Issue 15
خشایار مرتضوی
رنگ سبزپستهای. بالای دیوار، در ردیفی منظم، میلههای آهنی سرهای نوکتیزشان را به سمت خیابان خم کرده بودند. میلهها را تازه نصب کرده بودند. روی دیوار پر بود از شعارهای رنگورو رفتهای که جابهجا رویشان پوسترهای تبلیغاتی کلاسهای کنکور چسبانده شده بود. قسمتی از دیوار که نزدیکِ در بود مربوط میشد به شعارهایی که دیگرتاریخ مصرفشان گذشته بود. رنگ سفیدی که قرار بود آنها را بپوشاند، از پس مشکی پررنگِ شعارها بر نیامده بود. بعدتر بود که دیوار را دومرتبه رنگ زدند و این بار دادند احادیثی از بزرگانِ دین در فضیلت دانشاندوزی با حاشیهای از گلهای سرخ غولآسا، به شیوهی تذهیب متون قرآنی روی آنها نوشته شود. خانههای سمت دیگر کوچه، همه کوچک و اکثراً دو سه طبقه بودند. کیپ تا کیپ هم با درهای کوچک آهنی زیر نمایی ازآجرهای بهمنی، آجرهایِ سهسانتی زرد خردلی یا مرمر سفیدی که یک ساله سیاهشده بود. هر طبقه دو پنجرهی بزرگ قدی داشت. پنجرهها را با حصیر یا تکوتوک چادر و ملافههای رنگی از دیدِ بیرون مصون کرده بودند. آن ساعت صبح هیچ پنجرهای روشن نبود. ماشین در چهار راه کوچکی روبهروی در خاکستری نیمه باز میایستاد. ما خواب آلوده، زیپ کاپشنها را بالا میکشیدیم؛ کیفهای مشکی سنگین را دست میگرفتیم؛ از راننده خداحافظی میکردیم و با عجله پیاده میشدیم. ماشین بوق کوتاهی میزد و کوچهی بالایی را میگرفت تا به میدان کوچکی برسد و باز بالایی رود تا به میدان کوچک دیگری برسد و سرانجام تنها به خاطر اینکه رانندهی ما در همین کوچهها و میدانها بزرگ شده بود، میتوانست از هزارتوی خانههای دو سه طبقهی دور تا دور میدانهای شبیه به هم راهش را پیدا کند. کاری که من در دو باری که به اجبار گذارم به آنها افتاد هرگز نتوانستم انجام دهم.
درِ نیمه باز مثل سیاهچالهای بود که اشباحی را که از چهار طرف به سویش میآمدند، در لحظه ای میمکید. بالای در هیچ تابلویی نبود. باید خیابان باریکی را که دو طرفش درختهای کاج و زبان گنجشک بود تا آخر می رفتی تا کنار درِ ورودیِ شیشهای که از تو با لامپ نارنجی کم سویی روشن بود، تابلوی نقرهای کوچکی را میدیدی که معلوم میکرد این جا یک دبیرستان پسرانه است. در راه رویِ ورودیِ دیوارهای دو طرف، عکسهایی نصب کرده بودند با قابهای چوبی. قابها کلمهی شهادت را روی دیوار میساختند. صورت ها در نور کم راهرو چندان معلوم نبود ولی در بینشان همه جور قیافهای پیدا میشد؛ ریشو، سه تیغه، اخمو، خندان، خلاف و بچه خرخوان. زیر همهی عکسها با خط نستعلیق تاریخ و محل شهادت را نوشته بودند. چیزی که ما را متعجب میکرد این بود که در مقایسه با قیافههای ما، اصلاً بهشان نمیآمد که هم سن و سالهای ما بودهاند که این عکسها را گرفتهاند. بزرگتر میزدند.
سالها بعد بود که خودم را به بالای خاکریزی رساندم که از آنجا پرچمهای هر دو طرف پیدا بود. چشمهایم را بستم تا غرش تانکها، صفیر خمپارهها و فریاد آدمهایی را که تکهتکه میشدند، بشنوم. روی نقشههای برجستهی قهوهای دست کشیدم. میدانهای مینِ محصور با سیمهای خاردار و تابلوهای خطر! نزدیک نشوید، را دور زدم. سنگنبشتههای گورهای سربازهای گمنام را خواندم و به مردی گوشدادم که از روزهایی میگفت که آرزو داشت اسیر شود قبل از آنکه از گرسنگی در نیزارهای ناآشنا بمیرد. این طور بود که حقیقت، کدر و افسرده آشکار شد: بیشتر از آن که جنگی در معنای پیروزی و شکست اتفاق افتاده باشد؛ مسابقهی فرساینده برگزار شده بود برای مکرر مردن در سنگرهایی که فتح نمیشدند. در آن صبحِ سرد زمستانی، با ضبطصوتی در کیف و اضطرابی که هر دم فزونی میگرفت؛ به عکسها نگاه کردم و به خودم دلداری دادم که آنها در سن من به جنگ رفته بودند و حالا من...
پشت دیوارِ عکسها، پلههای موزاییکی که لبههایشان بعد از سالها صیقلی شده بود، پیچ میخوردند و بالا میرفتند. هر پاگردی به یک راهروی طولانی میرسید که دو طرفش کلاسها قرار گرفته بود. صندلیهای را داخل سالنِ بزرگی چیدهبودند که قسمتی از ساختمانِ نوسازی بود که اخیراً به مدرسه اضافه شده بود. روبهروی ما، بالای دیوار کسی از میان قابی بزرگ، نگاهمان میکرد. مدتی میشد که جای فریبرز کس دیگری مینشست. من راهم را به طبقات بالاتر ادامه دادم.
هفده سالهگی سنی است که میتوانید عاشقی داشته باشید که از او بخواهید شریک رازهایتان شود، گستاخیتان را دوست داشته باشد، برایتان خطر کند و تازه سالها بعد با مرور خاطرات، وجدان دردِ زیادی گریبانتان را نگیرد. برای آن که هر ردی را پنهان کرده باشم، او بود که رفت داخلِ سمساری و ضبطصوتی را که پیدا کرده بودم، با تخفیف خرید. خود او بود که کتاب را روی نوار خواند. چهقدر خندیدیم.
مدیر مرد کوتاهی بود با کلهی بزرگ و تقریباً طاس . جای زخمهایی از روی پیشانی تا زیر چانه، هر دو طرفِ صورتش را شیار میانداخت . زخمها کهنه نبودند، از آنها مثل معلولین جنگی که با افتخار از نقص عضوشان یاد میکنند، یاد میکرد. در راه مدرسه به خانه، درشبی از نیمه گذشته، در کوچهای تاریک با موتورسیکلتی کهنه، گودال عمیقِ میانِ کوچه را ندیده بود. پدرِ یکیدو تا از همکلاسیها که جراح پلاستیک بودند به او پیشنهاد جراحیِ مجانی داده بودند که البته رد کرده بود. همینمردِ یک متر و شصت سانتی، گاهبهگاه نعرهای میکشید که همهچیز را در مدرسه منجمد میکرد. فریادِ بلندی با تعدادی کلمهی نامفهوم در میانش. پسرهایی بودند که شلوارشان را خیس کرده بودند و کسی ملامتشان نمیکرد. هنوز اعتراض من به برقراری کلاسهای اضافی جبرِ روزهای جمعه که تنها روزی بود که به مدرسه نمیرفتیم و من قرارهای مخفیانهام را بعدظهرهای آن میگذاشتم؛ تمام نشده بود که فریاد کشید. نترسیده بودم، ولی بدنم میلرزید. دوست داشتم جیغ بلندتری بزنم. دوست داشتم گردن چاقش را فشار دهم. دستهایم مشت بودندکه فریبرز آنها را گرفت و من را عقب کشید. دوستی ما از یک ساعت نگذشته بود که نقشهی پنجزاری را کشیدیم. فریبرز جمعهها اسکی میرفت.
بودن هر یک از ما در آن دبیرستان یک تفاوت بنیادی و یک شباهت دور داشت. من که چندان درسخوان نبودم را به اعتبار پدرم که از همان روزاول از مدیر تا ناظم را جیرهخوار خودش کرده بود، تحمل میکردند و فریبرز را نه به خاطر پدرش که مثل خودش رکگو و تا حدودی عصبی بود، که به خاطر استعداد بی نظیرش در ریاضیات نگه داشتهبودند. شباهت ما اگر بشود آنرا شباهت قلمداد کرد این بود که دو نفری مغرورتر از آن بودیم که از پدرهایمان بخواهیم مدرسهی دیگری برایمان پیدا کنند آنهم وقتی میدانستیم که با چه زحمتی ثبتنام شدهایم. آمار بالای قبولیهای هر سالِ مدرسه در کنکور دلیلی محکمی بود در تایید درایت و قدرت مدیریت بینظیِر مدیر که افسانهها برایش ساخته شدهبود. همه میدانستند که زندگیاش در مدرسه است. اکثر روزها روزه میگرفت و افطارها مدرسه بود. معمولاً زودتر از ده یازده شب از مدرسه نمیرفت. بعد که زنش فوت شد بعضیها تعجب کردند که مگر خانوادهای هم داشته است؟ من قبولیهای مدرسه را به این حساب میگذاشتم که مدرسهی ما گلچینی بود از بهترینها. هر کس هم که مختصری لغزش میکرد سریعاً اخراج میشد. بنابراین برای پدرم دلیل میآوردم که اگر آمارِ قبولی بالا نباشد باید تعجب کرد. پدرم حرف مدیر را تحویلم میداد که گل را گل نگه داشتن دست کمی از پرورش گل ندارد. مدیر اصلیتش مال جایی بود که شغل بیشتر مردم گلابگیری بود.
زنگ ناهار به کلاس بزرگی رفتیم که در طبقهای دیگری از کلاسهای ما بود. برای من کمتر از دو دقیقه طول کشید که سکهی پنج ریالی را داخل سرپیچ بگذارم و لامپ را روی آن ببندم. مدرسه به مدت دو روز برق نداشت. تا فیوز را عوض میکردند، دیر یا زودکسی کلید لامپ را میزد و برق دوباره قطع میشد. آخرش فریبرز بود که به نظرش مجازات کافی آمد، به خصوص که کلاسها داشت تعطیل میشد و امتحانات نزدیک بود. من هنوز به یادگار نگهش داشتهام، سکهای راکه یک طرفش حسابی سیاه است.
موفقیت نقشهی پنجزاری بود یا کودتا در مدرسه یا اخراج فریبرز یا شاید جسارتی که از عکسهای راهرو میآمد و یا دشواری کتابِ تاریخی که باید حفظ میکردیم و پدرم شبها آنرا به تفنن میخواند، گاهی میخندید و بعضی وقتها فحش میداد؛ که ضبط صوت را در کیفِ من گذاشت با نواری چهلوپنج دقیقهای که ده دقیقهی اول و پنج دقیقهی آخرش خالی بود و نیم ساعتش پر شده بود با صدای شیطونِ دختری که از روی کتابِ معروفی میخواندکه حالا چاپش ممنوع بود و من آن را در زیرزمینِ کتابفروشی آشنایی به قیمت گران خریده بودم. دختر کمی شتابزده، چون میخواستم تمام فصل را در نیم ساعت ضبط کرده باشم، قسمت به توپ بستنِ مجلس را با اسم تمام آدمهایی که بعضیهایشان حالا قهرمانهای کتاب تاریخ ما بودند؛ میخواند.
مدیر نبود که من و فریبرز را به انتهای پلههای مرمرِ ساختمان تازهی مدرسه کشاند. با همه مستبد بودنش بدطینت نبود. به سادهگی دوست داشت که فرمان بدهد و اطاعتِ بیچونوچرا بشنود، با این حال نفع بچهها را در حد تواناییاش که کم هم نبود لحاظ میکرد. انتقاد را تاب نمیآورد ولی در دنیایش مهمتر از مدرسه چیزی نبود. این مدرسه وقفی بود و هیأت امناء داشت. هیأت امناء با وجود مدیر، نمیتوانست یک ریال را بالا و پایین کند، کاری که بعد از برانداختنش به آسانی میسر شد. مشکل دیگر این بود که مدیر با وجود اینکه نماز و روزهاش به وقت بود، به دانشآموزان فریضهای را اجبار نمیکرد. هیأت امناء اصرار داشت مدرسه وقف کردهی فرد با ایمانی است که انجام فرایض را برای دانشآموزان واجب میدانسته است. ده سال صبر کردند تا بعدظهر یک روز عادی، غافلگیرانه با یک رایگیری فوری او را از مدرسهای بیرون بیاندازند که حالا در اوجِ شهرت و خوشنامی بود. در یک مراسم کوتاه خداحافظی با چشمان اشکآلود شرکت کرد و تا چند ماه از او خبری نشنیدیم تا فهمیدیم در جای دیگری حکومتش را علم کرده است.
قوانین در مدرسه به تدریج عوض شدند. اول نماز نیمه اجباری بود یعنی اگر عذر شرعی داشتی میتوانستی در ساعت نماز بروی در سالن تازهساز مدرسه بنشینی تا وقت نماز تمام شود. ما همانجا بود که کانال کولر را دیدیم و بعدتر روی پشتبام سر دیگر کانال را که با برزنتی بسته بودند. فریبرز گروهِ جنبهای معذور را راه انداخت که حدود نیمی از مدرسه عضوش بودند. ساعت شروع مدرسه را یک ساعت جلو بردند تا دیگر بهانه ای نباشد. من بودم که پیشنهاد کردم مثل خیلیهای دیگر بدون وضو برویم کمی خم و راست شویم و بگذاریم این چند ماه به خیر بگذرد. با کلهشقی قبول نکرد. این طور بود که ناظم جدید که فامیلش اسلامی بود و بعدها شایعه شد که فامیلی واقعیاش شاهپسند بوده است، او را در کلاسِ خالی، وقت نماز پیدا کرد. پدرش را خواستند که فقط کار را خرابتر کرد. فریبرز در حالی از مدرسه رفت که پدرش به زمین و زمان فحش می داد و خودش حسابی پکر بود. یکی دو ماهی سختی کشید تا دبیرستان دیگری پیدا کرد. من ماندم، نقشهای که حاضر بود و امتحانِ تاریخی که هفته بعد داشتیم.
روی پشتبام سوزِ سردی میآمد. دستکشهایم دستم بود. ضبطصوت را از کیفم درآوردم. به دستهی سیاهش طناب بلندِ آبیرنگی بسته بودم. برزنتِ روی کانال را کنار زدم و میخواستم ضبط را به میان سیاهی کانال بفرستم که آنی یادم آمد روشنش نکردهام. روشنش کردم. در کمال احتیاط فرستادمش پایین. آن قدر که دیگر پایینتر نرفت، طناب را رهاکردم. باید میجنبیدم، کمتر از ده دقیقه وقت داشتم.
روی صندلی نشستهام. امتحان تازه شروع شده است. صدا بلند و کمی ناواضح به خاطر انعکاسش در کانال، شنیده میشود. مجلس به توپ بسته شده است و من از فصل بعدی کتاب خبر دارم.
اولین بار از دو باری که بعد از فارغالتحصیلی به دبیرستان سر زدم از اسلامی پرسیدم که بلاخره مقصر ماجرا پیدا نشد؟ ماجرایی به خاطر نداشت. دفعهی دوم با فریبرز بودم، چیزی عوض نشده بود جز قفل بزرگی که روی دربِ پشتبام گذاشته بودند.