GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Dec 1, 2004

Issue 14


 بامداد حمیدیا

چیزی نوشته می‌شد. سیاهی از ضعف می‌آمد و غلبه می‌کرد. پیروز و مایوس در هم فرو می‌رفتند. می‌لغزید و از هراس می‌گذشت قلم. نوشتن فرمان بود‌، فرمانی گناه‌کار که اعتراضش را دوش من بر خود می‌برد. احمق، مطیع، سنگین. کلمات به پایان انبوه خود در هم هجوم می‌بردند. گریه می‌کردند، التماس می‌کردند به نوشته نشدن. از برهنگی می‌ترسیدند. ترس می‌آمد، ترس کلمه را می‌گویم.

کلمه‌ی ترس را می‌گویم. در هزار تو، در جیغ‌هایی که کشیده بودند از دیدنش یا با آن‌ها زیسته بود گه‌گاه مردم در انتظار امنیت، نجات می‌آمد که وسوسه‌ی ماندن باشد. نجات و کلمه را نمی‌گویم، مردم را می‌گویم این بار. که من از آن‌ها نوشته‌ام بارها و از آن‌ها بسیار سرودم هر چند به کاغذ نیامدند و اگر آمدند رفتند با رفتن کلمه. کلمه‌ی رفتن. رفتن مدام انبوه است. اندوهی مدام. مصدر است و فعل نمی‌شود. هیچ‌وقت انجام نمی‌شود. به شدن نمی‌رسد که همین شدن کلمه را شکل می‌دهد. حتی خودش را شدن پدر هرزه‌ی این‌ها شده بود. بودن اما قطعیت است. اجباری سریع و روح‌دار. موج‌وار. خود شدن است و پسر شدن. پسری اما نافرمان. حکم این است که سر فرود آورد برابرش. آوردیم.

نوشته جان کلمه است یا کلمه جان نوشته. تکامل هم‌اند اما. قطعیتی دیرین و نابه‌جا. نوشته به کاغذ نمی‌ماند کلمه اگر نباشد. باش. نوشته و کلمه هم آغوش هم‌اند. تنگ چشم و زناکار. نامانوسی عجیبی است آن میان. به نمونه نگاه کنید و چشم ببندید. کشتن کنار دیدن می‌نشیند. ماندن کنار رفتن. زمین کنار آسمان و رود کنار درد. من تناقضی مضاعفم. به کلمه رحم نمی‌کنم اما این را کشتن می‌گویند. نمی‌داند که می‌میرد کلمه اگر نباشد. می‌میرد. خود کشتن به خون‌ریزی می‌افتد. قلم اگر پا پس بکشد از کاغذ. دیدن می‌خندد و خنده می‌آید. کلمه به خنده می‌آید، خنده‌ی کلمه را می‌گویم. تکرار متن است این می‌دانم که تکرر خود دیدن و کشتن هر روز است. رودی که می‌رود و درد می‌کشد. آسمانی که به زمین تف می‌کند و زمینی که لعنت می‌کندش هر ثانیه حتی. که‌ام من. کدامم من. این میانه ناتوانم. از ناتوان کلمه هم ناتوان‌ترم. تر برتری است اینجا.
کلمه است خود کوچک، کوچک. خودش بیشتر می‌کند زایش کلمه را کوچک است اما.
کوچک،‌ کوچک. نویسنده‌ام، شکاف کلمه و کاغذ،‌ هراس کلمه‌ام از به کاغذ نرسیدن. فقدان هجرانی توامانم. راوی عشق کلمه و نوشته. «می‌نویسم پس نمی‌میرم.»

خط کشیدم،‌ خط زدم. شمشیر کشیدم برای کوه کوه کلمه. کلمه‌ی کود. ویران کردم. ویرانی کلمه را دیدم و بعد نوشتم. ویرانم،‌ ویران. دقیق رانده‌ام اسب‌ها را،‌ کلمه‌ی «اسب» را. اسب کلمه را. بعد زنی سوارش کرده‌ام. زن را من به اسب ترجیح دادم به کوه، به آسمان و نوشتم «تو». غیاب حضور است. خود غیبت است. نوشتم «تو»، خط زدم. تو با رفتن رفت، با رفتن کلمه.

نوشتم «گریه». گریه زاییده می‌شود. دعوتی کورسو می‌زند و من بی‌قرارم که بروم. برسم،‌ بگیرمش و بر کاغذ قربانیش کنم. بپذیرید این را از من بپذیرید. نوشته می‌شود، به سطر می‌آید،‌جان می‌گیرد، دست می‌زند و می‌دود. کلمه را می‌گویم که در آغاز کلمه بود و کلمه آن که می‌نویسد خدای نوشته است و کلمه آفریده‌ی نابه‌کار،‌ بازیگوش. قدرت دارد او هم‌پای من گاهی. جا به جا می‌شود، بیرون می‌پرد، ‌مفهوم دیگری می‌یابد و بعد آرام در آغوش کاغذ می‌خوابد.

لجبازی می‌کند، گاهی خود را به نفهمیده شدن می‌زند. اشتباه می‌آید در شکلی دیگر می‌آید. شکل کلمه را می‌گویم. کلمه‌ای که شکل می‌گیرد. قانون است این. نویسنده هم گاهی نقض می‌کند قانون را. قلم می‌زند. تلنگر و پشت پا به هر چه کلمه که آمده‌اند قبل او. دوباره می‌زاید به وفور، در اعتباری جدید و تازه. در ترادفی باشکوه، شکوه کلمه را می‌گویم. عظمت، تاثیر و بعد می‌نویسم «و». ربط است. حرف است و کلمه نیست. حرف است و حرف می‌زند. حرفت را به من می‌زند. تو را آویخته‌ی من می‌کند. ما را می‌سازد. من و تو. الزام با هم بودن است این «و» گاهی. حسادت من می‌شود «او و تو». خفه می‌کنم این «و» را که خداوند حق دارد بر کشتن بنده‌اش. آفریده‌اش. گرداب می‌پیچد، حرف است که به کلمه می‌پیچد. فرزند و مادرند. حرف و کلمه. حالا حرفی کلمات را به هم می‌رساند. یک چشم، یک پا است و می‌ترساند،‌ حرف را می‌گویم. نویسنده‌ام. خداوند و قهارم گاهی. پایان می‌نویسم. پایان با نقطه.

مرگ «و» است این. مرگ صبوری من در برابر سرکشی. برای خداوند بودن بی‌رحم باید بود، نامهربان، نامهربانی کلمه را می‌گویم. «می‌نویسم پس نمی‌میرم.» اما تمامش می‌کنم این جاودانگی را تمامش می‌کنم. نامهربانند این دوستان.

آفریده‌ها، نیستند، نابودیند، خود نابودی را می‌گویم. ناکلمه را.



.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive