Issue 12
خشايار مرتضوی
تورنتو
خواندن داستان را تمام کرد و گذاشت لذتِ آشنایی که همیشه بعد از خواندن یک کار خوب به سراغش میآمد، بازهم تکرار شود. چشمهایش نیمهبسته بود. ذهنش قطعاتی از داستان را جسته گریخته به شکل نقاشیهای مدادرنگی، پر از رنگهای روشن و شاد مرور میکرد -این یعنی داستان خوشبینانه و احساسی بوده است، داستانهای بدبینانه و فلسفی بیشتر شبیه فیلمهای سیاهو سفیدِ دوران صامت سینما بودند.- و همزمان بدون ارتباط معلومی به چیزهای بیربطی مثل یادآوری اسم یک همکلاسی دبیرستان هم فکر میکرد. یکجور بیعملی ذهنی بود که زیاد طول نمیکشید. بعد خاطره و خیال بود که در هم و بیدعوت از گوشهکنار حافظه سر در میآوردند. خاطراتی بودند به حجم یک لحظه که زمان وقوعشان میتوانست تا سالها عقب برود و همچنان تازه و خجالتآور باقی بمانند. یکی از بدترینهایشان روزی بود در اواخر بهارِ سیزدهسالگی. امتحانات ثلث آخر به دلیل درگذشت رهبر انقلاب به حال تعلیق بودند. در جلوی خانه با دوستانش بدمینتون بازی میکرد و یکی از همان دوستان چیزی گفته بود که حالا یادش نمیآمد؛ شاید گفته بود خوب شد که طرف مرد و ما از امتحان دادن خلاص شدیم و شاید هم یک حرف الکی دیگر زده بود. از حرف رفیقش خوشش نیامده بود؛ خیلی مطمئن گفته بود که به هر حال مرد بزرگی بوده است و درست نیست این طوری راجع به یک رهبر فقید حرف زد. زن و مرد میان سالی که از پیاده رو رد میشدند حرفش را شنیدند و او دید که زن نگاه پرتمسخری به او کرد و با آرنج به پهلوی مرد زد. همین نگاه بود که هنوز پس از سالها به همان خردکنندگی روز اول بود و تازه هر چه بیشتر میگذشت و او بزرگتر میشد به نظرش بیشتر و بیشتر مستحق چنان تمسخری بوده است.
حالا چرا از بین بینهایت انتخابهای حافظه این یکی آن هم بعد از خواندن یک داستان کوتاه در مجلهای به خاطرش آمده بود؛ توضیحی نداشت. زیر لب گفت زن حتی لحظهای از این خاطره را به یاد ندارد و هر بار همین تسکینش می داد. به داستان فکر کرد. راوی دانایِ محدود دوربین ِ معروفش را بر دوش دختر جوانی از تورنتو گذاشته بود و از ونکوور تا شهر کوچکی دیگری در بریتیش کلمبیا همراهش رفته بود. داستان با جزییات فراوان که گاهی خسته کننده بودند پیش میرفت ولی در نهایت راوی حس عمیقی از زندگی را منتقل میکرد. نویسندهی داستان حرفهای بود و داستان قوی. به نظرش نویسندگانی که زاویه دید سوم شخص را انتخاب میکردند حرفهایتر از آنهایی بودند که با اول شخص مینوشتند. دلیلش را این طور توضیح میداد که برای خلق راوی سوم شخص، نویسنده باید تخیلی قوی میداشت و به قول یکی از نویسندگان محبوبش نوشتن چیزی جز تخیل ناب نبود. برای او مساله فقط تخیل ضعیف یا غیرخلاق نبود. هر بار که تلاش میکرد تا داستانِ سوم شخصی بنویسد گرفتار نوعی کشمکش اخلاقی میشد. حتی دورترین تخیلات هم با خاطرهای در ذهنش نسبتِ خویشاوندی داشت؛ با اتفاقی، تجربهای. به نظر او زاویه دید سومشخص نمیتوانست رابطهی داستان و نویسنده را برقرار کند بدون آنکه صداقت نویسنده نسبت به خوانندهاش دست نخورده باقی بماند. همان نویسندهی عزیز اضافه کرده بود که نویسندگان دروغگوهای قهاری هستند. تخیل را میشد کاری کرد ولی با همهی احترامی که برای نویسندهی محبوبش قایل بود، دروغگویی انتظار بزرگی بود.
دوشنبه است و من مثل هر چهار دوشنبهی پیش سعی میکنم کارهای خاصی را در زمانهای خاصی انجام دهم. خرافات به نظر میرسد ولی تا وقتی که اعتقادم باعث میشود زن را دوباره ببینم ارزش دارد. پس مثل اولین دوشنبهای که دیدماش ساعت پنج دقیقه به ده مسواک میکنم. ساعت ده جلوی آسانسورم و ده و هفت دقیقه به خیابان اصلی میرسم. هیچوقت نگاه نمیکنم که زن از کدام گوشهی خیابان ظاهر میشود. میگذارم مثل انبوه مردمی که از پارکینگها، ماشینهای کنار خیابان یا کوچههای پر از ساختمانهای بلند خودشان را به من میرسانند، پشت چراغ قرمز میمانند و برای رد شدن از خیابان مسابقه میدهند؛ او هم سر برسد و جلوی من پشت چراغ بایستد.
یک بار آسانسور در طبقهای ایستادهبود، در باز شده بود و او مثل همیشه به سمت راست پیچیده بود. تا ته راهرو رفته بود تا فهمید اشتباه پیاده شده است. راهروها با ردیفی از درهایِ آپارتمانهایِ کنار هم در تمام بیست طبقه یکسان بودند. سعی کرده بود تا علامتی بگذارد، مثل یک جور بوی خاص یا نور متفاوت؛ ولی تمایز بوها و نورها فراتر از توانایی حسهایش بودند. و درست وقتی که تصمیم گرفته بود تا لکهی رنگی روی موکت جلوی آسانسور بریزد، چشمش به حروف اول اسم و فامیلش افتاده بود که روی دیوارچوبی کنار آسانسور با جسم نوکتیزی کنده شده بود. حالا هر بار قبل از پیاده شدن با دستش دیوار را لمس میکرد و با اطمینان پیاده میشد.
زن همانطور که پشت چراغ قرمز ایستاده است، در زمانی که همیشه برایم غافلگیر کننده است شروع به داد زدن میکند. با انگلیسی لهجهداری داد میزند: «من استاد تدریس زبان انگلیسی به دانشجویان خارجی در دانشگاه تورنتو هستم. از شما دعوت میکنم برای شنیدن سخنرانی من در موردِ ... -این جایش کاملاً نامفهوم است و با وجود تلاش زیاد هیچوقت دستگیرم نمیشود-، به دانشگاه تورنتو بیایید.» بعد چند جملهای هم به زبانی که هیچ آشنا نیست اضافه میکند. مردم مات و مبهوت به او نگاه میکنند. چند نفری از او فاصله میگیرند و همه خودشان را به نشنیدن میزنند. قسمتی که بیشتر از همه دوست دارم شروع ماجرا است وقتی زن فریاد کشیدن را شروع میکند. اکثر اوقات آدمهای کنارش چنان از جا میپرند که انگار انفجاری درست کنارشان اتفاق افتاده است. سخت می شود قیافههای متعجبشان را دید و زیر خنده نزد. دنبال زن از پلههای منتهی به مترو پایین میروم و زن دوباره در جایی که آدمها به نوعی سکوت عمومی توافق کردهاند، مثل پیچ راهروهای خلوتِ ورودیهای کم رفتو آمد، فریاد کشیدن را شروع میکند. همان جملههای پیشین، همان قیافههای مبهوت و همان توافق نهانی برای نشنیده گذاشتن. خیلی کنجکاوم بدانم که در قطار چه کار میکند.
عینکِ آفتابیاش را با شیشههای گردِ دودی بر نمیدارد. داد هم نمیکشد. صبر میکند تا دو صندلی کنار هم خالیشود و برود روی آنکه کنار پنجره است بنشیند. قطار که راه میافتد چیزهایی زیر لب میگوید و بعد تف بزرگ سفیدرنگی روی صندلی کناری میاندازد. هر ایستگاه این کار را تکرار میکند تا بالاخره کسی بیاید و روی آن صندلیِ خالی بنشیند. جز من همه نگاهشان را از زن میدزدند و در ضمن کسی هم به آدمی که روی صندلی کناری مینشیند نگاه نمیکند.
عاشق شهرهای بزرگ بود. جوانتر که بود گهگاهی خیال رفتن به یک شهر کوچک یا حتی یک روستا با خانهای بزرگ و اصطبل پر از اسب وسوسهاش میکرد ولی زود متوجه شد که زندگی خارج از یک شهر چند میلیون نفری بیشتر از سه هفته اگر غیرممکن نباشد میتوانست بسیار کسالتآور باشد. شهرها مایهی الهامش بودند. کافی بود چند ساعتی را خارج از خانه مثلاً در یک بازار سرباز یا یک فستیوال خیابانی بگذراند تا یک خروار از آدمهای جورواجور، آماده برای ورود به دنیای داستانش با او به خانه برگردند. دوست داشت در قطار بایستد و به مردم نگاه کند. از روی لباس، قیافه، کتاب یا مجلهای که میخواندند، چیزهایی که خریده بودند و اگر زن بودند یا دوست داشتند زن باشند از روی مدل آرایششان حدس بزند چه طور آدمهایی هستند. پیش میآمد که نگاهش با نگاه دیگری تلاقی کند. نگاه آدمی که احتمالاً هیچ وقت دیگر در آن ساعت خاص، در آن مکان مشخص، و در آن نگاه غافلگیر شده حضور نمییافت. این هم قسمتی از زندگی در یک شهر بزرگ بود؛ آدمها به ندرت تکرار میشدند.
چند روز پیش دختری را دیده بود با لبخندی شاد و قیافهای دوستداشتنی. دختر هم او را دیده بود و به نظر بدش نمیآمد تا سر صحبت را با او باز کند. ولی نمیشد به صِرف یک حس ِ درونی طول یک کوپه را طی کرد و از یک آدم مطلقاً غریبه وضع هوا را پرسید تا احتمالاً گفتوگو ادامه پیدا کند. هر دو در ایستگاه واحدی پیاده شده بودند و به خیابان یکسانی رفته بودند و پشت چراغ قرمز خیابان ایستاده بودند تا چراغ سبز شود و دختر همان جا بایستد تا او از خیابان رد شود و آخرین نگاه بینشان ردوبدل شود. او بارها و بارها همان مسیر را رفت و آنقدر دختر را ندید که از خاطرش محو شد.
جرات نمیکنم که زن را دنبال کنم. واقعاً به دانشگاه میرود؟ چرا فقط موقع راه رفتن فریاد می کشد؟ رواننژند است یا روانپریش؟ تحت مراقبت روانی است یا همین جور ول میگردد؟ چند سالش است؟ آن جملههای آخر به چه زبانی است و یعنی چه؟ اگر جواب اینها را میدانستم میشد زن را شخصیتِ اصلی رمانی کنم که در آن زنی نویسنده از کشور فقیری به کانادا میآید. در کشور جدید کسی داستانهای زن را به زبان مادریاش نمیخواند پس شروع میکند به یادگرفتن انگلیسی تا دست کم خودش داستانهایش را ترجمه کند. زن برای یادگیری یک زبان دیگر چندان جوان نیست و انگلیسی پیچیدهتر از انتظارش است. حالا دیگر رغبتی به نوشتن به زبان مادریاش ندارد و از نوشتن به انگلیسی هم عاجز است. با این وجود داستانها لحظهای از شکلگیری در ذهنش نمیایستند. شخصیتها و رویدادها برای متولد شدن داستانِ جدید التماس میکنند. در آن میان سیکلهای ماهانهی زن نامنظم و باتاخیر میشود. خسته است، فشار زندگی مریضش کرده است. فرصتی برای نوشتن نیست و اگر بود نوشتن داستانی که خوانده نشود خارج از تحمل اوست. داستانها تلنبار میشوند، برای نوشتهشدن فریاد میکشند. نویسنده هم فریاد میکشد. بلند و غافلگیر کننده در جایی که آدمها معمولاً ساکتند .
رمان میتواند با بستری شدن زن در بیمارستان که یک پایان مزخرف است یا نوشتن داستان جدیدی در آستانهی یائسگی که کمی غیر واقعی است یا پیدا شدن یک خوانندهی مشتاق که از همه خوشبینانهتر است پایان پذیرد.
سعیمیکند تصمیم بگیرد کدام یکی آسانتر است. نوشتن داستانی به زبان دوم یا زندگی با زنی که زبان مادریاش با او متفاوت است؟ اولی که نگفته مشکل بود. به نظرش هیچ جوری نمیشد روح داستان را خارج از کلماتی که بارها آنها را جابهجا میکند تا شکل نهایی متن حاصل شود، دمید. آن کلمات آشنا، آن حروف ملموس. زبان دیگر، کلمات بیگانه، نه تناسخ بیحاصلی است. دومی آسانتر به نظر میآمد. دستکم حرف زدن در شروع یک رابطه مهم است. هر چه بیشتر همدیگر را میشناختند کلمات کمتری لازم میشد. فکر کرد زمان که بگذرد به جای حرف زدن میشود لمسش کرد یا نگاهش را خواند. با این همه نمیشد لذت خواندن داستان تازهاش را با او سهیم شد. تاسف بزرگی بود.
دوست دارم مثل زن، میان مردم منتظرِ پشت چراغ قرمز یکهو فریاد بکشم: «من نویسندهی داستانهای اول شخصم. شما را برای شنیدن داستانهایم به فارسی دعوت میکنم.» ولی ساکت همراه مردم میایستم. خوشحالم که فریاد نکشیدهام. زن باز هم نیامده است. به داستان کوتاهی فکر میکنم که در آن از شر نگاه پرتمسخر زنی که از سالها پیش با من است راحت میشوم.