Issue 15
سمیه سادات
دانشجوی مهندسی صنایع، دانشگاه تورنتو
صبح بود و عجله داشتم. اصلا وقت نبود. باید میدویدم و به محل کارم میرسیدم که همهی نامههای مهم حکومتی و مملکتی را بخوانم و جواب بدهم. به اخبار دنیا سرکشی کنم و به همه اطمینان دهم که شهر در امن و امان است.
با عجله همان لباس دیروز که روز قبلتر و روز قبلتر و روزهای قبلترش هم پوشیده بودم را پوشیدم. مدتی است به فکر هستم که لباس دیگری بپوشم، اما خوب نمیشود، هرروز صبح عجله دارم و وقت نیست که به کشوی مملو از لباسهای کشف نشده سری بزنم.
پلهها را آنچنان سریع پایین آمدم که انگار دوباره غذایم روی گاز بوده و سوخته و صدای آژیر بلند شده و باید بدوم و خاموشش کنم. مدت زمان نامعلومی هست که سریال دارم و شیر ندارم، اوضاعم بهتر از زمانی است که شیر داشتم و سریال نداشتم، چون شیر خالی را دوست ندارم و نمیخوردم و خراب میشد و وجدانم درد میگرفت. تازه تلویزیون هم هی میگفت که شیر بخورید و وجدانم بیشتر درد میگرفت. اما حالا که سریال دارم و شیر ندارم، حداقل سریال خراب نمیشود. یعنی دو سال پیش که خریدمش تاریخ مصرفش مال خیلی وقت دیگر بود. بعید است حالا حالاها خراب شود. البته هنوز هم تلویزیون میگوید که شیر بخورید، ولی دیگر میدانم که دروغ میگویند، من که نخوردهام و تا حالا نمردهام. تازه صد در صد کسانی که بیش از چند ساعت عمر کردند و مردند، شیر خورده بودند. خود شیر یک مادهی مرگزاست. پنیر هم دارم، اما نان تمام شده. از اولش هم من پنیر خالی را بیشتر دوست داشتم، اما مادرم معتقد بود که پنیر خالی آدم را خنگ میکند. سالهاست که دیگر من خنگ هم فهمیدهام خنگتر از این نمیتوانم بشوم، پس کمی پنیر خالی خوردم و به سمت فعالیتهای مفید روزانه شتابیدم.
دم در ماندم که کدام کفش را بپوشم. باید بدانم که برفی در کار هست یا نه. آخرین باری که گزارش هواشناسی را دیدم هنوز زمستان نشده بود و برفی در کار نبود. اما کار از محکمکاری عیب نمیکند. چکمههایم را به پا میکنم. یک زیپ بلند دارند که باید کشید تا بالا و این خیلی در صبحی که خیلی خیلی عجله دارم، وقتگیر است.
زیپش را بالا کشیدهام که یادم میافتد که تلفن همراهم در اتاق جا مانده. اصلا تصورش را هم نمیشود کرد که رئیس جمهور و نخست وزیر و بقیه دوباره امروز زنگ بزنند و من نباشم. مجبورم زیپ بلند چکمهها را پایین بکشم و آنها را در بیاورم. امان از عجله، شاید هم امان از کیفیت بد این چکمهها که گرچه در حراجی خریدهام، اما همچنان نمیارزیدند، آن تکهی فلزی متصل به زیپ چکمهی سمت راست کنده شد. به هر جهت مشکلی نیست، یکی دیگر میخرم. دفعهی قبل یک سال طول کشید که بخرم، این بار فرز شدهام، در عرض چند ماه آینده یک کاریش میکنم.
تلفن همراه را برمیدارم و کنترل میکنم که در این چند دقیقه اشخاص مهم مملکتی و حکومتی تماسی نگرفته باشند، که ظاهرا آنها هم تلفن همراهشان را جا گذاشته بودند و خبری نیست. چکمهها را میپوشم، زیپ چکمهی سمت راست همچنان بالا میرود، اما کمی وقتگیرتر است.
آسانسور دیر میآید، در هر طبقه میایستد، این کاناداییهای خوشخیال آرام آرام سوار میشوند. افتادهام آخر آسانسور، تا همهی جمعیت با خیال راحت خارج شوند، باز هم کلی طول میکشد. توی راه هم که اين چراغهای خجالتی تا مرا میبينند قرمز میشوند و کلی طول میکشد تا از خجالت دربيايند.
این چکمهها خیلی بلندند، به محل کارم که میرسم میخواهم درشان بیاورم. پنج دقیقهای را صرف تقلا برای باز کردن زیپ چکمهی راستی میکنم، فایده ندارد. یک کم احساس عدم تعادل دارم وقتی یک چکمه پایم باشد و یکی نباشد. آن یکی را هم میپوشم. یکهو یک ترس بر همهی وجودم غلبه میکند. ترس از ماندن. ماندن توی چکمهی سمت راستی برای همیشه. نمیدانم به نفس چه ربطی دارد، اما نفسم هم بند میآید. باید راهی به خارج وجود داشته باشد. حتما وجود دارد. دوباره پنج دقیقه تقلا میکنم و بازنده از صحنهی مبارزه بیرون میآیم. یادم میآید که خونسردی مهمترین عامل در شرایط اضطراری است. سعی میکنم خونسرد باشم. بدترین اتفاقی که میتواند بیفتد این است که پایم را قطع میکنند. آن هم آنقدرها بد نیست، دیگر از دو نرفتن عذاب وجدان نخواهم گرفت.
خونسردی کار خودش را میکند. ناگهان یاد یکی از اختراعات بزرگ بشری میافتم، همان دستگاهی که منگنه را با آن در میآورند، گمان کنم اسمش «منگنه درآر» است. یکی در کشوی همکارم است. آن را بر میدارم و با نگرانی سعی میکنم که دو نوک تیزش را در دو سمت سوراخ زیپ که قبلا در این سوراخها آن تکهی آهنی قرار داشت، فرو ببرم. عملیات موفقیتآمیز است و در عرض یک ثانیه احساس پیروزی و آزادی بر من غلبه میکند. در کشوی دوستم دو تا از این دستگاهها بود، پس اخلاق هم اجازه میدهد یکی را ببرم خانه که بعدا برای باز کردن زیپ چکمهی سمت راست استفاده کنم.
عصر که به خانه میرسم، اصلا موضوع چکمه و زیپ و سایر قضایا یادم رفته. اما وقتی میبینم زیپ درست باز نمیشود، یک جرقهی نبوغ دوباره ابداعم را به یادم میآورد. میخواهم از کیفم آن دستگاه منگنهدرآر را در بیاورم که میبینم نیست. یک صحنهی مبهم یادم است که یک وقتی در طول روز وسط همهی کارهای حکومتی و مملکتی، آن را از کیفم درآوردم و استفاده کردم و حتما دیگر سر جایش نگذاشتهام. دوباره پنج دقیقه تلاش و شکست. بر اعصابم مسلط میشوم و واقعبینانه میفهمم که دو استراتژی اصلی دارم. یا برگردم به محل کارم و آن دستگاه را بیاورم، یا از اتاقم چیز مشابهی پیدا کنم. استراتژی دوم دمدستتر است. لیلی کنان از پلهها بالا میروم و در میان همهی خرت و پرتهای اتاق به دنبال یک چیز به درد بخور میگردم. یک سنجاققفلی پیدا میشود. با سنجاق قفلی عملیات موفقیتآمیز انجام میشود و نسیم آزادی را احساس میکنم. خدا هیچ بشری را در هیچ چکمهای زندانی نکند!