GhasedakOnline.com

First Page








  Shrink Font Grow Font  Dec 1, 2004

Issue 14


 بامداد حمیدیا

یک روز پاییز بود. از آن روز‌هایی که هیچ کاری برای کردن نیست و  اگر هم هست دست و دلت به کاری نمی‌رود. نشسته بود روی سکو. سکوی پشت کتابخانه که لباس قفس به تن کرده بود از نرده‌های خاکی. تکیه داده بود و پشت خستگی و دود سیگارش به هیچ کجا خیره شده بود. درختان لخت بی‌شرم از ترس باد شاخه‌هایشان را به هم نزدیک می‌کردند. در دوردست میدان دانشگاه،‌ پرنده‌ی زشت گچی پایش را به زندان ابدی‌اش، حوض میدان، چسبانده بود و بال‌هایش را بیهوده باز کرده بود تا مگر بالا بتواند برود که اگر هم می‌رفت، به جایی نمی‌رسید که می‌خواست. لبخند می‌آمد روی لب‌هایش. قاطی طعم تلخ سیگار و زردی دستانش گم شد لبخند. حالا سرفه آمد که امانش را ببرد، نبرید. سکوت نمی‌گویمی در دانشکده بود که از آن ساعت‌های خلوت همه رفته‌اند، سر کلاس می‌آمد. باد می‌آمد با خود و می‌برد سکوت را و دانشکده را و همه را. چشمش به ردیف بوته‌هایی که دالان ساخته بودند خیره بود. به نیمکت‌های کسی رویشان نمی‌نشست. به خیسی خاک خمیازه کشید. از پشت بوته‌ها یک دختر همیشه که هیچ‌‌وقت نگاهش نمی‌کرد، رد شد.

باد می‌آمد. چشمش را آرام در کاسه گرداند و نگاهی از گوشه به چشم‌های دختر انداخت. باد می‌آمد. چیزی میان ملاجش منفجر شد. از عصب‌هایش گذشت و مثل سوزن در چشمش فرو رفت. چشمش را بست، دختر رد شد. باد می‌آمد. چشم‌های دختر با باد رفت، بوته‌ها، درخت‌ها، پرنده‌ها. چشمش را که باز کرد سردش بود. احساس تهوع می‌کرد.
-«اون قدرهام که فکر می‌کنی چیزی نبود. لابد دختره چشتو گرفته بود.»
-«نه بابا چیزی نیست انگار،‌ خیلی مالی هم نبود.»
سردش بود. دست‌هایش را در جیب پنهان کرد. انگار شرمش می‌شد که دست‌هایش را به کسی نشان دهد. آرام آرام که باد هلش می‌داد، رفت به سمت بوفه. پله‌ها را خسته خسته پایین آمد. گلویش خشک بود.
-«چه مرگت شده، الاغ؟ دختر ندیدی؟ اگه می‌خوای گه یه مسئله‌ی کوچیک رو بالا بیاری، چیزای دیگه هم برای گه بالا آوردن هست. چیه عاشق شدی؟»
چای خرید و داغ داغ سر کشید. سردش بود. کلاس‌ها را در ذهنش تعطیل کرد. استادها را کشت و از دانشکده بیرون زد. خیابان‌ها زیر پایش قهقهه می‌زدند. می‌خواست چیزی بگوید. برای کسی بگوید. می‌خواست برود دکتر دارو بگیرد. می‌خواست چیزی بنوشد، الکل شاید. خوابش نمی‌برد. باد در سرش می‌چرخید. آن چشم‌ها نهیب پی‌ در پی بود که می‌آمد.
-«بسه بابا تو که این‌قدر زود وا نمی‌دادی!»

شب. شب آرام آرام به دورش دیوار می‌کشید. آسمان آن شب تیرباران شده بود و جای تیرهایش، ماه آرام آرام به باد می‌خندید. اتاق بی‌خوابی بود. اتاق غلت زدن. اتاق تخت خالی و مرد قدم‌زدن یک‌سر. اتاق تلخ دود سیگار. سردش بود. کم‌کم پشت سرمای تنش همان‌طور نشسته بر تخت، خوابش برد که خواب نبود. تمام روایت باد بود و دو چشم که از گوشه‌ی یک لحظه نگاه می‌کرد و می‌رفت. دید که می‌رود، اما دختر در باد گم می‌شود. خواب دید که کتاب‌ها پرواز می‌کنند و روی قفس می‌نشینند. خواب دید که پرنده‌ی گچی گریه می‌کند. خواب، خواب، خواب، بیدار بود.

روز روی پرنده و دختر و چشم‌ها و هرچه دیده بود، خطی از آفتاب کشیده بود. صورت بی‌خواب در آینه نگاهش کرد.
-«چیه چه مرگته؟ دیشب چرا نخوابیدی؟»
چای گذاشت و دم که کشید، دم به دم سر کشید. زبانش سوخت. بعد فحش‌ها زبانش را سرد کرد و همان‌طور یله به دود سیگارش خیره شد. بلند شد و سریع لباس پوشید. آن‌قدر سریع که می‌خواست بگوید از آن لحظه‌های مثلا تصمیم بزرگ گرفتن است. که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. که می‌تواند هنوز بنشیند و کتاب بخواند و مزخرف بگوید. که «گه به گور پدر هر چی چشم و دختر و دانشکده.»

در کوچک پشت تصمیم بزرگش بسته شد محکم. سوار تاکسی شد. سعی کرد به صدای گوینده‌ی رادیو گوش کند. سعی کرد که بفهمد قیمت نفت بالا رفته یا نه. سعی کرد که ناراحت بچه‌های مرده در افغانستان باشد. باد چشم‌ها را در نفت و دلار می‌چرخاند و تصفیه می‌کرد. دست آخر همان چشم‌ها بود، چشم‌ها.
-«آقا پیاده نمی‌شی؟ آخر خطه.»
-«لامصب حواست کجاست؟ انگار بدجوری ترمز بریدی. پیاده شو لعنتی زود باش.»
پاهای مثلا قبلا مصمم‌اش به سستی رسیده بود. دم در دانشکده مکث کرد و رفت تو. سردش بود. همان‌جا مثل دیروز با همان مارک سیگار نشسته بود. حالا انتظار می‌کشید. انتظار عجیب و کشنده‌ایی که به سکوت می‌رسید. حالا غرغرها ته‌نشین شده بود.

-«یعنی صداش چه جوریه؟ چه جوری حرف می‌زنه؟ کاش فقط یه بار حرف می‌زد. فقط یه بار.»
چند بار بلند شد و نشست. آنقدر کلافه که آسمان بارانش گرفت و بارید، بارید، بارید. خیس و عبوس از پله‌ها بالا رفت. سر کلاس نشست. به استاد فحش داد، به دنیا فحش داد، به خودش، به انتظارش. برگشت همان‌جا روی سکوی خیس. خسته بود. دختر گم بود. نیامده بود.
-«آخ اگه بیاد. اگه بیاد چقدر خوب می‌شه.»
سردش بود. برگشت و رفت. باد می‌آمد.








.:top:.




Printable Version
Send Comments
Archive