Issue 15
الهام ذوالقدر
دانشجوی رشتهی فیزیک، دانشگاه تورنتو
هوای ابری زمستان سرمای پشت پنجره را خبر میداد. پنجرهی پشت پردههای حصیری مانده، پردههای حصیری که با کلی چانه از محلهی چینیها خریده بودیم اتاق را کوچک و تاریک کرده بودند. ته ماندههای نور با سماجت از لای حصیرها خودشان را به چشمهایم میرساندند. دوباره چشمهایم باز نشده دستهایم ساعت مچی را جستجو کردند. هنوز اسمم یادم نیامده، چشمهایم عقربهها را در نور تاریک صبح زمستانی جستند. مثل هر صبح دیگر که هول برم میداشت، امتحان داشتم؟ اجاره را نداده بودم؟ مهلت فرستادن درخواستنامهی فوق لیسانس گذشته بود؟ باز هم دیرم شده بود؟ لباسهایم را نشسته بودم؟ غذای دیشب دوباره روی میزم مانده بود؟ عقربهها صد و هشتاد درجه از هم باز شده بودند و کاملا افقی بودند. خیره به عقربههای ساعت سعی کردم لیست کارهای آن روز را به خاطر آورم. کنار عقربهها و شمارههای ساعت، در جنوبیترین نقطهی صفحهی ساعت، صفحهی کوچکی عدد بیست و شش را نشان میداد. بیست و ششم دسامبر بود. آخرین یکشنبهی سال. دانشگاه و تمام ادارات تعطیل بودند. از آن روز تا یک هفتهی تمام دانشگاه و اکثر ادارات تعطیل بودند. نمرههای ترم پیش را هم که هنوز تحویل نگرفته بودم. خمیازهای از رخوت و آسودگی کشیدم و در تاریک روشن اتاق، زیر تختم دنبال کتابی گشتم تا چند صفحهای بخوانم. کتاب را باز کردم و دوباره یادم آمد که چون از بچگی در تاریکی کتاب خواندهام، حالا ده سال است که عینکی شدهام. چند صفحهای از کتاب را خواندم. به نظرم مزخرف آمد. فکر کردم امروز حتما سری به کتابخانه بزنم و چند کتاب دیگر قرض بگیرم. بیحوصله کتاب را به روی زمین انداختم و از زیر تخت کنترل رادیو را پیدا کردم. شبکه CBC همیشه این موقعها خلاصهای از اخبار دنیا را پخش میکرد.
صحبت از آماری بود که نمیدانستم برای چه هست. در هند چهار هزار نفر، در اندونزی فلانقدر هزار نفر، در سریلانکا بهمانقدر هزار نفر، ... حسی ترسناک و کنجکاو از رختخواب بلندم کرد. شروع کردم به دور اتاق چرخیدن. درست روی حاشیهی چهارگوش گلیم. درست مانند وقتهایی که با تلفن صحبت میکردم یا میخواستم درسی را از حفظ کنم. اتفاقی افتاده بود که نمیدانستم چه هست. فقط آمار و ارقام اجساد پیدا شده را میشنیدم و هنوز نمیدانستم کدام بلای زمینی یا آسمانی نازل شده. Tsunami شاید اسم بمبی بود که آمریکا ساخته بود. هر چه فکر کردم یادم نیامد چرا آمریکا باید هند و اندونزی و سریلانکا و آن قسمت از آسیا را بمباران کند. شاید سنگی از آسمان افتاده. یاد حسی آشنا افتادم، درست سال پیش در این موقع بود که در بم زلزله آمد. مسیر چهارگوش حاشیهی قالی را قطع کردم و سریع خودم را به جلوی تلویزیون رساندم. بلا زمینی بود، از وسط دل آب.
هوای بیرون پنجره سرد میزد، اتاق تاریک بود و عقربهها یکی افقی و یکی با زاویه به روی صفحهی ساعت ولو بودند. درست مانند آدم شلی که کنترل دست و پایش را ندارد. صفحهی کوچک پایین صفحه عدد سی و یک را نشان میداد. سی و یک دسامبر، آخرین روز سال. خواب و بیدار خودم را به جلوی تلویزیون رساندم. آمار و ارقام بالاتر از چیزی بود که شب پیش حفظ کرده بودم. در شهر سیدنی سال نو شده بود. تا چند ساعت دیگر در اندونزی و هند و سریلانکا نیز سال نو میشد. شبکهای عکسهای خانههای خراب شدهی مردم را نشان میداد و در شبکهای دیگر مردی با داد و قال فریاد میزد که اگر هنوز هدیهای برای خانواده و دوستان به مناسبت سال نو تهیه نکردهاید، به فلان جا بدوید که بزرگترین حراج تاریخ است. شبکهای بزرگترین دزدیهای تاریخ را نشان میداد و شاید همان شبکه بزرگترین مردهای تاریخ را. بزرگترین حراج تاریخ، بزرگترین دزدی تاریخ، بزرگترین مرد تاریخ، بزرگترین مصیبت تاریخ و بزرگترین نبضهایی که در سر من شروع به ریتم گرفتن کرده بودند. این بزرگترینها برای روح کوچک من بسیار بزرگ بودند. بزرگترینها را خاموش کردم. هیچ معلوم نبود این بزرگترها تا چقدر بزرگوارانه بر روی صفحهی زمین بزرگی کنند. چقدر کار داشتم که انجام دهم. چقدر کتاب بزرگ بود که هنوز نخوانده بودم. چقدر دستور پخت غذا بود که هنوز امتحان نکرده بودم. چقدر مسایل ریاضی بود که هنوز حل نکرده بودم. هنوز خیلی مانده بود تا برای خودم، آنقدر که میتوانم بزرگ شوم.