GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Feb 1, 2005

Issue 16


 رزیتا رحیمی

هوا سرد بود. نیم ساعتی می‌شد كه كنار خیابان ایستاده بودم. ترافیك شدیدی خیابان را به پاركینگ بزرگی تبدیل كرده بود. تاكسی‌ها همه پر و ماشین‌های خالی، همه ماشین‌های شخصی مدل بالا كه تنها سرنشینانشان زنان مداد رنگی و مردان خندان بودند. ترافیك سكون تحمیل شده‌ای است كه امتدادش اغلب زمان را هم ثابت می‌كند. دقیقه‌های اول فكر می‌كنی كه چقدر تا مقصدت باقی مانده. اما بعد از صرافت حساب و كتاب كه می‌افتی، توی خیابان دنبال چشم انداز سرگرم كننده‌ای می‌گردی. تقریبا برای همه ترافیك همین حكم را دارد و برای من هم. اما آن شب نقش‌ها عوض شده بودند. من كنار خیابان ایستاده بودم و برای ماشین‌هایی كه از روبرویم رد می‌شدند، رل مترسك سرما را بازی می‌كردم. باید یك جوری از خودم فرار می‌كردم. از خودم و از واقعیت‌هایی كه باورشان مثل پتك توی سرم می‌خورد. از خودم و از آن «مرد ساده‌ی دوست‌داشتنی»  كه تنها می‌شد دوستش داشت و عاشقش بود.

همان‌طور كه رد می‌شد سرش را تكان داد و لبخند پر مفهومی‌ زد. از صورتش تنها لبخندش را دیدم. حواسم به ماشین بود و عروسك نیمه‌عریانی كه زیر آینه‌ی جلو می‌رقصید. دست‌هایش روی فرمان ماشین ثابت شدند و پای راستش برای آن كه سكته‌ی خفیفی به سرعت ماشین داده باشد روی پدال میانی خم شد. مثل همیشه فكر نكردم. با همان اخم‌های در هم كشیده سرم را به نشانه‌ی تایید تكان دادم. تردیدِ پای راستش را به یقین تبدیل كرد و ماشین را برای لحظه‌ای در سرعت خود خفه نگه داشت. دستگیره را بیرون كشیدم و عقب ماشین سوار شدم.

گردن كشید و صورتش را برد توی آینه. خنده‌ی پر مفهوم دیگری با چاشنی رذالت به تصویر توی آینه‌ی من زد و پرسید: «چرا عقب سوار شدی؟» چرا عقب سوار شده بودم؟ نمی‌خواستم باور كنم كه به پیشنهادش بله گفته‌ام؟ شاید!بعد یك مكث طولانی جواب دادم:« چه فرقی می‌كنه؟»

نگاهش را از توی آینه كشید. سرش را به سمت چپ گرداند و برای آن كه ماشین را به وسط خیابان هدایت كند در آینه‌ی سمت چپ نگاهی به فاصله‌ی ماشین‌های پشت سر كرد. خنده‌اش هنوز بر لب بود اما نه چندان دقیق و با توجه. همان‌طور كه حواسش به رانندگی و لنگاندن ماشین در ترافیك بود گفت:« می‌اومدی جلو. آخه این‌جوری كه نمی‌شه!»

چیزی نگفتم. برای چه سوار شده بودم؟ توی ماشین گرم بود. دست‌هایم خودشان را در حرارت داخل ماشین رها كرده بودند و دیگر برای گرم شدن توی فضای تنگ جیب كاپشن نفس نفس نمی‌زدند. ماشین نرم و بی‌صدا حركت می‌كرد و هر كجا كه در بمبست ناگزیر ترافیك حبس می‌شد، چشم‌انداز زیبا و حیرت‌انگیز ماشین‌های مدل پایین قرار می‌گرفت. حالا می‌توانستم اخم‌هایم را باز كنم. از او بخواهم كه جایی كنار خیابان نگه دارد، من پیاده و جلوی ماشین سوار شوم. بخندم و حرف‌های بی‌ربط بزنم و زمان خوابیده را برای او و خودم بیدار كنم. راستی چرا عقب سوار شده بودم؟ بعد از نیم ساعت انتظار برای رسیدن یك پیكان مسافركش، مگر نمی‌خواستم قیمت ماشینی كه سوارش شده بودم را پاسخ تمام نگاه‌هایی كنم كه دلسوزانه برای لپ‌های گل انداخته‌ام در سرما مهربان می‌شدند و یا جواب تمام فكرهایی كه توی ذهن‌های خوشبخت سرنشینان جوان در موردم پرسه می‌زد را بدهم؟ پس چرا عقب سوار شده بودم؟ مگر تن دادن به این كار برای همین نبود؟
ــ «چند سالته؟»
باید جواب می‌دادم. باید می‌خندیدم و شاد بودم والا حتما نگه می‌داشت و از ماشین بیرونم می‌انداخت. سعی كردم درهم كشیدگی صورتم را باز كنم و با برخوردی ملایم‌تر گفتم:«22 سال. شما چی؟»

دوباره زیر لاك خنده‌اش فرو رفت و جواب داد:«هر چند سال كه تو بخوای. تو چرا انقدر كم حرفی؟» چرا آنقدر كم حرف بودم؟ آخر من به او چه می‌توانستم بگویم؟ مردها اینجور وقت‌ها دلشان می‌خواهد یك جوری یقین پیدا كنند كه مورد توجهند. از دم‌دست‌ترین جمله‌ها شروع كردم: «ماشین قشنگی داری! سلیقتم كه خوبه!»
لحن كلامم به سختی صمیمانه شده بود. جمله‌ها مثل سرفه‌های گرفته از گلویم بیرون می‌آمدند.
_ «جدی؟ خوشت اومد؟»
_ «اگه خوشم نمی‌اومد كه سوار نمی‌شدم.»
_ «از من چی؟ از منم خوشت اومد؟»

از تو؟ هنوز قیافه‌اش را هم ندیده بودم. اما احساس می‌كردم كه ناخودآگاه از او متنفرم. لبخندش پررنگ‌تر شده بود و البته پرمعناتر.
_ «نگفتی؟! از من خوشت اومد یا نه؟»
_ «تو چی؟»
_ «نه دیگه! نشد! تو باید بگی.»
_ «شما خوشت بیاد منم...»

خندید و چیزی نگفت. چقدر خوب حرف می‌زدم. با این كه تمام تنم می‌لرزید اما خوب حرف می‌زدم. احساس كردم كه با این جملات هیچ مشتری‌ای را پر نخواهم داد. مشتری؟ چه مشتری احمقی بود. من یا او؟ حتما من كه سوار شده بودم. چرا سعی نمی‌كردم بشناسمش؟ اصلا شاید می‌توانستم دوستش داشته باشم. آنوقت همین دوست داشتن كمكش می‌كرد كه به جایی وابسته شود. به یك چیزی گره بخورد. آنوقت شاید همین دوست داشتن باعث می‌شد كه تا آخر عمرش كنار هیچ خیابانی بی‌سبب ترمز نكند. اما دلم نمی‌خواست. هیچ حرفی برای گفتن به او نداشتم. ای كاش می‌شد به آخر خیابان كه رسیدیم به بهانه‌ای نگه دارد و من یك‌باره از ماشین پیاده شوم و فرار كنم. چرا می‌خواستم فرار كنم؟ می‌ترسیدم. از ترس می‌خواستم فرار كنم. اما از ترس چه؟ از ترس پاره شدن این پرده‌ی گوشتی كه هر كس برایش یك قیمتی قائل است؟ خودم را ۲۲ سال است كه پشت این پرده قایم كرده‌ام. چقدر وجودش برایم مضحك بود. این مرد حتما نمی‌دانست كه اولین تجربه‌ی من است. یعنی امشب اولین تجربه‌ی من، او خواهد بود؟ نه. ترسم از اینها نبود. از خودم می‌ترسیدم. از خودم كه برای فرار از سرما، فرار از دلسوزی مردم سواره و فرار از ترحّم، حاضر شده بودم چیزی را انتخاب كنم كه نمی‌خواستم.

خوب. حالا چرا حرف آخر را اول نمی‌زدم؟ اصلا اگر از همین امشب كارم را شروع كنم چند سال دیگر طول می‌كشد تا با خیال راحت بتوانم نیم ساعت زودتر از همیشه بروم روبروی آن فرهنگ‌سرای همیشگی بایستم و بی‌هراس از سرما منتظر «مرد دوست‌داشتنی»ام شوم؟ چند شب؟ چند نفر؟ چند انضجار؟ چند نفرت؟ چند درد؟

فكر می‌كنم پشت همین ماشین نشسته‌ام. «مرد دوست‌داشتنی»ام كنار دستم سوار شده. برای دست‌های خسته‌اش و گردن نزارش دلشوره ندارم. موسیقی دوست‌داشتنی‌اش توی ضبط ماشین ولنگاری می‌كند. شیشه‌ها بالاست. او دیگر كوچك‌ترین خستگی‌ای از ترافیك ندارد. دلش برای چیزی شور نمی‌زند. به من خیره نگاه می‌كند. شهوت در وجودم غنج می‌زند. می‌خندم. نگاهم را از نگاهش می‌دزدم. می‌گویم:«نیگا نكن پدر سوخته. خیسم كردی!»

به چراغ قرمز اولین چهار راه رسیدیم. بی‌رحمانه چراغ را رد كرد و به سمت چپ پیچید. مسیرم عوض شد. ترس توی دلم در خودش ضرب می‌شد.
_ «ببین انقدر ساكت نباش كلامون می‌ره تو هم‌ ها!»
_ «نترس. كلامون تو هم نمی‌ره.»
با صدای بلند شروع كرد به خندیدن و لای خنده گفت:«پس چیمون می‌ره تو هم؟»

تهوع وجودم را گرفته بود. فكر كردم كه اگر همین جمله از زبان او در نمی‌آمد شاید از ته دل می‌خندیدم. دلم می‌خواست از پشت خفه‌اش كنم. اما او چه تقصیری داشت؟ توی دلم گفتم:«خاك بر سرت! بی‌عرضه!»

دوباره به خودم لج كردم. وقتی به خودم لج می‌كنم دقیقا همان چیزی می‌شوم كه از آن متنفرم. همان چیزی كه نباید باشم. همان چیزی كه نمی‌خواهم باشم. همیشه مستاصل كه می‌شوم به ناتوانی خودم لج می‌كنم. امشب می‌خواستم زشت‌ترین تصویری شوم كه در ذهنم می‌توانست نقش ببند. به راحتی توانستم با جمله‌ی دیگری این تصویر را برای او هم حقیقی كنم:
_ «ببین عمو جون، اگه قرارت به این چیزا باشه خرجت می‌ره بالا!»
خنده‌اش به پوزخند زیركانه‌ای تبدیل شد و گفت:«جدی؟! مثلا چقدر؟»

چقدر؟ چقدر لازم بود؟ برای این كه وقتی دوباره برمی‌گردد به پیشوازش بروم چقدر لازم بود؟ برای این كه ساعت یازده شب از خستگی به آرزوهایش پناهش دهم، چقدر باید داشتم؟ برای خریدن خانه‌ای كه دور تا دورش را گلدان گل سرخ چیده باشم و روی تختش را مخمل سفید؟ برای این كه در آن خانه هراس از ریختن موهای زنانه‌ام روی زمین نداشته باشم، چقدر لازم بود؟ احمقانه بود اگر فكر می‌كردم كه تمام اینها را با یك بار تن دادن به تنی نا‌خواسته می‌توان یك‌باره به دست آورد. توی ذهنم حساب كردم. اما باید مبلغ معقولی هم می‌گفتم تا توی خاكی نزده باشم.

دوباره تصویر «مرد دوست‌داشتنی»ام پرده‌ای شد جلوی چشمانم. خیره نگاهم می‌كرد. یاد جمله‌اش افتادم كه با صداقت تمام می‌گفت:«دوستت دارم. نمی‌دونم چقدر. فقط می‌دونم كه دوستت دارم. حتی نمی‌دونم كه فقط مثلث بین پات برام مهمه یا چیز دیگه‌ای هم هست.»

مثلث؟ مگر این مثلث بخشی از وجود من نبود؟ بود و نمی‌ترسیدم اگر برایش چیزی جز یك مثلث گوشتی نباشم. اما نبودم. بیشتر بودم. خودم این را می‌دانستم. همین نمی‌دانمش كه او را به تردید در خواستن و ترس از بیهوده خواستن وا می‌داشت، اثبات تمام دوست داشتنش بود. حالا چرا حاضر شده بودم دوست‌داشتنی‌های او را با دیگری تقسیم كنم؟ نه. دوست‌داشتنی‌های او قابل تقسیم نبود. فكر كردم:«راستی به چقدر حاضرم؟»
_ «150 تا.»
_ «اوووووه! خوش‌خوراكی! اما باشه. ازت خوشم اومده.»
احمقانه قبول كرد. منظورم را نفهمیده بود. گفتم:« شغلت چیه؟»  گفت:«الكتریكی دارم. چطور؟ می‌ترسی بهت ندم؟»  گفتم:«آره.»

خندید و دست كرد توی داشبورد ماشین. دو دسته اسكناس هزار تومنی بیرون آورد و گذاشت روی صندلی جلو.
گفتم:«صد و پنجاه، میلیون تومن!»
_ «اووووووه! نوبرش و آوردی؟ تحفه!»

اگر جوابش را می‌دادم پیاده‌ام می‌كرد یا به سرعتش اضافه می‌كرد و مفت و به زور...؟ هفت هشت خیابان از مسیر خانه دور شده بودم. هوا سرد بود و شیشه‌ها بخار كرده بودند. پایش را محكم روی ترمز فشار داد. عروسك نیمه‌لخت پرت شد كف ماشین.
_ «پیاده شو.»
گفتم:«حالا چرا ترسیدی؟»
_ «گفتم پیاده شو!»

پیاده شدم. شیشه را با فشار یك دكمه پایین آورد و با صدایی شبیه به فریاد گفت:«وایستا تا واست بیارم. جنده خانم!»  و در یك چشم به هم زدن به انتهای خیابان رسید.

خنده‌ام گرفته بود. پوست صورتم روی گونه‌هایم دوباره یخ بست. دست‌هایم توی جیب‌های كاپشن شروع كردند به درجا زدن. سرم را پایین انداختم و به راه افتادم. كفش‌های قهوه‌ای «مرد دوست‌داشتنی»ام روی جدول خیابان پا به پایم می‌آمدند.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive