GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Apr 1, 2005

Issue 18


 کریم شفاعی

چشمانت را که باز می‌کنی
در دهلیزهای خنک خواب می‌لغزم و پیش می‌روم،
اما پلک که بر هم می‌گذاری
سرمای کریه زمستانی از خواب می‌پراندم!
هیچ وقت نگاه از من مگیر
که از تاریکی سایه‌ها عجیب بیزارم!

نمی‌دانم چرا همه‌ی رودهای جهان به قلب من می‌ریزند
و همه‌ی پرنده‌های عالم در قفسه‌ی سینه‌ی من به پرواز در می‌آیند!
چشمان من آیا قدرت باریدن این همه آب را خواهند داشت؟
آرواره‌های خسته‌ی من خواهند توانست آواز این همه پرنده را از میان لب‌ها فریاد کنند؟

خدایا اینجا چه خبر است،
هزاران کودک ترسیده در کنج دلم کز کرده‌اند!
آخر مردمکان خون گرفته دیده‌گانم را چقدر به چرخش درآورم
تا نگرانی آن‌ها را باز تابم؟

اینجا زیارتگاه کدام امامزاده است
که این همه آشفته دل بر آن دخیل بسته‌اند؟
این پارچه‌های سبز، آبی، زرد، قرمز،
این دردهای رنگارنگ!

آن دست‌های مهربانی که
این همه زخم را مرهم خواهد نهاد،
کجاست؟
دستان من که حتی نتوانستند لرزش لب‌هایم را بگیرند!

من به کجا پناه برم؟
چرا هر رهگذری که از کوچه‌ی ما می‌گذرد
در خانه‌ی مرا به صدا در می‌آورد؟

کسی به من بگوید:
«من کیمین قاپی سین دویوم؟»



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive