Issue 4
احسان فروغی
وقتی در آغوشش کشید، واکنشی نشان نداد. خوشحال بود که با مقاومتی مواجه نشده. در آغوشش گرمای رخوتانگیزی تولید میشد که برای گرم نگاه داشتن خودش هم کفایت میکرد. سرمای بیرون تمام انرژیاش را به مقابله میطلبید و تلف میکرد ولی او تمام تلاشش را به کار میبرد تا آن موجود ارزشمند را از سرما بپوشاند.
لحظهای سرمای بیرون بر ارادهاش پیشی گرفت و شک سردی وجودش را لرزاند. سر را به سینهى او نزدیک کرد و به طپش قلبش گوش داد. فکر کرد که در هر طپش، این قلب خون حیات بخشی را در چرخهى زندگی به گردش در میآورد و گرمای امید دوباره سراپایش را فرا گرفت. «این قلب برای من میطپد. یعنی این قلب برای من میطپد؟ این زندگیی که در هر طپش به جریان میافتد صد بار بیشتر از آنیست که در کل زندگیام ممکن است نیاز داشته باشم.» ناامیدی بیهوده بود.
ولی سرما با مرور زمان بر صبرش غلبه کرد. از خودش بیزار شده بود که مجبور بود برای بقا بطلبد. ولی اختیاری وجود نداشت. باید زندگی میکرد ... با شرم، قطرهای از خون زندگی طلب کرد. تنها چیزی که به چنین درخواست پستی قانعاش كرده بود این بود که برای خودش نمیخواست. خودش نیازمند نبود، خودش میتوانست به راحتی تسلیم سرما شود ولی موجودی برای محافظت در آغوش داشت و اختیارش دیگر از خود نبود. قسم خورد قطرهای بیش نطلبد و ... ناگاه احساس کرد كه دیگر نمیتواند. خود را لعنت کرد. فکر میکرد که بیشتر از اینها طاقت داشته باشد ولی سرما طاقتش را هم تمام کرده بود. دندانها را به هم میفشرد که مبادا از نالهاش از خواب بیدار شود.
سرما از همه سو احاطهاش کرده بود. در آغوشش دیگر چیزی نمانده بود جز فضای تهیی که سرما کم کم پرش میکرد. بدنش گرد شد و بدون هیچ مقاومتی خود را به سرما سپرد که آرام به قعر میکشاندش، به قعر درهای بیانتها و بیبازگشت ... فکر میکرد، انگار برای سالها. حسی نداشت، فکر میکرد و سردرگم بود. «واقعا وجود داشت؟ یا تصوری بیش نبود؟» مغزش با رخوتی که لحظه به لحظه بیشتر میگشت، سرگردان تناقض واهیی بود که به مرور از حلش دورتر میشد، زيرا در عمق دره جوابی وجود نداشت، زندگیی نبود، فقط تهی بود و تهی. «شاید واقعا وهمی بیش نبود. ولی پس صدای طپش قلبی که شنیده بود چه؟ » شاید صدای قلب خودش؟ به قلب خودش گوش سپرده بود؟ قلبی که حالا دیگر نمیطپید؟
عاقبت رخوت غلبه کرد. دیگر حتی فکر هم نمیکرد. ولی میدانست. همیشه میدانست. انتها به طرز حقارت باری همانی بود که همیشه میدانست. فقط نمیدانست که برای این باید خوشبخت میبود یا بدبخت. اما دیگر چه اهمیتی داشت؟ ...