Issue 14
رزیتا رحیمی
انتظار
دیگر به روی صندلی نخواهد نشست
و مردمک چشمهای تو
خال سیاه هیچ تیری نخواهد بود
من
باکرگیام را
در دستهای آنی مردان بیرمق
و کفتارهای عقیم
و روسپیان یائسه
اعدام میکنم.
و روی اسمهای قشنگ
و واژههای نرم
و شعرهای لطیف
نفت میریزم.
من تنم را
بر ریش کاکتوس سپیدی
کبریت میکنم.
و در آتش این ابتران لجوج
که هنوز هم
احمقانه در انتظار تواند
محتلم میشوم.
محتلم میشوم
با توهّم برندهی یک کارد
که بر سینهام میخوابد
و یادگار آخرین شهامت توست!