Issue 18
خشایار مرتضوی
تورنتو
دلو میآوری و ریسمان میبندی. به اعماق چاه در میافکنی در خیال آبی گوارا که عطش همیشهگیات را فرو نهد. نعش که به دیوارهها کشیده میشود و بالا میآید، چشمانت را سیاه میکند و دستانت را سست. استفراغت را فرو میدهی و ریسمان را بالا میکشی تا هیکل متورمِ آبچکانش بر خاکِ ترک خورده لکههای قهوهای تیره بیاندازد. باور نمیکنی که در تمام این سالها ذراتِ متلاشی جسد در آبی حل میشدهاند که آن را با ولع در گرمای تابستانی که تا دیر وقتِ سال در هوا میماند؛ فرو میدادهای. در لحظهی مکاشفه، دلیل آن همه مرضی که جسمت را تا مغزِ استخوان خوردهاند بر تو آشکار میشود. میدانی که سوزاندن نعش ذرهای از عفونت درونت را کم نمیکند. ناگزیر برش میگردانی رو به آسمانِ نارنجی و در چشمان ژلهایاش نگاه میکنی. چهرهی ویرانش آشنا میزند. دست میکشی بر صورتش، انگار که بخواهی زنگار از آینه بگیری...
من:
عصر یکشنبه برنمیدارد. همیشه آنجاست. با عینکِ پنسی و پیراهن راهراهِ خاکستری. در غرفهای کوچک، میان شیشههای ضدگلوله که باید سر خم کنی تا از شکافی که پولها ردوبدل میشود، صدایت را بشنود. ریال باز هم سقوط کرده است. دلار آمریکا بالا کشیده است. نرخ بهره ثابت مانده است. اگر جنگ شود، قیمتِ نفت بالا میرود. اوضاعِ طلا کساد است... حالِ رئیسش را میپرسم. مقداری دلار آمریکایی میخرم . کسی چه میداند شاید فردا...
دوش میگیرم. اصلاحی که طول میکشد. در انتخابِ ادوکلن مردد میمانم. خاطرهی بوها ماندگار است. گرهی کراوات را از نو میبندم. رنگ پلیور را با کتم جور میکنم. کفشها از همه مهمترند. یک سیدی از آهنگهای دههی هشتاد را انتخاب میکنم. با وجود این که راهش خیلی دور نیست، با تاخیر میرسم. تاخیرم آنقدر زیاد نیست که برخورنده باشد. درست به اندازهای که نشان دهم چندان عجلهای در کار نبوده است. در را باز میکنم تا بنشیند. بوها را به خاطره میسپارم.
او:
نوازشِ دستهایش مثلِ دست کشیدنِ بر لایهی نازکِ یخی است که تو را از زلالِ آبی خنک جدا میکند. یخ میشکند. صورتم را میان موهایش میگذارم انگار که بخواهم صورت در آن آبِ خنک تازه کنم. تمامِ شب به مغازلهای میگذرد که از یادها و خاطرهها آکنده میشود. صبح به چشمهایش نگاه میکنم. تردیدِ شناورِ هوا بر زبانم تهنشین میشود. میپرسم که در خیالِ ترک من است؟ معلوم است که نه! و بیدرنگ از سووالم پشیمان میشوم. روبرمیگردانم از حقیقتی که هر دو کتمان میکنیم.
تصادفاً جایی ملاقاتش میکنم. از دست دادن حذر میکند. میترسیم از یخی که این اندازه نازک است. نگاهمان را از هم میدزدیم و بوهای آشنا را انکار میکنیم.
من:
حضارِ محترم مایلم به گفتهای از فیلسوف موردِ علاقهام کارل پاپر استناد کنم که سووالِ فیلسوفانِ قدیم در بابِ اینکه چه کسی برای حکومت بر مردم اصلحتر است را سووالی میداند که میتواند پاسخهای بسیار متنوعی با توجه به شرایط زمانی و مکانی دربرداشته است. پاپر پیشنهاد میکند که سووالِ جدیدی مطرح شود به این مضمون که چه مکانیسمهایی در جامعه وجود دارد که بتوانند قدرتِ حاکم را در صورتِ تمایلِ عمومی با قدرتِ جدیدی که مورد توافق اکثریت است جایگزین سازد. همچنین لازم میبینم در پاسخ به آن منتقدان محترمی که خرده گرفتهاند بر این نکته که اگر پاپر عمیقاً به دموکراسی معتقد بود در تمام جنگِ دومِ جهانی به نیوزلندِ آرام پناهنده نمیشد؛ اضافه کنم که اعتبارِ سخن به خود سخن است نه به گویندهی آن.
حرفهایی هست که اعتبارش به ماست. مثل وقتی که طوطی داشآکل مرجان را صدا کرد. مثلِ وقتهایی که تو را صدا میکردم.
تو:
اینها را برایت نوشتم که نگفته باشی: گفت که داستانمان را مینویسد و ننوشت. اینها را نوشتم که بهانه نیاوری حافظه کند است و فراموشکار. وگرنه تو که میدانی، مردِ عینک پنسی داستانم را نمیخواند، پاپر را دوست دارم و داشآکل مرده است.