GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  May 1, 2005

Issue 19


 بامداد حمیدیا
 دانش‌آموخته‌ی زبان فرانسه، دانشگاه علامه طباطبایی

گفت خود دادی به ما دل‌ حافظا
         ما محصٌل بر کسی نگماشتیم

همه چیز تمام شده. از روزها چیزی نمانده بود/است که بخواهم تعریف کنم که این خط کشیده به روی زندگی را تشخیص دهم. قرمز، سبز، آبی، سیاه. رنگ‌ها یک روایت مبهمند. یک افسانه‌ی قدیمی برای تعریف مفاهیم. ساختن یک ذهنیت در مغز آدم‌های دیگر. من جدا شدم، بیدار که می‌شوم از خواب نرفته‌ای که فکر می‌کنم مال من است، اتاق اندازه‌ی هیچ می‌شود. اندازه‌ی تمام کلماتی که می‌تواند خلع، بی‌جایی، سقوط، درد، مرگ و هزار درد و کوفت و زهرمار دیگر را توضیح دهد. طفره می‌روی، تو درگیر همین لحظه‌ای، این تظاهر، این دروغ. تا کی ملقم این همه مزخرف. فکر فکر فکر. به کجا می‌روی، می‌رسی، می‌دانی، می‌فهمی. ذهن پیتاره‌ام با من، منی که نمی‌دانم، منی که نمی‌خوابد هر روز، هر ساعت کپک زده از لحظه‌ها جنگ می‌کند. شمشیرت را از رو بسته‌ای، پیروز کسی است که نمی‌خواهد، هیچ چیز نمی‌خواهد. هیچ کجا هیچ چیز نبوده است. نیست. نخواهد بود. شر شر آب مثل جریان عمیق خواستن یک میل کودکانه حالم را جا آورد. ریش صورتم سوزن سوزن در‌آمده بود. بد نبود. خیلی هم فرقی نمی‌کرد. به زور تراشیدمش. تنبلی هر روزه، ملال، افسوس، پایین ریخت. تازه شدم.

خودم را خشک کردم. می‌دانستم امروز هم مثل همیشه است. دوباره شروع نکن. سعی کن. سعی خودت را برای هر چه می‌دانی هیچ است، نمی‌رسد، نمی‌خواهد،‌ سعی کن. تو باید شروع کنی، اما نه از اینجا. از خودت، از درون ملتهب و دیوانه‌ات. تو، تو، تو.

نور از تلویزیون توی صورتم می‌خورد، گرم می‌شد. اتاق به هم ریخته بود. کثافت‌های انسانی، پوست میوه، ته سیگار، ته مانده‌ی غذا. خودم را روی کاناپه ول کردم. بی‌حس از این اعتیاد هر روزه‌ام به لمیدن روی این کاناپه‌ی لعنتی، خندیدم. با خودم کج کردم. نمی‌دانم چند ساعت شد به تلویزیون نگاه کردم. بی‌آنکه صدایی بشنوم. بی‌آنکه چیزی بفهمم. خاموش، همه جا خاموش. تو در این ابدیتی، در این فلسفه بازی. بازی شروع نشده بود. بازی بازنده نداشت. همه و همه تو بودی. جهان را برای تو اما نیافریده‌اند. احمق، ساده، انسان. تو می‌فهمی که باید، باید، باید.

سیگار آتش زدم. برفک‌ها در هم می‌لولیدند. برنامه‌ی تلویزیون تمام شده بود. چند صد ثانیه از نیمه شب گذشته بود. گرسنگی همه جای تنم را فلج کرده بود. استفراغ کردم از شدت ضعف ملالم. آن روزها که تو بودی و می‌توانستم دل خوش کنم به حضور همیشه‌ی تو، به سادگی، به این که من هم زندگی را به عامیانه‌ترین شکلش تجربه می‌کنم و می‌توانم به هر کس بگویم چیزی داشتم، چیزی بوده است، هست. آن روزها هم من از این ساعت‌ها، برفک‌ها، تلویزیون‌ها، گرسنگی‌ها عقم نمی‌گرفت. راحت‌تر بودم. من، من بودم. تو با خودت نبودی، خسته و مسافر. آن که آمده است برای نشستن، برای تا‌یید، برای هر چه سکون، نیست، نبوده است، نمی‌ماند. تو هیچ وقت خودت نبوده‌ای. تو نبوده‌ای که بخواهی چیزی باشی. خودت باشی. صدایت تمام خانه را می‌گرفت. شادی تو، آزادی من، خنده‌ی من، گریه‌ی من. روزها شعر می‌شد. رنگ می‌شد. آسمان بود. فریاد نبود. تو خون من بودی. ادامه‌ی هر لحظه‌ی بن‌بست این سگ مذهب زندگی. تو خود من بودی.

خانه را هر طور خواستی بچین عزیز. از این‌جا تا آن‌طرف دنیا که بخواهی بروی، زندگی در همین‌جاست. در این یک جای کوچک. حرف‌های تو به درد او نمی‌خورد. خسته شده بود. روزهای اول شاید فکر می‌کرد می‌تواند تو را از خودت بیرون بکشد. رهایت کند از این زنجیر. از این پیله‌ی تنیده به دور خود. خسته شد. توان تو را بر دوش بردن کار هیچ کس است. با من مدارا نکرد. زن بود. یگانه بود. آن‌چه باید ماندن می‌داد.

وقتی دیدمش، تهران، پاییز یک سال گم‌شده زیر تنهایی. من عاشق شدم. من شعر می‌خواندم. من به او تکیه کردم. این حقیقت است که زنی یک مرد را اسیر کرده بود. دست و دلم می‌لرزید. نمی‌گفتم. خفقان تابستان آمد و نگفتم. عرق بر تن، شکنجه‌ی همیشگی بود و نگفتم. سکوت تو، همیشه، همه جا با مردم بود. سکوت تو را می‌فروختند. حراج خود، مثل فاحشه‌ها، از نمایشی که می‌دادی لذت می‌بردی. عاشق است. می‌گفتند و می‌خندیدند و تو فکر می‌کردی که عاشقی. عاشق زنده نیست. عاشق زنده نیست. گفتم دوستت دارم. پاییز بعد گفتم. شرمی که در فنجان قهوه‌ام ریخته بود. سیگاری که آتش زدم تا آتش لحظه را نبیند در چشم‌هایم. زبانش بند آمد. دوستم داشت. دوستش دارم، دارم، دارم. تو نداشتی. تو هیچ‌وقت نشان ندادی که غیر از خودت چیزی داری. خودخواه بودی. گفتنش آسان نیست. من مرور کردم. تمامشان را. هر چه از او به من داده شد، هر چه او در خود داشت و یک روز رفت. شبیه خودش بود. شبیه همین حالا که جنون گرفته‌ام. شبیه گریه‌هایم. از تو هم خسته‌ام. باید بروم. باید از این هیهات درونت بروم. بگذار بروم. قرن‌هاست که خوابم نمی‌برد. صدایی نمی‌شنوم. خودم هم از من بیگانه است. هنوز بچه‌ها در کوچه بازی می‌کنند. تهران. پاییز است.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive