GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Feb 1, 2004

Issue 4


 نیما نخعی
 دانشجوی فلسفه و علوم سیاسی دانشگاه تورنتو

روی میز کنار پنجره دو کاغذ بی‌خط محاکمه‌ام می‌کردند و تنها راه فرار پر کردن خلا سفید ورق‌ها بود. تنها چیزی که می‌دانستم ندانستنم بود و همین اعتراف به ندانستن بود که کاغذهای بی‌خط را از روی میز فراری داد. پنجره‌ی کنار میز را که بستم از دیدن روشنایی برف کوچه و برفی که می‌بارید و ابرهایی که از آنها برف می‌بارید، تعجب کردم. هیچ وقت نتوانسته بودم روی کاغذ بی‌خط بنویسم. می‌دانستم که خط‌های آبی‌ دفتر٬ ذهن سیالم را آرام می‌کنند. دفتر را که از روی میز برداشتم٬ کاغذ کهنه‌ی تاخورده‌ای از لای آن بیرون افتاد. تاهای کاغذ سفید را باز کردم. ورق به زردی می‌زد و رویش جمله‌ای با مداد نوشته شده بود: «۲۷ ژانویه٬ زیر برج سفید٬ روی علف‌های سبز٬ مرده خواهم بود.» فردا آخر ماه بود و یک روز بیشتر وقت نداشتم نوشته‌ای که هنوز ننوشته بودمش را تمام کنم. زیر دست خط مدادی نوشتم...


«زیباترین٬ بزرگترین و عجیب‌ترین اشتباه بشر٬ سخن گفتن بود. سخن گفتن تلاشی بیهوده برای معنا دادن به چیزهای بی‌معنی با واژه‌های بی‌معنی بود. نمی‌دانم چرا دیوانه‌وار به چیزی که نمی‌دانستیم چیست، «زندگی» گفتیم و دیوانه‌وارتر از آن «زندگی‌مان»‌ را به هدر دادیم تا معنی‌ «زندگی»‌ را درک کنیم. شاید ترس از پرسش‌های وحشتناکی که در سکوت به سراغ‌مان می‌آیند باعث شد تکلم را یاد بگیریم. همان‌طور که از ندیدن ترسیدیم و برای غلبه بر ترس از سیاهی برای خودمان دو چشم آفریدیم تا چیزهای واقعی٬ شاید هم غیر واقعی ببینیم. شاید هم برای این که بگوییم از «زندگی»‌ می‌ترسیم٬ آغاز به تکلم کردیم. نمی‌دانم.... من می‌گویم ما هم باید مثل دلفین‌ها ساکت باشیم. باید مثل دلفین‌ها از آب بیرون بپریم...»

هر چه نوشته بودم را خط زدم. جمله‌هایم مثل شعار‌های روی دیوار خشن شده بود. ورق کهنه را تا کردم و لای دفتر جا دادم. کاغذ سفید را از روی زمین برداشتم و روی میز کنار پنجره گذاشتم. پنجره را باز کردم و از دیدن روشنایی برف کوچه و برفی که می‌بارید و ابرهایی که از آن‌ها برف می‌بارید، تعجب کردم.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive