Issue 10
کریم شفاعی
یک جفت چشم درشت
توی باغ انگار خیس اشک بود.
گفتم، خدایا!
و رفتم توی اتاق.
میخواستم شرم را قطره قطره آب کنم،
بروم پشت شیشه های فراموشی
و غصه ها را خواب کنم.
کسی گفت، هی!
و شدم یک جفت چشم درشت
و توی باغ انگار دنبال جای پایی گشتم.
برگی از شاخه کنده شد،
افتاد روی شانهام.
دست که بردم
انگشتانم سرخ بود.
گفتم، خدایا!
و رفتم توی ایوان.
میخواستم ترس را
قطره قطره
آب کنم.