Issue 10
مهرآفرین حسینی
دانشجوی روانشناسی دانشگاه تورنتو
قوطی را چند بار به لبهی لیوان زدم که پودرهایش ذره ذره ته لیوان بریزد که تر بود و همهشان را یک جوری بهم میچسباند انگار خون که دلمه ببندد دور زخم. قوطی که به لب لیوان شیشهای میخورد صدا میداد و دست من میلرزید. هر چه میریختم باز کم بود و دستم دیگر بیاراده قوطی را به لبهی ظرف میکوفت تا آنکه پودرهای سفید همه جا پخش شدند و حتی وقتی بس بود نتوانستم بایستم و آنقدر قوطی را به لبهی لیوان کوبیدم که ترکید و گودی توالت فرنگی از خرده شیشه و جوش شیرین پر شد. جوش شیرین توی آب قل میزد و سوراخ توالت مثل دهان مرده کف میکرد. سرم را به دیوار تکیه دادم. آن پایم که خم بود خواب رفته بود و من احساس میکردم فلج شدهام. اگر فلج شده بودم شاید همه چیز بهتر میشد... نفسم دیگر بالا نمیآمد. جور عجیبی با بغض قاطی شده بود و داشت خفهام میکرد. دور گلویم طناب بسته بودند و همینطور سفت و سفتترش میکردند. استفراغم هم زیر طناب گیر کرده بود و بالا نمیآمد. راه فراری نداشتم. دیگر راه فراری نداشتم. پست شده بودم توی این قفس، آه همین بود، پست شده بودم با تمبری روی پیشانی. ای کاش فلج بودم. کاش یک دستم کوتاهتر از دست دیگر بود و پاهایم مثل دو تکه گوشت آویزان بودند. اگر فلج بودم به درد هیچ کس نمیخوردم و میگذاشتند توی همان دود و دم تهران بگندم. تهران. همین بود. حس تهران را داشتم. روزهای آخر، توی تاکسی سرویس، توی ترافیکی که مثل گره کور شده بود و روسری و گرما و عرق و دود ... همین طور استفراغ توی گلویم با نفس و بغض قاطی شده بود و اگر راننده کناری هوار نمیکشید: «مرتیکهی گاو، مگه کوری؟» بالا میآوردم. نه که گرمازده شده باشم، سه روز دیگر از فرودگاه مهرآباد قرار بود دوباره به اینجا پستم کنند و من نمیخواستم، نمیخواستم ...
سرم را توی گودی توالت فرو بردم. نمیآمد. هیچ وقت نشده راحت بالا بیاورم. سعی کردم گریه کنم شاید بغض برود و نفس رفته باز گردد. در نمیآمد. آخرش مثل یک بچه گربهی گمشده به زوزه کشیدن افتادم. آه، نه تحملش آسان نبود. به خصوص شبها که گریه نفسم را میبرید. به لاشهی جوش شیرینها که روی آب پف کرده بودند، خیره شدم. شب که میرسد، یاد او میافتم، یاد پلکهای بستهاش که وقتی میلرزیدند میدانستم خواب میبیند. دوست داشتم تمام شب بیدار بمانم و پیشانیم را به پیشانیش بچسبانم و نفسهایم را با او یکی کنم. دوست داشتم نزدیکش بخوابم و او پاهای پشمالودش را دور پاهای من گره کند. آنوقت حتی اگر پایم خواب میرفت و سوزن سوزن میشد، جم نمیخوردم که مبادا بیدار شود و از کنارم برخیزد. دلم میخواست تا ابد همانطور میماندیم... ولی بعد پستم کردند.
پیشانیم را به لبهی توالت فرنگی چسباندم. صدای جیغ دخترها افکارم را گسیخته بود. کارشان همین است. شب مست میکنند و تا صبح توی راهروهای خوابگاه نعره میکشند. یقههای لباسشان بیش از حد باز است، آویزان هم که میشوند نوک پستانهایشان هم پیدا میشود. هماتاقیام را عصبی میکنند: «بیمزهها... درس ندارن اینا؟ حالا بخندین، سال دیگه که هیچ کدومتون برنگشتین دانشگاه، من میخندم!» به انگلیسی میگوید.
سرم را بین دستهایم گرفتم. صدایشان کلافهام میکرد. اینها را که میبینم دلم بیشتر هوای تهران را میکند. دلم هوای گورستان ظهیرالدوله را میکند، سنگ قبرهای کوچک و رنگ و رو رفته، پنهان میان شاخ و برگ درختان که رویشان به نستعلیق حک کردهاند: روحالله خالقی، ملکالشعرای بهار، استاد حسین تهرانی، فروغ فرخزاد... آنوقت است که ارواح دوباره به سراغم میآیند. با آن دود و عود جادوییشان: پیری که ساقیانی نرگس چشم با گیسوان کمند بر ریشهای سفید بلندش انگشت ظریف نوازش میکشند و ساغرش را هر دم لب به لب پر میکنند و آشفتگانی که بر تار و کمانچهشان چنان خم شدهاند که گویی برشان سجده میکنند. مرد جوان باریک اندامی با عینک گرد که پشت میزی مبهوت نشسته است و با خودش حرف میزند. مرد خمیده پشتی که عصا زنان قدم برمیدارد و همانطور که از بینهایت میآید، سیگاری میان انگشتانش تا ابد میسوزد... پزشکی که روی آب راه میرود و هر بار که خودش را دار میزند، صدایی مثل نالهی گاو از حلقومش برمیآید... زن کوچکی که کلاه بر سر گذاشته است و وقتی قهقهه میزند سرش به پشت پرت میشود... جوانی که از پوست ترکیدهی اناری سرخ کام میگیرد... و آنگاه که مطربان دور حوض عنابی دف و عود به دست میگیرند، همهی ارواح با هم برمیخیزند، دور تا دورم حلقه میزنند و میرقصند. دستهایشان را به هوا پرت میکنند، پای میکوبند و نعره میزنند. من به دور خود میچرخم، سماع و کم کمک آنقدر با ارواح میآمیزم که دستم دیگر به دنیای خارج نمیرسد. آنوقت دیگر صدای خندهی دخترها را هم نمیشنوم. دیگر هیچ چیز نمیشنوم تا آن زمان که صدایم کنند...
دوباره حالم آشوب شد. همیشه وقتی به دنیای خارج باز میگردم حالم آشوب میشود. سرم را توی گودی توالت فرو بردم ولی باز نیامد. صدای جیغ دخترها دیگر داشت دیوانهام میکرد. موهایم را چنگ زدم و بی صدا فریاد کشیدم: «بیا منو ببر، بیا منو ببر...» اشکم قطره قطره روی آب کف کرده میچکید...
ولی او نیامد. او تهران صبحها با تاکسی دانشگاه میرفت و حتی توی گرما حق نداشت لباس آستین کوتاه بپوشد. شبها با دوستانش «درکه» میرفتند، از «پلنگ چال» هم بالاتر. جایی که ظلمات بود و جز صدای زوزهی سگهای وحشی، صدای دیگری به گوش نمیرسید. مینشستند، حشیش میکشیدند و سیگار و حرفهای گنده گنده میزدند. من هم کنارشان در سکوت مینشستم و زیر تار عنکبوتهایی که در این چند سال دوری، دور سرم تنیده شده بود، سرفههای خشک میکردم.
- «نود در صد آدمهای دنیا دچار توهمن. به انواع مختلف. یه سری راجع به خودشون دچار توهمن، یه سری راجع به دور و اطرافشون...»
- «نه دیگه وقتی دنیائه جواب نده، آدم خودشو دچار توهم میکنه. یعنی آدمی که سیریشهها. سیریشش میشه که آقا من دوست دارم دنیا اینجوری باشه مثلا، بعد خوب نمیشه. خوب یارو قات میزنه دیگه. میگه اصلا بابا بیخیال واقعیت. یه توهمی میسازه، حالشو میکنه.»
- «ولی آخه واقعیتم ول نمیکنه آدمو. حشیشتو زدی، نشستی تو اتاقت داری گیتار میزنی، حال. باباهه میاد، گیر خفن میده که دانشگاه که نرفتی، کار که نمیکنی، پس چه غلطی میخوای بکنی تو توی این زندگی...»
- «آخه چه غلطی میشه کرد؟»
- «اونو بده به من.»
- «اینو بده بهش.»
سیگاری را از دستش گرفتم و به آنی که دورتر روی سنگی نشسته بود، دادم. از وقتی که در ظلمات روی این سنگها نشسته بودیم، این اولین بار بود که کسی با من حرف زده بود. تمام مدتی که حرف میزدند من نگاهم روی کوههایی که محاصرهمان کرده بودند، گشته بود. نور سرد ماه کوهها را مخوف و تنها کرده بود و من احساس میکردم که در دل کوهستان گم شدهام، طوری که فریادم جوابی جز انعکاس خودش نمیتوانست داشته باشد. یا زوزهی سگهایی که دل تاریکی را بیرحمانه میدریدند. از این احساس تنهایی پشتم یخ کرده بود. از حشیش کشیدنشان متنفر بودم. بوی حشیش حالم را آشوب میکرد. مثل صدای قهقههی دخترهای خوابگاهم در تورنتو... اصلا هر چیزی که تنهایی را به یادم میآورد، حالم را آشوب میکند...
- «اه بچهها عجب چیز باحالی دیدها... خوشم اومد ازت. بابا ایول، ایول...»
سرم را بلند کردم. دو سه تایشان پشت به من بالای سرم ایستاده بودند و نگاهشان به کوهها بود. آن یکی هم بلند شد: «کو؟ کو؟ کجاست؟»
- «اوناها بابا... اون خط سفید و میبینی؟ وای ، وای، ایول... اون دو تا صخرهها مثل چشماشن... خط سفیده اومده از اون وسط... وای... » و دستش را با ناباوری به پیشانیش کوبید.
-«اَاَاَ... دیدمش. آخ آخ، اصل توهمهها! عجب چیزیه بابا! دمت گرم... خوشم اومد ازت...»
وناگهان فریاد زد و از روی سنگها پایین پرید. من هم بلند شدم و ایستادم. آستین او را که کنارم ایستاده بود کشیدم و گفتم: «چی میبینن اینا؟» به سویم برگشت و یکباره یادش آمد که من هم هستم و لبخند زد: «نگاه کن اونجا رو. اون کوهها رو میبینی؟ مث یه صورته. میبینی؟ اصل توهمهها. تکون میخوره اصلا. آقا من میترسم...» و دوباره مرا فراموش کرد. من چشمهایم را ریز کردم و رد دستش را گرفتم تا به آخر، جایی که آسمان سیاه شب نشسته بود با ماه پر نوری که تمام کوهها را آبی رنگ کرده بود.
گفتم: «شبیه صورت هست ولی نه دیگه اونقدر... گندهاش کردین شمام. اثر حشیشه...»
- «آی عنکبوت!»
صدای جیغ مردانهای و بعد چلپ آب. همهشان ناگهان زدند زیر خنده و همینطور خندیدند و خندیدند. خندیدند و خندیدند. من خودم هم نمیدانم درست کی بود که به گریه افتادم...
حالا میفهمم، ارواح ظهیرالدوله در جلدشان رفته بودند. به جای دربان بیسواد جلوی دانشگاه که برای یک لقمه نان مجبور بود نگذارد در جهنم تابستان لباس آستین کوتاه بپوشند، با ارواح آمیخته بودند...
شب که برگشتیم حرفمان شد. گفتم: «بدم میآید حشیش میکشی. خودتو تو آینه دیدی؟ لبات کبوده، چشات زرد شده. اینجوری که میکنی حالمو بهم میزنی.»
نیشخند زد و شانههایش را بالا انداخت، یک جوری که انگار حرف من ده شاهی هم ارزش نداشت. گفتم: «یه سری آدم عاطل و باطل افتادین به هم، همش فلسفه بافی میکنین. یه مشت بچه مایهدار فکر میکنین زندگی همیناس. بچههای اونور دنیا از ۱۵سالگی حمالی میکنن.» ابروهایش کم کم داشتند درهم گره میخوردند. صورتش را از من گرفت و با بی حوصلگی جواب داد: «اینجا اینجوریه دیگه... تازه همه چیز از همین حرفه شروع میشه، اگه بخواد چیزی بشه البته. بعضی وقتام چیزی نمیشه، در حد همون حرف باقی میمونه، ولی بالاخره زده شده. پتانسیلش لااقل وجود داره.»
و بعد نشستیم و تا صبح برایم حرف زد. من گوش دادم، به خودم شک کردم، به او شک کردم، گیج شدم ولی هر چه سعی کردم حرفی بزنم، زبانم گرفت. هر کلمه تا خواست صدا شود، شد «پ»، پ، پ، پ،... تا آنکه دیدم بیهوده در سفرهی خالیی چنگ میزنم. تمام روزهایی که برای زندگی حمالی کرده بودم، سلولهای مغزم «پ» تولید کرده بودند. ناگهان مغزم آنقدر سبک شد که حس کردم دارم بیهوش میشوم. روی مبل رها شدم و شقیقههایم را فشار دادم. یکباره از صحبت ایستاد. به من خیره شد و گفت: «چی شدی؟» گفتم: «تقصیر من نبود، به خدا تقصیر من نبود...» و گریه کردم. سه روز و سه شب گریه کردم. او برایم مرتب چای و خربزه میآورد، اشکهایم را پاک میکرد، گونهام را میبوسید و میرفت. ولی گریهی من بند نمیآمد. شب سوم وقتی دوباره با چای و خربزه سراغم آمد، زود نرفت. کنارم روی مبل نشست، اشکهایم را پاک کرد و گفت که اینطور نمیشود. گفت که من باید از خانه بیرون بروم و هوایی بخورم. قرار شد که بروم ظهیرالدوله. همان روز بود که عاشقش شدم.
تنها رفتم. به شیشههای رنگین روی در زدم. پیرزنی در را باز کرد: «بفرمایین.» گفتم: «سلام. میذارین برم قبرستون رو ببینم؟» با آن چشمش که از لای در پیدا بود براندازم کرد و گفت: «نمیشه اینجا عمومی نیس.» با التماس نگاهش کردم و گفتم: «از خارج کشور اومدم.» این را که گفتم در را گشود و من توانستم چادر سفید گلداری را که دور کمرش گره زده بود ببینم. جوراب نازک سیاه و یک جفت دمپایی پلاستیکی سبز به پا داشت. گفت: «از خارج اومدین؟» شمرده حرف میزد. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم. «حالا میذارین برم تو؟»
- «از کجا؟»
دیگر داشت کلافهام میکرد: «کانادا» از گفتن این کلمه متنفر بودم. دوباره گفتم: «میخوام قبرستونو ببینم.» از جلوی درکنار رفت و گفت: «یه کمکی به ما بکن.» هزار تومانی را که توی جیبم آماده نگه داشته بودم درآوردم و از چهارچوب در گذشتم. گفتم: «کافیه؟»
گفت: «دستت درد نکنه مادر.» در را بست و جلوی من به راه افتاد.
- «از این طرفه»
دنبالش رفتم. قوز داشت و لنگ لنگان که قدم برمیداشت، آفتابهی قرمز توی دستش تاب میخورد. خندهام گرفت با صدایی که میلرزید گفت:«حالا مادر واسه چی اومدی قبرستونو ببینی؟ از کانادا؟»
- «آخه اینجا که قبرستونه همینجوری نیست. اینجا جای شاعراست. جای آهنگسازاست.» گفت: «قبرستون قبرستونه... حالا شما از کانادا اومدی اینجا رو ببینی، من نمیدونم دیگه مادر...» خندیدم. ایستاد. آن دستش را که به آفتابه بود بلند کرد و گفت: «این راهشه. برو میبینی.» آنوقت سرش را پایین انداخت و بدون اینکه به من نگاه کند به طرف آلونکی که درش چهارطاق باز بود، رفت. دوباره گفت: «خیلیها اینجا مییان هر روز. اما تعجب من از این لحاظه که شما از کانادا اومدی.» جلوی آلونکش ایستاد و دمپاییهایش را درآورد.
گفتم: «اینجا زندگی میکنین؟»
گفت: «بله، اینجا زندگی میکنم. پسرم باغبونی میکنه.» پسرش را ساعت شش دیدم که آمده بود همه را بیرون کند و انگار که سینما باشد میگفت «تعطیل شده». به لگن و آبکش مسی قراضهای که جلوی خانه افتاده بود نگاه کردم و گفتم: «خوب آدم وقتی مث شما اینجا زندگی میکنه که دلش تنگ نمیشه. دور باشه مییاد سر بزنه دیگه. تازه اینجام که قبرستون همین جوری نیست...» حتی نیم نگاهی هم به من نیانداخت. وارد اتاقک شد و بلند چند بار تکرار کرد: «قبرستون قبرستونه...» مبهوت چند لحظهای همانجا ایستادم و در سکوت به درختان سرسبز که نور آفتاب را میلرزاندند و به پردهی گلدار آلونک که روی هوا موج میزد، نگاه کردم. صدای ظریف پرندهای از دور میآمد. نمیدانم چرا ماتم برده بود. نمیدانم به آلونکش غبطه میخوردم، یا از زبان نفهمیاش کفرم در آمده بود یا سکوت گورستان آنطور مرا گرفته بود.
پیرزن راست میگفت. تا ساعت شش که پسرش آمد و گفت «تعطیل شده»، خیلیها آمدند و رفتند. توی دبههای پلاستیکی آب میآوردند و سنگ قبرهای مرمری را میشستند . مردی ضبط دستیاش را کنار سنگ داریوش رفیعی گذاشته بود و ترانههایش را پخش میکرد. دو دخترجوان با چادرهای سیاه آمدند، روی قبر فروغ فرخزاد گل گذاشتند و برایش فاتحه خواندند. پسر جوانی تند تند عکس میگرفت . من یکی یکی تمام قبرها را نگاه کردم. به مقبرهی مجلل ملکالشعرا ماتم برد و بالای سنگ قبر فروغ شمعهای خاموش شده را روشن کردم . همانطور که آنجا نشسته بودم ناگهان از میان درختان انبوه، ارواح ظهیرالدوله را دیدم که دورم حلقه زده بودند و میرقصیدند، انگار با دف و عود. رقصیدند و رقصیدند و من، مست و خراب همانجا نشستم، تا ساعت شش که پسر پیرزن با لباس سیاه آمد و گفت: «تعطیل شده».
دماغم را بالا کشیدم. گریهام بند آمده بود. مولانا در سرم میخواند:
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست»
اینجا هم گاه میرقصیم. توی میهمانیها یا دیسکوها. اوایل من هم میرقصیدم، یعنی در هر میهمانی تنها کاری که میکردم این بود که میرقصیدم. اینجا همه دوست دارند که فقط برقصند. دوست دارند که مهرههای پشتشان را به چپ و راست خم کنند و دستهای بلندشان را در هوا پیچ و تاب دهند. پاهایشان را موزون خم و راست کنند و یک قدم به چپ، یک قدم به راست، مثل شعلههای آتش زبانه بکشند و افکار آزار دهندهی ذهنشان را بسوزانند. اما من از آن روز که ظهیرالدوله رفتم و رقص ارواح را دیدم، تصمیم گرفتم که دیگر نرقصم.
از ظهیرالدوله به بعد دیگر نه ارواح رهایم کردند، نه عشق او. دیگر هر شب در سرم هوای ساز و شعر بود و پلکهای بستهی او که وقتی میلرزیدند میدانستم دارد خواب میبیند. هر شب پیشانیام را به پیشانیاش می چسباندم تا نبضش در سرم بدود و مطربها با ضرب نبض او بنوازند. انارهای سرخ را که از کامش چیدم و در چمدان گذاشتم، وقت رفتن شده بود. دوباره پستم کردند.
گریهام بند آمده بود و نگاهم به کنج سقف دستشویی خیره مانده بود. دیگر احساس تهوع نداشتم. لخت و سنگین افتاده بودم ومزهی جوش شیرین ته حلقم مانده بود. نمیدانم صدای دخترها کی بریده بود. حالا فقط از دور صدای یک موسیقی تکراری میآمد. از همانها که همه میخواندند، یعنی آنها که از ننهشان قهر میکنند و خواننده میشوند، میخوانند. نیشخندی زدم. ارواح هم با من خندیدند. زیر لب گفتم: «همونجا تو قبرستون اینقدر میمونین که استخوناتون خاک بشه.» ارواح فقط خندیدند. گفتم :«باشه بخندین نامردها! بخندین به من که وارفتم گوشهی مستراح! ولی یادتون نره که من دسترنج دوهزار و پانصد سالتونم!» ارواح شروع به قیل و قال کردند ولی ضربههایی که به در زده شد همه را ناگهان ساکت کرد. از جای جستم و به انگلیسی داد زدم: «بله؟ کیه؟» صدایی به انگلیسی جواب داد: «این تویی اینقدر دنبالت گشتم؟» هم اتاقی ام بود. گفتم: «آره، چی میخوای؟»
فریاد کشید: «چه غلطی میکنی اون تو دو ساعته؟»
- «کار داشتم خوب چیه حالا؟»
- «بیا بچهها تا ده دقیقه دیگه دارن میان اتاق ما باهم درس بخونیم.»
ناگهان یاد امتحان فردا افتادم. سرم را به دیوار کوبیدم و گفتم: «وای... باشه، الان میام.»
- «زود بیای ها وگرنه ما شروع میکنیم.»
- «باشه بابا الان میام دیگه.»
صدای دمپاییهایش را شنیدم که روی زمین کشیده میشدند و دور شد. آن وقت صدای خوش و بشش را با دخترهای اتاق بغلی. صورتم را زیر آب سرد گرفتم تا شاید ورم چشمهایم کمی بخوابد. پلکهایم میپریدند و سرم سنگین شده بود. دستپاچه در قوطی جوش شیرین را محکم کردم و زدم بیرون. کسی توی راهرو نبود. نفس راحتی کشیدم و طرف اتاقم دویدم. در چهارتاق باز بود. هم اتاقیام جلوی کامپیوتر لم داده بود و صدای موسیقی تکراریاش، که همان از ننه قهر کردهها میخوانند، تمام راهرو را پر کرده بود. با تعجب نگاهی سر تا پایم انداخت و گفت: « چه غلطی می کردی اون تو؟ چت شده؟» دماغم را با دستمال کاغذی چند بار فشار دادم و هرچه خواستم حرفی بزنم نشد. چه میگفتم؟ بچههای دیگر که آمدند لبخند مصنوعی مضحکی روی لبانم نشسته بود. کتاب و دفترهایشان را روی تخت و میزم پخش کردند و گفتند که باید سریعتر شروع کنیم و همهی بخشها را دوباره مرور کنیم. نشستم روی تخت و بیصدا کتابم را جلویم گشودم. هر کدام یک به یک پرسیدند: «چیزی شده؟» من هم لبخند زدم و یک به یک جواب دادم: «نه، چیزی نیست. یک کم پکرم.» چه میگفتم؟ همهمهی ارواح را از گوشهی اتاق میشنیدم. زیر چشمی نگاهی انداختم. مطربها بلاتکلیف سازها را زیر بغل زده بودند. ارواح هر کدام سر گرم کار خود، چپق پیرمرد درویش را دست به دست می گرداندند.
- «بخش چندم رو اول بخونیم؟»
نگاهم را به سرعت به روی کتاب که روبرویم باز بود، گرداندم. باید دقت میکردم. باید امتحان فردا را خوب میدادم. باید همهی امتحانهایم را خوب میدادم. باید برای خودم کسی میشدم. اگر او بود میگفت: «کسی شدن از نگاه کی؟ از نگاه خودت یا از نگاه اونا؟» نمیدانم. اگر فلج بودم شاید همه چیز بهتر میشد.
- «اینو میفهمی منظورش چیه؟»
پریدم: «کدوم؟»
صفحات را ورق زدم. انگشتش روی یکی از شکلها چسبید و گفت: «این.» نگاهم را روی شکلها گرداندم. ساختارهای مولکولی فوسفولیپیدها. همه را میدانستم. فقط چشمم تار شده بود. چشمهایم را ریز کردم که بهتر ببینم. اما گوشهی چشمم انگار نقطهی سیاهی چسبیده بود. درست همانجایی که ارواح بودند. صدای خندهشان حواسم را پرت میکرد. زیر چشمی نگاهی انداختم. همانطور مثل قبل ایستاده بودند. سرم را چرخاندم و چشمهایم را ریزتر کردم. روی کتاب خم شدم و صورتم را نزدیک بردم. سعی کردم آنقدر به ساختارهای مولکولی فوسفولیپیدها نزدیک شوم که دیگر جدایی ازشان ممکن نباشد. ولی صدای خندهی ارواح قطع نمیشد. دستها را روی گوشهایم گذاشتم و بیشتر و بیشتر خم شدم. مهرههای پشتم جورعجیبی در یکدیگر چفت شدند و یکباره حس کردم که دیگر نمیتوانم راست شوم. پشتم مثل یک هلال ناقص تاب برداشته بود و دیگر راست نمیشد. تمام مفاصل بدنم خشک شده بودند. بازوانم از شانهها بالا کشیده شده بودند و مثل دو بال کج از دو سوی بدنم آویزان مانده بودند. انگشتانم هر کدام در جهتی سرگردان بودند. پاهایم به درون کج شده بودند و گویی در نیم راه قدمی ماتشان برده بود. مردمکهایم را تا آنجا که میتوانستم به این سو و آن سو گرداندم. ولی نوک بینیام به کتاب چسبیده بود و جز ساختارهای مولکولی فوسفولیپیدها چیز دیگری نمیتوانستم ببینم. به جز آن لکهی سیاه که گوشهی چشمم هالهای انداخته بود. درست همانجایی که ارواح ایستاده بودند. صدای خندهشان را دیگر نمیشنیدم ولی میدانستم که آنجا ایستاده بودند. هنوز همانجا ایستاده بودند و به من میخندیدند، به من که در زندان استخوانهایم کج و کوله مانده بودم.