GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Feb 1, 2004

Issue 4


 انوشه سلحشور
 دانشجوی کارشناسیِ فیزیک، دانشگاهِ شریف، تهران

بر فلات ماسه‌های بادگردان قدم گذاشته‌ام،
دامنه‌ی کوه‌هایی که برف را
نه بر قله‌هاشان،
که در میان پذیرا هستند،
-شاید هم این شن‌های بادخیز، کمر به پهلوشان گره‌زده‌اند-
و جنگل‌های استوایی،
تا آن قله‌های دوردست ادامه دارد،
صدای گیتار و رقص و پای‌کوبی است.

با مشت بر یخ می‌کوبم،
خون شب، در دهانم طعم می‌گیرد،
اما،
با های‌هوی و سوز و غرش و توفان
کشاکشی نیست،
زمان،
مرا به خود می‌آورد.

مار نشسته بر درخت،
دهان به بلعیدن جوجه توکا گشوده،
«نگاه کن! این کوه نیست،
پوست ریش‌ریش شده‌ی درختی است که
به دو راهی می‌خواند.»
می‌ایستم،
سکوت یا غوغا،
اشک یا خنده،
که سکوت، غوغاست،
اشک، خنده.
بر کلاه‌خود رستم می‌نشینم.

مورچه، به لانه‌ی تو در تو بازمی‌گردد،
از دره‌ها و کوه‌ها،
که برای من، جایی است که ناخن بیندازم
و پوست‌ تنه‌اش را بکنم،
یا آتش‌گردانی که خورشید را در آن بیفروزم،
تا شته‌ها با گرمایش شهد بسازند،
تا مورچه از درخت پایین بیاید.
دستانم لطافت او را حس کنند،
در کمرکش، در ستیغ؛
به جنگل باران بیاید
و فلات، شخم بخورد.

تکان نمی‌خورم،
دست را پشت سر گذاشته‌ام،
سیگاری بر لب،
مار دود می‌شود،
و سیگار می‌نالد:
«نه و نه و نه و نه!، این تنها ترکی بر دیوار است.»




.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive