پيشنهاد کردم که او تحریریه را اداره کند تجربه اين کار را نداشت و هميشه با سيروس کار کرده بود.گفتم عيبی ندارد بمان تاسيروس برگردد من پشتت هستم. فرج آبان ۵۷ از زندان شاه آمده بود بیرون. نمی دانم عضو کدام گروه چريکی و چپ بود شايد از «ستارهی سرخ» . در زمان شاه هفت سال زندان بود. فرج را در دوران دانشجویی در تبریز گرفته بودند. فرج در ۴ آبان ۵۷، همزمان با آقای طالقانی و منتظری و یک سری از زندانیان سیاسی آزاد شد. یکی دو ماه بعد فرج آمد پیش ما در تهران مصوری که من یک شماره منتشر کرده بودم و اعتصاب کرده بودیم و در نیامده بود. منتظر بودیم که اعتصاب تمام شود درش بیاوریم. آنجا به معرفی سيروس علی نژاد شد خبرنگار ما. خیلی از مصاحبههای معروفی که تهران مصور کرد و بعضیهایش خیلی معروف و اثرگذار بود کار فرج بود. مصاحبه با کیانوری، قطبزاده و اسکندری. خودش را نشان داد. تهران مصور که تعطیل شد فرج رفت و در شرکتهای مختلف شروع کرد کار کردن و به کل از صحنهی کار سیاسی، مطبوعاتی رفت بیرون. تا وقتی که آدینه در میآمد که باز دعوت شد و آمد با علینژاد در تحریریه کار کرد. وقتی علینژاد رفت نمی خواستم آدينه تعطيل شود و به کس ديگری هم اعتماد نداشتم وبه ذاکری پیشنهاد کردم فرج به طور موقت تحریریه را بگرداند فرج فرقی که با علی نژاد داشت این بود که سیاسی بود. الحق خیلی خوب اداره کرد مجله را . حالا بعدا رفته در کتابش نوشته که من بهاصطلاح با ارتباط با رژیم پوشش ایجاد میکردم بماند . من در نامهای که به فرج جواب دادم هم نوشتم که حرف فرج غلط نیست. درست است. شاید با لحن بدی میگوید و بعضیها نپسندند. برای یک کشوری مثل ایران آدمها فکر میکنند یک کسی با بزرگترش نباید این طوری حرف بزند. اما اگر من باید گلهای داشته باشم ندارم. چون پایهی حرفش درست است. من فرضم را بر این قرار داده بودم که نسل جوان و زنده ایران فقط همین مجله را دارند. هیچی ندارند. هیچی نبود. هیچ چیزی در صحنهی مطبوعات ایران که بچهها، دانشجوها، کسانی که یک نگاهی بخواهند به مسایل سیاسی بکنند بخواهند بخوانند نبود. من اساس را بر این گذاشته بودم که تعطیل نشود و بماند. من لابی نداشتم بکنم. اگر داشتم حتما میکردم. با نوشتههایم بالانس را ایجاد میکردم تا فرج بتواند کارش را بکند. اگر آن تعادل را نداشتم آدینه ۱۴ سال منتشر نمیشد. من میخواستم همین حادثهای که آخر پیش آمد و فرج را تا نزدیکی کشته شدن بردند اتفاق نیفتد و تمام سعیام را هم کردم. چون اینها سیاسی نبودند نمیدانستند. من میدانستم آن بالا خیلی خشن است و به همین جهت هنوز هم پشیمان نیستم از کاری که در آدينه کرديم چه دوره ای که علی نژاد بود و چه دوره فرج و چه چند شماره ای که بعد از فرج در آمد . اگر هم اگر پيش آيد همان کارها را خواهيم کرد. تصور می کنم که فرج سرکوهی هم همان کار ها را خواهد کرد. فرج مثل برادر کوچک من است. فرج را میشناسمش. بعد واقعا هم فرج سهمی که دارد و همین دوران کوتاهی که در مطبوعات کار کرده، نقشی که در مورد کار مطبوعات در ایران دارد خیلی است و خیلی هم زجر کشید. ۷ سال دوران شاه و یک سال هم دورهی اینها. پدرش را در آوردند. فرج آن موقعی که در فاصله کوتاهی آمد و بعد زد بیرون، من و گلشیری تنها کسانی بودیم که اعتماد میکرد پیششان بیاید. به هیچکس حتی برادر و خواهرش اعتماد نداشت. از بس آزارش داده بودند رعشه گرفته بود. در اول کار التماس میکرد بهش سیانور برسانیم. میگفت تحمل ندارد دوباره برگردد زندان . هیچکسی در مطبوعات ایران به اندازهی فرج زجر نکشید. یک مرتبه آمده بودم خارج در فرانکفورت، سخنرانی می کردم یک نفر بلند شد گفت شماها را خریدند برای سوپاپ اطمينان و از این حرفها. گفتم :«حقیقتاش را بخواهید اینها تا حالا نفرستادهاند دنبال ما که تازه من بررسی کنم ببینم قیمتش خوب است یا نه. کسی نیامده. حالا بیایند ما یک مطالعهای میکنیم. » واقعش این است که اینها بعد از انقلاب نیامدند دنبال ما برای خريد و فروش.
قتلهای زنجیرهای
- از ماجراهایتان با سعید امامی بگویید.
من ماجراهایم با سعید امامی را نوشتهام. در گزارشهای پیامامروز. یک گزارشی نوشتم به اسم «نفوذ». در آنجا برخوردهایی که با شخص من کرده را نوشتم. ما هیچکدام از اینها را به اسم نمیشناختیم. من حتی بعد از این که عکس سعید امامی چاپ شد هم تطبیق ندادم که این همان است. در گزارش پیام امروز هم پیداست. تا این که رفتم زندان. در زندان دو سه روزی همبند شدم با مصطفی کاظمی معاون سعيد امامی . آنجا مصطفی کاظمی آمد به من گفت :«آقای بهنود شما که دیده بودید حاج سعید را.» گفتم :«من کجا حاج سعید را دیده بودم؟» گفت: «مگر آن روز شما یادتان نیست. شما کراوات داشتید. او گفت شما اتاق خواب هم که میروید کراوات میزنید؟» گفتم :«آن آقا در هتل هما » گفت:« آره دیگر». ماجرا اين بود که چند ماهی قبل از دوم خرداد ما را دعوت کرده بودند به هتل. فکر کردم مثل هميشه باز یک اطلاعاتی میخواهد حرف بزند. رفتم. دیدم همهی سرانشان هستند. ده نفر آدم نشستهاند. من با کراوات رفته بودم. اینها خیلی بهشان بر خورد که نترسیدهام از اینها. سعید امامی نشسته بود ردیف دوم. از رفتار بقیه معلوم بود که این رییسشان است. لهجهی غلیظ شیرازی داشت. بعد گفت :«شما در رختخواب هم که میروید کراواتتان را باز نمیکنید؟» گفتم: «نه، من از مجلس ختمی میآیم.» بعد یکیشان که با من یک خرده مهربانتر بود بلند شد گفت :«آره، کراوات مشکی پوشیده.» اما آن نفر دوم قتل های زنجيره ای را من از ماجرای اتوبوس ارمنستان میشناسم. اسمش عالیخانی بود و خودش را هاشمی معرفی میکرد. او رییس پروژهی فرج هم بود. موقعی که فرج را گرفته بودند او به ما زنگ میزد. این وسط که آزادش کردند او تلفن کرد به همهی بچهها. اعضای کانون نویسندگانیها هم او را دو سه بار دیده بودند. میگفتند آقای هاشمی آدم نرمی است و معروف شده بود به فرشتهی نجات. ما که رفتیم ارمنستان و بعد از ساقط نشدن اتوبوسی که قرار بود به ته دره برود و سنگی نگذاشت ما را بردند پاسگاه آستارا، گفتند از تهران معاون وزیر اطلاعات دارد میآید. فرج و سپانلو که قبلا در ماجرای خانهی وابسته فرهنگی سفارت آلمان بودند هی به ما میگفتند شانس بیاوریم هاشمی بیاید. ما گفتیم چرا. گفتند چون هاشمی خیلی نرم است و آدم میانهرویی است. چقدر سادهدل بودیم آن موقع! رانندهی اتوبوس هم خسرو براتی بود. در زندان فقط کاظمی و عاليخانی یک بار با ما تصادفی همبند شدند. در یکی از بازجوییها به بازجو میگفتم :«آقای کاظمی خودش میگفت معاون امامی بوده.» بازجو گفت:«طوری میگویی انگار دم دست توست.» گفتم:«خب تو بند ماست.» گفت:«تو بند شماست؟!» بعد من فهمیدم گاف دادم. از نظر روزنامهنگاری خیلی فرصت خوبی بود که بتوانی با چنین آدمی (کاظمی) در زندان حرف بزنی. ولی من حالم اجازه نمیداد. و گرنه اینها میخواستند حرف بزنند. میخواستند خیلی حرفهای جدی بزنند. خیلی آمادگی حرف زدن داشتند. برای یک روزنامهنویس هرگز چنین فرصتی پیش نمیآید. من در تمام عمرم با خودم میگفتم اگر آن ور دنیا هم چنین فرصتی پیش آمد میروم استفاده کنم. ولی در زندان از آن موقعیت نتوانستم استفاده کنم. اولا تحملش را نداشتم. واقعیت را به شما بگویم. این آمده بود کنار تخت من نشسته بود. دربارهی قضیهی داریوش فروهر حرف میزد. دستش هی میآمد نزدیک آستین من. من احساس بدی داشتم. احساس میکردم این آن دستی است که پای داریوش را شکانده، دهان یک نفر را بسته. احساس بدی داشتم با دستش. ده دقیقه بود حرف میزد. بهش گفتم :«داری هدر میدهی. من گوش نمیدهم. ولی فکر میکنم این چیزهایی که میگویی خیلی جالب است. من ترتیبی میدهم تو با گنجی حرف بزنی.» بعد رفت با اکبر حرف زد. مشکل بود. ما باید صحنه جور میکردیم. دو تا از دانشجوهایی که در کوی دانشگاه گرفته بودند پایین در بهداری بودند. ما صحنه جور کردیم. چون نباید همدیگر را میدیدیم. اکبر رفت در بهداری پایین و بیست دقیقهای با هم حرف زدند. کسی با کاظمی و اینها کاری نداشت. آنها منعی نداشتند. راحت بودند. هم تلفن داشتند هم ارتباط داشتند. اینها را اول بردند بند سه. در بند سه مهران عبدالباقی و امیرانتظام و اینها بودند. جوانها به اضافهی سیاسیها. اما را فرستادند بندهای دیگر. درست شب سالمرگ داریوش فروهر بود. مهران و بچهها و اکبر محمدی و این ها توی بند برای داریوش ختم گرفته بودند. درست همان شب اینها را بردند آن تو. بعد ناگهان فضا طور دیگری شد. خطرناک هم بود. کاظمی و عاليخانی فکر کرده بودند یک دام است که سیاسیها اینها را بزنند و رژیم از دستشان خلاص شود. یک پیغام آمد که صحنه وحشتناک است. این دو تا رفتند ته بند در یک اتاق چسبیدند به همدیگر. بعد بقیه بچهها رفتند توی حسینیه و ایستادند سینه زدن و گریه کردن. میگفتند :«مرگ بر قاتل، مرگ بر قاتل». مثل فیلمهای هیچکاک شده بود. صحنهی عجیبی بود. خلاصه یکی از بچهها که در زندان خیلی بانفوذ بود به نگهبان گفت :«برو به این روسای بند بگو شما تعمد دارید یا بیعقلید یا بیشعورید؟ این چه کاری است؟ یک حادثهای پیش میآید بعد کی میخواهد جمع و جورش کند؟» بعد از ده دقیقه دیدیم اینها را آوردند در بند ما. احتمال میدهم ظاهرا اینها فکر کرده بودند من به هر حال آدم آرامتری هستم نسبت به گنجی و مثلا نبوی . زیدآبادی هم البته بود. ولی به نظر من ناآگاهانه بود. بعد که من به آن بازجو گفتم شبانه اینها را بردند به بند ديگر. ولی به هر حال بیشتر هم میماندند، من تحمل نداشتم. برایم دشوار بود. ولی اگر میماندند خوبیش این بود که با اکبر بیشتر میتوانستند اطلاعات بگیرند و بدهند.
- از روزنامهنگاری بعد از دوم خرداد بگویید.
دوم خرداد حتما دورهی مهمی از روزنامهنویسی ایران است. من حتی یک بار نوشتم روزنامهنویسی معاصر ایران به قبل از دوم خرداد و بعد از دوم خرداد تقسیم میشود. اتفاق مهمی افتاد. اگر بخواهم شخصی در زندگی خودم نگاهش کنم میگویم یک بار من آزادی دیده بودم، آن هم در انقلاب. ولی حالا که نوشتههای زمان انقلاب را میخوانم میبینم خیلی ما سادهدل و آرمانگرا بودیم. دوره دوم خرداد خوبیش به این بود که ما بودیم، تجربه داشتیم و تجربه را منتقل میکردیم. اگر کسی هم میآمد شبیه جوانیهای ما، یک ذره تندتر بود مثل گنجی، بالاخره کسی مثل ما هم بود که میگفت نه نکن. تازگیها نبوی یک نامه مانندی نوشته به شادی صدر. در آنجا نوشته که در آن روزها همه تسمه پاره کرده بودیم. بهنود میگفت همه با هم از چراغ قرمز رد نشویم.
- ماجرای رسمالخطی که شما در آدینه رعایت میکردید چه بود؟
اصلاح خط در حقیقت با شاملو شکل گرفت. با کابلی و فرج. برایمان آن بخشی مهم بود که چون این چیزی که شاملو در مورد آن کمیتهی اصلاح خط با دکتر صنعتی و کابلی درست کرده بودند یک جوری شده بود لوگوی شاملو، لوگوی کانون نویسندگان. ما در حالی که بوضوح نمیتوانستیم بگوییم که ما بیانگر و یا صدای کانون نویسندگان هستیم رعایت این رسمالخط در آدینه بهترین لوگو بود برای این که بفهماند که ما با هم همخونیم. اگر دقت کرده باشید تکاپو هم که در آمد همین کار را کرد.
- تکاپو که بعد از چند شماره توقیف شد؟
تکاپو پنج شماره بیشتر دوام نیاورد. تکاپو را منصور کوشان راه انداخت. آدینه را منصور تعطیل کرد و تکاپو را هم او. منصور بیخط میرفت. البته فرج هم همینطور بود. اگر دست هرکدامشان میسپردی حداکثر میتوانست پنج شماره منتشر شود. منتها فرج مشورت های مدام ما را داشت. او را متعادل نگه میداشتم. بالاخره تجربه ای بود. ۱۴ سال طول کشید. بعد که فرج رفت زندان ضربهی سختی به ما خورد. یک مقاله نوشتم به اسم «و پاییز میشویم». در کتابم هم هست. همین مقالهای را که میگویم شاید تنها اشاره به فرج در آدینه بود. فشار خیلی زیاد بود. تقصیر ذاکری یا کسی نیست. من و گلشیری تصور بیرون آمدن فرج را نداشتیم. گفتیم فرج را میکشند. گلشیری ورد زبانش بود که جنازه رفته رو به آفتاب. سر ماجرای احمد میرعلایی، گلشیری دیده بود که این ها چهها که نمیکنند. گلشیری اصلا این قضیه را قطعی کرده بود. همه ترسیده بودند. در پیامامروز یک دو درباره فرج چاپ شد به نظرم بیشتر از این که نشانهی شهامت باشد به خاطر این بود که پيام امروز به اندازهی آدینه زیر فشار نبود. وقتی فرج را گرفتند آدینه زیر نگاه بود. ذاکری حق داشت که بترسد. بنابراین من از بعضی از این روزنامهنویسهای جوان را میبینم که یک خطی دارند و آن را میروند، تعجب میکنم. من اگر شما دقت کرده باشید توی دورهی تهران مصور یک آدم دیگری هستم. دورهی روزنامههای جامعه، نشاط و توس یک یادداشتنویس دیگرم. دورهی آدینه یک آدم دیگری هستم. یعنی یک نوع بیان و یک نوع عمل دیگری دارم. برای هر کدام از اینها یک چیزی در ذهنم طراحی داشتم. برای آدينه هم همینطور، نوشته هايم در پيام امروز هم بيش تر از آن که کار تنها من باشد کار گروهی بود و حاصل فکر همه مان.
پیامامروز
- گزارشهای پیامامروز را شما مینوشتید؟
گزارشهای پیامامروز را من مینوشتم. کار کردن بر بيشتر جلدهای پیامامروز هم کار من بود. ولی من در پیامامروز فقط همین دو تا کار را میکردم. کار دیگری نکردم. روزنامهنویس است که طرح جلد را تعیین میکند و یک گرافیست هم آن را اجرا میکند. برای گزارشها ما یک کار جمعی میکردیم. گزارشها به قلم من است. به هر حال حاصل کار جمعیمان بود. تازگیها دارم به این فکر میافتم گزارشهای سیاسی را بصورت کتاب منتشر کنم. آن هم به خاطر بچههای روزنامهنویس که الان در تهرانند و کلاسهایمان برقرار نیست. آنها اصرار میکنند. فکر میکنم الگوی خوبی برای بچهها برای گزارشنویسی است. اصولا در همهی صنعت حملونقل و پیامامروز من اسم نگداشتم. جز یک عیدی که یک گزارش نوشتم بعد هم همان نوشته در جشنوارهی مطبوعات برنده شد. ما همه در صنعت حملونقل بودیم و بعد از این که صنعت حملونقل از دستمان بیرون رفت، آقای نایینی رفت امتیاز پیامامروز را گرفت. در نتیجه رفتیم پیامامروز. اگر بخواهیم گزارشها را سهمبندی کنیم، اگر من 40 دزصد سهم داشته باشم، ۳۰ درصد هم مال مسعود خرسند و 30 حسن نمک دوست- این دو نفر که اصل کار را بهعهده داشتند- و بعد بچههای سرویس خبری، شهرزاد مشاور ، خانم دژم، کمال آقایی و اینها بود. آنها سفارش میگرفتند که یک جاهایی تولید کنند. فرض کنید که فلان موضوع پیش آمده. میگفتیم یک کسی با فلان کس مصاحبه تلفنی کند یک جمله از او بگیرد. یا ترتيبی پیدا میکردیم بچهها قسمت خالیاش را پر میکردند. من شاید به همین دلیل، تا حالا در عمرم اتفاق نیفتاده که در یک مطلبی یک درصد هم دیگران سهم داشته باشند بعد آن را به اسم خودم چاپ کرده باشم. اگر گزارشهای سیاسی را جداگانه چاپ کنم این اولین باری است که فکر میکنم ناچار میشوم توضیح دهم که به هر حال حاصل کار یک گروه است و کل این مطلب از اول تا آخرش ساختهی من نیست. نوشتنش کار من است.
- تیراژ پیامامروز چقدر بود؟
تیراژ پیامامروز یک داستانی دارد. آن چه من می دانم اين بود که در آن زمان تیراژ تنها مجله ای که از پیامامروز بیشتر یود مجلهی فیلم بود. پیامامروز فکر کنم در یک زمانی هر نسخهای دست کم پنج تا خواننده داشت. دلیلش هم این بود که به دلایل اقتصادی و یک ذره سیاسی تیراژ را بالا نبرده بودند. به همین جهت روز سوم انتشار تمام میشد. پیامامروز تنها نشریهای بود که سه هزار تا مشترک داشت. در تاریخ همچنین اتفاقی نیفتاده. در ایران هیچ وقت ما سههزار تا مشترک نداشتهایم. نشریه که روز سوم نباشد معلوم است که بیشتر از اینها خوانده میشود. دو شماره قبل از این که تعطیل بشود آقای نایینی تصمیم گرفت که این منع را از روی تیراژ بردارد. بيشتر چاپ شود. بنابراین تیراژ پرید به پنجاه، رفت به شصت به هفتاد و تعطیل شد. من یک مقالهای نوشتم همان موقع توی عصرآزادگان. نوشتم «به اندازهی کوپنمان». من احساس میکنم ما در آدینه ۳۰ هزار تا کوپن داشتیم. به محض این که کوپنمان را شکستیم تعطیل شد. ماجرای بستن پیامامروز این طوری بود که مجافظهکاران شروع کرده بودند یک دوره اصلاحطلبان را زدن. ما در قالب اصلاحطلبان نمیگنجیدیم. چون قبل از دوم خرداد هم پيام امروز منتشر می شد. اصولا سعی میکردیم بیطرف باشیم. بعد حلقه را بستند. نزدیک شدند. یعنی وقتی هممیهن را هم زدند معلوم شد آمدند به حساب همه برسند . نشانههایش رسید. این بود که آقای نایینی تصمیم گرفت خودمان داوطلبانه تعطیل کنیم. ولی حکومت از این ابتکارها سرش نمی شود . جمهوری اسلامی تا حالا به کسی اجازهی استعفا نداده است. خاتمی تنها آدمی در طول این مسیر بود که از وزارت ارشاد توانست استعفا دهد. آقای خمینی فوت کرده بود و آقای خامنهای هنوز تازهکار بود. خاتمی تنها آدمی بود که توانست با استعفا صحیح و سالم بیرون برود و به همین جهت هم برگرشت. میرحسین موسوی یک موقعی با آقای خامنهای دچار اختلاف شده بود. دعوا بالا گرفت و میرحسین استعفا داد. بعد آدمها در تحلیلهایشان می گفتند از دو حال خارج نیست. یا این که استعفای میرحسین قبول میشود در نتیجه دستراستیها و آقای خامنهای خیلی جلو میروند یا استعفایش قبول نمیشود که دستچپیها و میرحسین برنده میشوند. فردا صبح یک نامه در رادیو خواندند که این دو تا هیچ کدامشان خبر نداشتند. آقای خمینی نوشته بود «نامهی نخستوزیر را خواندم. مگر مملکت صاحب ندارد. استعفا معنی ندارد. به سر کار خود برگردید.» به نظر آمد چپ پیروز شد. ولی بعد نوشته بود «وزرایش را مجلس تعیین میکند.» یعنی راست پیروز شد. یعنی معلوم شد راه سومی هم وجود داشته است. در آن نامه یک جوری نوشته بود که معنايش اين بود که شماها کسی نبودید. من به تو فرصت دادم بیایی آدم شوی. حالا میخواهی استعفا دهی بروی دسته درست کنی؟ میمانی تا آن رت که به تو دادم را از تو بگیرم بعد میروی.» حرکت میرحسین معنایش این بود که میخواهد دسته درست کند و مثلا مستقل بماند. اما در جمهوری اسلامی مستقل معنا ندارد. من باور دارم در این یک ساعت و نیمی که آقای خامنهای با آقای خاتمی مذاکره کرد تا آقای خاتمی بیاید برای رییسجمهوری نامزد شود مهمترین موضوعی که آقای خامنهای گفت این بود که « فقط من از این میترسم که استعفا دهی و گرنه همهی کارهایت را تحمل میکنم. برو مردم را راه بینداز. اصلاح کن. دموکراسی درست کن. همهی کارها را بکن. ماشین را اوراق کنی و وسط راه ول کنی قبول نیست.» آقای خاتمی هم قول داد و پای قولش هم ایستاد. از حق نگذریم آقای خامنهای هم ایستاده. آقای خامنهای تا حالا نگذاشته خاتمی را بخورند. وگرنه میخورندش اگر آقای خامنهای نباشد. حتی آقای خاتمی و خامنهای را با هم میجوند. قوی هستند. یک جا بعدها ممکن است تاریخ واقعی این سرزمین را بنویسند. آقای خاتمی به باور من یکی از وفادارترین آدمهایی است که در کل تاریخ ما به دموکراسی پیدا کردهایم. اما او در دنیا به هیچ کس به اندازهی آقای خامنهای بدهی ندارد. یعنی اگر اینها هر ۹ روز یک بحران درست کردند، او در هر پنج روز یک بار نجاتش داده. یعنی در هر پنج روز یک بار دستش را گرفته جلو و از حداکثر نفوذش استفاده کرده تا سید را نخورند. بازی آن پشت شرایطش اصلا یک جور دیگر است. این بازی خیلی سهمگین است. یعنی شما در تاریخ میبینید که موسیلینی وجود دارد. یک موسیلینی میآید مردم را هیجان میدهد. منظم میکند. این فاشیست است. با این فاشیسم فضایی درست میکند که در ایتالیا هیچکسی نفس نمیتواند بکشد. همان که در فیلمهای پازولینی دیده اید. همهی پاسبانها، کشیشها و این ها مامور سانسورند و فضای وحشتناکی درست میکنند. فاشیسم یک چیز تقلبی است که میرود خودش را پشت واتیکان قایم میکند و فقط در همین ایتالیا میتواند اتفاق بیفتد. به همین جهت فاشیسم وقتی در آلمان اتفاق میافتد شما به آن فاشیسم نمیگویید. نازیسم میگویید. در ایران خود کلیسا وارد صحنه شده، نه این که کسی پشت کلیسا پنهان شده باشد. سهمگین است. سهمگینیاش به دلیل خشونتاش نیست، به دلیل نیرویی است که دارد. وحشتناک است نیرویش. همان قدر که با یک اشاره میتواند میلیونها نفر را روبرویتان قرار دهد و از حضورشان استفاده کند.