Issue 4
مهرآفرین حسینی
دانشجوی رفتارشناسی دانشگاه تورنتو
از این لحظه هر چه بنويسم، فکر خواهيد کرد که داستان مینويسم...
اگر بگويم «گردنبند آنی که عاشقش بودم بعد از چند سال، درست روزی که تصميم گرفتم فراموشش کنم، اتفاقی گم شد و آن روز درست همان روزی بود که چند سال پيش گردنبند را به من داده بود»، خيال خواهيد کرد که داستان کوچکی خلق کردهام. هرگز به ذهنتان هم نخواهد رسيد كه زندگى شايد درست همين باشد ...
فكر خواهيد كرد كه من تمام اتفاقات را در ذهن خودم برنامهريزى کردهام؛ که فقط داستانها اتفاقات طراحی شدهاند، که زندگی چيزی جز يک اتفاق نيست. همين است که همهمان تند تند رنگ عوض میکنيم و بالا میآوريم. بيش از حد زور زدهايم ...
مثل آن آدمهای وسواسی که برای تمیزی، بيش از حد زور میزنند: غبار را با وحشت از اثاث خانه میروبند و میخواهند همه چیز همان جا که بود، يا همان جا که فکر میکنند بايد باشد، ساکن و تميز باقی بماند. روی گذار زندگی درجا میزنند و میخواهند هر چيز را سفت سر جايش نگه دارند ... ولی نويسنده منم. اگر تصميم بگيرم که امروز کارد آشپزخانه کنار مستراح باشد که با آن «آدم» سيب را پوست بگيرد، کارد آشپزخانه کنار مستراح خواهد بود، هر چقدر هم که زن عصبی زور بزند که همه چيز سر جايش قرار بگيرد. عاقبت تب میکند، فشارش بالا میرود، توی سرش نبض میزند و روی خودش استفراغ میکند ... ولی هر چه بنويسم خيال خواهد کرد که داستان مینويسم. به ذهنش هم نخواهد رسيد که زندگی شايد درست همين باشد. که شايد بيش از حد زور زده است ...
ولی شايد هم داستان مینويسم. شايد تا آن جا که «گردنبندش روزی که تصميم گرفتم فراموشش کنم، گم شد»، واقعی باشد و انطباق آن با روزی که گردنبند را گرفتم، طراحی من. يا بر عکس. شما هرگز نخواهيد دانست و هميشه به اشتباه خيال خواهيد کرد که داستان مینويسم. شما هميشه همه چيز را با هم اشتباه خواهيد گرفت. کورکورانه ميان واقعيت و خيال گيج گيج خواهيد خورد و در ظلمات محض، دست من را به جای شاخههای درخت و شاخههای درخت را به جای دست من خواهيد چسبيد. ولی يک چيز، يک فکر، هرگز به ذهنتان نخواهد رسيد: که زندگی شايد درست همين باشد، که ما بيش از حد زور زدهايم و برای همين است که فشارمان بالا میرود، تب میکنيم و پشت سر هم بالا میآوريم...